Jul 29, 2009

کابوس

یکی توی سرم داد می زند آزادی کجاست؟ خون از دهان یکی آرام آرام جاری می شود بیرون. مجسمه اش را ساخته اند. با شالی دور گردن. من و مادر با ویلچر توی آساسور گیر کرده ایم. محکم می کوبم به در. آنطور که انگشترم از انگشتم می پرد بیرون. صدا را می شنوند. یکی از کارکنان می آید و در را باز می کند. خوب شد آسانسور طبقه اول کلینیک گیر کرد. دکتر نوار  قلب را می خواند. هی به مادر می گوید چرا استرس داری. مهربان و خوشرو است مثل همیشه. اما وقتی می گوید منتظر تب باشید در چشمانم، صورت سنگی می شود. من یاد خوکی می افتم. قلبم دارد کنده می شود. به تو می گویم اگر جای من باشی چه؟ میگویی نگران نباش. جای من نیستی. من مادر ِ دخترک و مادر هستم. درجه روی 37 مانده. دست و پایم کرخت شده آخر شب. غذا بیخ گلویم گیر می کند و می ریزمش دور. تا صبح بیدارم و خواب. چشمانم بسته است و شکمم قار و قور می کند. اما روی تخت افتاده ام تا صبح شود. گوش به زنگ هستم صدایی از مادر دربیاید. اما خوابیده. آرام. صبح درجه روی 37 مانده خوشبختانه. نمایشگاه چین با تمام دوندگی ها و انرژی ها و حرص و جوش هایی که خورده بودم لحظه آخر کنسل می شود. خودم که نمی رفتم. اما آتش می گیرم. بار با چه مکافاتی حمل شده. اسناد قانونی صادر شده. مگر می شود دو ماه مدیران نفهمند و لحظه آخر بفهمند که چین بازار خوبی برای محصولات ما نیست. آمپرم رفته بالا. توی هتل لاله که به خاطر نزدیکی، دم دست ترین جا برای ملاقاتمان است صدا به صدا نمی رسد. اول من جوش می زنم و غر غر می کنم. بعد که تلفن از خانه زنگ می زند و ما قهوه را خورده نخورده خداحافظی می کنیم گریه ام می گیرد که این همه مجبورم. مجبور به سرنوشت. تنها اتفاق خوش دیروز دیدن "ن" توی داروخانه بود. روسریش را می کشد عقب. موهای خاکستری اش به اندازه یک سانت تمام سرش را پوشانده. می خندد. مثل قبل تر ها. آنچنان در آغوشش می گیرم انگار هیچ کس دور و برمان نیست. بار آخر یک ماه پیش دیده بودمش. حالا موها و ابروهایش درآمده. با خودم فکر می کنم این چندمین بار است که موهای این دختر سر شیمی درمانی ریخته و درآمده. بعد از 12 سال هنوز. بعد یاد مهرانه و آن صورت زیبایش می افتم که بیشتر از 4 سال تاب نیاورد.


یکی توی سرم هنوز داد می زند آزادی کجاست؟


 


 


 


 


 


 

Jul 15, 2009

امروز 24 تیر 88

گاهی تحمل زندگی چه سخت می شود. هنوز در شوک وقایع اخیر هستیم که خبر سقوط هواپیما و مرگ تمام سرنشینانش به همراه تیم ملی نوجوانان جودوکار را هم می شنویم. ما داریم واقعا زندگی می کنیم یا روی ابرها راه می رویم؟! ..  یعنی چی که این همه فشار آوار شود روی ذهن و جسم آدم؟ .. بیچاره خانواده هاشان. یاد حرف دوستی افتادم که همیشه می گوید زندگی در ایران مثل "سوار بر هواپیمای توپولوف" بودن است. بفرما.

Jul 13, 2009

غمنامه

چند روز گذشته؟ از رویا، خواب، کابوس، و بیداری .. چند روز گذشته؟ 30 روز است که ما در دنیایی سیر می کنیم که هیچ وقت فکرش را هم نمی کردیم. روزهای جنبش و هیجان قبل از انتخابات، شادی تحقق رویایی که می  توانستیم با این فرصت به آن دست پیدا کنیم. رویای تغییر، بهتر بودن، بهتر شدن، خوب بودن و خوب ماندن، بعد روزهای وحشتناک رسید. که هنوز هم با یادشان سراپای وجودمان تیر می کشد. چیزی درونمان اتفاق افتاد که تاریخ شد. ما مردم ایران دوباره تاریخ را ساختیم. دوباره کشته دادیم. دوباره زجر کشیدیم. اشک ریختیم و گریه کردیم. ولی دستان هم را گرفتیم. با هم فریاد زدیم تا نترسیم. تا این روزهای مرگبار را بگذرانیم. تا بتوانیم که بگذرانیمشان. حالا همه چیز شهر مثل قبل شده. گرمای تابستان، ترافیک های سنگین صبح و عصر، کار و زندگی روزمره، مردم توی خیابان ها راه می روند، خرید می کنند، می خندند، حرف می زنند، اما من اطمینان دارم که تمام ما چیزی درون قلبمان نگه داشته ایم. نفرتی عظیم از تجاوزی که به انسان بودنمان شد. باید این نفرت را همیشه تازه نگهداریم. وقتی که می ترسیم، تنها می شویم و ناامید. وقتی که ماشین ها توی خیابان ها می لولند و رستورانها شبها پر از مردان و زنان می شود و فرودگاهها پر و خالی می شود و شبها خوابهای آشفته می بینیم. در این سی روز که هیچ چیز مثل قبل نیست. و دیگر هیچوقت مثل قبل نخواهد بود. ما نمی بخشیم. و فراموش نمی کنیم. در هیچ سی روز دیگری.

غمنامه

چند روز گذشته؟ از رویا، خواب، کابوس، و بیداری .. چند روز گذشته؟ 30 روز است که ما در دنیایی سیر می کنیم که هیچ وقت فکرش را هم نمی کردیم. روزهای جنبش و هیجان قبل از انتخابات، شادی تحقق رویایی که می  توانستیم با این فرصت به آن دست پیدا کنیم. رویای تغییر، بهتر بودن، بهتر شدن، خوب بودن و خوب ماندن، بعد روزهای وحشتناک رسید. که هنوز هم با یادشان سراپای وجودمان تیر می کشد. چیزی درونمان اتفاق افتاد که تاریخ شد. ما مردم ایران دوباره تاریخ را ساختیم. دوباره کشته دادیم. دوباره زجر کشیدیم. اشک ریختیم و گریه کردیم. ولی دستان هم را گرفتیم. با هم فریاد زدیم تا نترسیم. تا این روزهای مرگبار را بگذرانیم. تا بتوانیم که بگذرانیمشان. حالا همه چیز شهر مثل قبل شده. گرمای تابستان، ترافیک های سنگین صبح و عصر، کار و زندگی روزمره، مردم توی خیابان ها راه می روند، خرید می کنند، می خندند، حرف می زنند، اما من اطمینان دارم که تمام ما چیزی درون قلبمان نگه داشته ایم. نفرتی عظیم از تجاوزی که به انسان بودنمان شد. باید این نفرت را همیشه تازه نگهداریم. وقتی که می ترسیم، تنها می شویم و ناامید. وقتی که ماشین ها توی خیابان ها می لولند و رستورانها شبها پر از مردان و زنان می شود و فرودگاهها پر و خالی می شود و شبها خوابهای آشفته می بینیم. در این سی روز که هیچ چیز مثل قبل نیست. و دیگر هیچوقت مثل قبل نخواهد بود. ما نمی بخشیم. و فراموش نمی کنیم. در هیچ سی روز دیگری.

Jul 11, 2009

آلیس در سرزمین عجایب

یک زمانهایی اوج وحشت یک همکار مرد را در مقابل خودم می بینم. جایی که محترمانه اشتباه کارش را به او یادآوری کرده ام به جای قبول واقعیت شروع به سفسطه و زبان بازی کرده و کم مانده است دود از گوش هایش بیرون بزند و یا اینکه در کمال قطعیت با او صحبت کرده ام و  اجازه نداده ام با پر حرفی های بیخود این توهم را ایجاد کند که خیلی می داند. یا زمانی که یک مدیر مرد از اینکه کارم را با مهارت انجام داده ام و پا به پای هم ردیفانش از پس کاری برآمده ا م آستانه تحملش آمده پایین. خوب می بینم که چطور جوش می آورد و پشت میزش بالا و پایین می پرد. اگر خیلی در مقام بالاتر از من باشد که خوب مسلما سعی می کند مثلا با تکیه بر مقامش من را شرمنده کند و یادآوری کند که با چه کسی دارم حرف می زنم! .. من این جور مواقع سعی می کنم بیش تر از این اذیتشان نکنم. می بینم که چطور دارد بال بال می زند. سعی می کنم صبر کنم تا خودش با خودش که تنها شد ببیند چی گفته و چی شده. من اینجا همه جور همکار مرد دارم. این وسط فقط اونهایی به من احترام می گذارن که از من قدرتمند تر هستند. و با اعتماد به نفس تر. این آدمها نه تنها من را توبیخ نمی کنن. در لفاف کلماتشون تحقیر نمی شنوم. بلکه به ارزش واقعی کار من واقف هستن و من را به پیشرفت بیشتر و جلو رفتن بیشتر دعوت می کنند. خیلی جالب است. فقط آنهایی به من احترام می گذارند که قدرتمند تر از من هستند. آنها برای من هم فوق العاده قابل احترامند. چون معمولا انسانهای با تجربه، با تحصیلات بالا و با فرهنگ هستند. نمی ترسند که یک زن در کنارشان سرش را بالا بگیرد و قدرتمند باشد. اما آنها که سراپا اشکال و ضعفند می خواهند با تکیه بر مرد بودنشان خودشان را بالاتر نگه دارند. و وقتی نمی توانند، به کلمات تکیه می کنند. با کلمات تحقیر می کنند. چون کار دیگری ازشان بر نمی آید. و من اوج وحشتشان را در کلماتشان می بینم. جالب است که اینجور مواقع بیش از پیش به این نکته پی می برم که چقدر کارم مهم بوده. و چه خوب از پسش برآمده ام.


درست به اندازه پر و بال زدنشان.

Jul 1, 2009

Free counter and web stats