Jan 28, 2004

پشت پنجره واستادم.امشب توي بيمارستانم.كنار مادر.مادر خوابيده.من اما آروم و قرار ندارم.از پنجره بيمارستان مي تونم ترمينال سير و سفر آرژانتين رو ببينم.ياد سفر هاي شمال مي افتم.گريز هاي وقت و بي وقت از تهران.دلم مي خواد همين الان مي رفتم سوار يكي از اون ولوو ها مي شدم كه چراغاش دارن از دور توي تاريكي شب چشمك مي زنن.بعد به راننده مي گفتم بره.مهم نبود كجا.فقط مي خواستم بره.مهم رفتن بود.كندن.مقصد مهم نبود.رفتن همون رسيدنه.رفتن و بريدن.بريدن از هر چيزي كه مثل يه زنجير به پام وصله و نمي ذاره تكون بخورم.زنجير هاي اسارت.همون زنجير هاي مهر...


امشب كنار دختركم نيستم.كنار تو هم نيستم.كنار مادرم.و چقدر خوشحالم كه موهاشو شونه مي كنم.دستشو مي گيرم تا زمين نخوره و نوازشش مي كنم تا بخوابه.چند وقت بود كه كنارش بودم ولي نمي ديدمش؟امشب كه هر دو با هميم و هر دو تنها انگار تازه پيداش كردم.الان هم واستادم پشت پنجره اين اتاق و بيرونو تماشا می كنم.در بي خبري از تو.از طبقه هفتم اين ساختمون تمام شهرو مي بينم.چراغاي چشمك زن.مسير هاي مارپيچ اتوبانها.همه چيز در حال حركته.هيچي ساكن  نيست. و من توي اين گردونه بي انتها انگار سرگيجه مي گيرم.بعد مي رم بالاي بالاي بالا.حالا خودمم مثل يه دونه سياه مي شم لابلاي اين گردونه كه پشت يكي از هزاران پنجره از يكي از هزاران ساختمون از يكي از هزاران شهر از يكي از هزاران كشور اين دنيا داره خيابونو تماشا مي كنه و چقدر اين كارش كوچيك و حقيرانه ست.حالا آرزو هام چقدر كوچيك مي شن.نگراني هام هم.حتي دلخوشي هام و دغدغه هام...


باز ياد دخترك مي افتم.امشب كنارش نيستم.اگه شب روشو باز كنه چي؟اگه يادش بره قبل از خواب دستشويي بره چي؟مسواكش يادش نره.فردا صبح مثل امروز صبح گلودرد نداشته باشه..


پووووف....انگار دوباره برگشتم رو زمين بي اينكه حاليم شه...


گفته بودم كه...من اسيرم.اسير همين زنجير هاي مهر..


 

Jan 26, 2004

براي خوشبخت بودن همين كافي نيست كه يه مكالمه كوتاه ولي عالي با يه عزيز داشته باشم؟همين كه پيغامي بگيرم كه تمام قلبمو روشن كنه جوري كه گوشي رو بچسبونم به لبهام..همين كافي نيست كه در نهايت بلاتكليفي از تصميم هاي آتي شغليم باز هم توي اون مغازه فروشنده مانتويي بذاره جلوم كه اصلا توي ويترين نديده بودمش و من اونو يه نشونه بدونم..نيت كنم و بخرمش و مطمئن باشم كه تو كار جديدم برام شانس بياره.همين حساب کتابای خودمونی خودم با دل خودم خوشبختی نيستن؟همين كه هر از گاهي اين دونه هاي رديف سنگ عقيق سبز رو با سرانگشتام لمس كنم و با هر نفس اسم اونو به زبون بيارم و ازش آرامش بخوام و باهاش فارسی حرف بزنم و نه عربي كافي نيست؟ همين كه سراغي از دوستم بگيرم كه در بدترين لحظات زندگيشه،در اوج متاركه،و وقتي با خجالت بهم تلفن مي كنه خيالشو راحت كنم كه هر چي دلش مي خواد مي تونه حرف بزنه و گريه كنه تا سبک شه چون من هستم كه گوش بدم. همين چيزاي كوچيك كافي نيستن كه يه روز سبكبال سبكبال باشم؟ همين كه ايمان داشته باشم تا يكروز ببينم چيزي رو كه مي خوام ببينم خوشبختي نيست؟ همين كه با شنيدن صداي اصفهاني* اشك توي چشمام جمع بشه و خودمو اون ساقه نيلوفري بدونم كه به پاي عشق پيچيده.اين خوشبختيه كه اونقدر توان داشته باشم كه براي يكساعت خودم به ميل خودم برنامه بچينم.حالا نه بيشتر.اين كه هنوز بتونم اميد داشته باشم.من در تمام اين لحظه هاي كوچيك خوشبختم.خوشبختی زياد دور نيست.همين دور و براست.همين نزديكي.اينجا.كنج دلم.


 


 


* ...آفتاب مهرباني


  سايه’ تو بر سر _ من


  اي كه بر پاي تو پيچيد


  ساقه’ نيلوفر _ من


 

Jan 24, 2004

نشستم كتاب" داستان خرس هاي پاندا " رو يه سره خوندم.يه نمايشنامه كوتاهه.قهرمان داستان توي زندگي بعديش قراره كه يه خرس پاندا  بشه چون دوستش داره...


دارم سيمين غانم گوش مي كنم.يه كتاب بازاري هم جلوي رومه كه به زور هم كه شده بايد يه بار بخونمش"مدير يك دقيقه اي".جان اسپنسر.قبلا هم يه کتاب ديگه ازش خونده بودم به اسم:چه کسی پنير مرا جابجا کرد!آره اسمش خنده داره و در مورد راه حل های عملی و ساده برای رودررويی با شرايط جديد زندگيه.


قاعدتا" بايد الان كتاب بخونم و به اين فكر كنم كه آخرش آقاي ...قبول مي كنه كه قبل از اومدن آقای ..از سفر مدارك منو تاييد بكنه يا نه.قاعدتا" بايد به پيشنهاد ترجمه كتابي فكر كنم كه بهم شده و نمي دونم چه آش شله قلم كاري از آب درخواهدآمد.


اما هنوز بوي اون كتابفروشي توي بينيمه.من اسم اونجا رو مي ذارم كتابفروشي خودم.چون خيلي دوستش دارم.از هياهوي شهر كه پناه مي برم اون تو انگار وارد يه دنياي ديگه مي شم.خودمو فرامو ش مي كنم.لابلاي كتابا مي لولم.با آقاي كتابفروش كه دوست خوبم هم هست سر كتابا بحث مي كنم.چند تا كتاب خوب بهم معرفي مي كنه.بوي كتابا رو تا آخر ريه هام ميفرستم تو و مثل بچه ها لپام گل ميندازه.


اونجا چشمم ميخوره به سالنمايي با عكس ارگ بم.سالنامه اي با تمام تصاوير ارگ.ارگ پيش از ويران شدن.ارگ پير مغرور.سالنامه رو هم برداشتم.حالا روي ديوار اتاقمه.فقط به خاطر اينكه بم رو فراموش نكنم.


قاعداتا" بايد از اون كتابفروشي كه ميام بيرون برم سراغ زندگيم.ولي هميشه يه چيزي از من توي اون كتابفروشي جا مي مونه! 


غانم داره مي خونه:من از اون آسمون آبي مي خوام.


دارم فكر مي كنم كه من بايد چي از كي بخوام!


راستي من الان دوست دارم براي يه پسر كوچولو دعا كنم.از اون دعا ها كه مخصوص خودمه.مي خوام از خدا براي اون و همه بچه هاي مشابه اون كه به خاطر شرايط پدرمادراشون مجبورن هميشه عمرشون رو بدون حضور يه والدشون سر كنن آرامش بخوام.چون ما اگه هيچ كاري هم نكرده باشيم اقلا تونستيم واقعيت رو بهشون نشون بديم.باهاشون روراست باشيم.مي خوام از خدا انقدر براشون فهم و درك بخوام كه وقتي يه روزي بزرگ شدن بتونن ما پدر مادر ها رو ببخشن.و نپرسن چرا؟


 


قاعدتا" من بايد تو رو هم الان دركت كنم.خوب منم دارم سعي مي كنم كه سعي كنم دركت كنم.با اين كه نمي شه.مي دوني كه نمي شه.من حتي تصوري از زندگي بدون دختركم رو هم در ذهنم ندارم چه برسه به اينكه بتونم خودمو جاي تو بذارم و دركت كنم.


پس بهتره توي اين شرايط فقط باشم.همين.شايد خواستي باهام حرف بزني.شايد خواستي گريه كني.شايدم برعكس من كه اينجور مواقع به تو پناه مي برم بخواي تنها باشي. فقط دوست دارم از اين مرحله بيرون بياييم. قاعدتا" بايد صبور باشم.مهربون باشم.دلداري بدم.ولي....


قاعدتا بايد واسه نقشه هايی كه كشيدم برنامه ريزی كنم اما نمی دونم الان اينجا كه نشستم به جز كيك خوردن و ياس نو خوندن چه خاك ديگه ای بايد تو سرم ببريزم.


 


راستي چي مي شد اگه منم يه خرس پاندا بودم...؟


 


 

Jan 22, 2004

از آرشيو آهو:


عشق تو، غم را به من آموخت.


و من روزگاريست به زني محتاجم كه غمگينم كند.


به زني كه ميان بازوانش چون گنجشك گريه كنم. به زني كه تن پاره هايم را چون شكسته’ بلورگرد آورد. عشق تو، به من آموخت كه از خانه بيرون بزنم، و پياده رو ها را شانه كنم به جستجوي چهره’ تودر باران، در چراغ خودروها و سايه ات را دنبال كنم حتي در صفحه آگهي.


عشق تومرا آموخت ساعتها به تهي خيره شوم، به جستجوي گيسواني كولي كه زنان كولي رشكش ببرند. به جستجوي چهره اي و صدايي ، كه تمام چهره ها و صدا ها باشد.


بانوي من! عشق تو به شهر هاي اندوهم برد. جايي كه پيشترنرفته بودم و نمي دانستم كه اشك ، همان انسان است و انسان ـ بي اندوه ، تنها خاطره اي از انسان است.


عشق تو مرا آموخت كه عشق، چگونه زمان را ديگرگون ميكند. و وقتي عاشقم زمين از گردش باز مي ماند. عشق تو مرا آموخت كه تو را دوست بدارم در همه اشياء.در درختي عريان. در برگهاي خشكيده. در هواي باراني. در طوفان. در قهوه خانه اي كوچك كه هر غروب قهوه تلخم را در آن مي نوشم.


عشق تو مرا آموخت كه شب، غم غريبان را چند برابر مي سازد. عشق تو مرا آموخت بي اشك بگريم.


عشق تو غم را به من آموخت. و من روزگاريست به زني محتاجم كه غمگينم كند. به زني كه ميان بازوانش چون گنجشك گريه كنم. به زني كه تن پاره هايم را چون شكسته’ بلورگرد آورد.


برگزيده از شعر بلند اندوه،سروده’ نذار قبانی شاعر عرب 

Jan 21, 2004

از هيچي به اندازه اين جلسات اوليا’ و مربيان بدم نمياد.مخصوصا" وقتي اونجا احساس كنم كه با بقيه فرق دارم(چون توي اون كلاس 28 نفري فقط من تك والد هستم) و قبل از اينكه مي خوام برم توي جلسه اون يه ذره رژ لبي رو هم كه رو لبام ماسيده پاك كنم و كتابايي رو كه هميشه دنبالمه بچپونم تو كيفم و بدونم كه معلم و بعضي از مادرا اين تفاوت رو مي دونن و  فكر كنم كه نكنه اين باعث بشه رفتاري متفاوت با دختركم داشته باشن و نگاه هاي سنگين بعضي از مادرا رو روي سر تا پاي خودم حس كنم و همينجور كه نشستم و معلم داره وراجي مي كنه يه نگاه بهشون بكنم و به حرفايي كه با هم ميزنن گوش كنم و ببينم اوووه.. دنياي من چقدر با دنياي اونا فرق داره(نمي گم دنياي من بهتره..راستش گاهي اوقات ديگه به همه چيز شك مي كنم) و اون موقع آرزو كنم كه كاش مي تونستم نيم ساعت،فقط نيم ساعت به هيچ چيز غير از نمره بيست و الف-ب-پ-ت- فكر نكنم...و وقتي ببينم دختركم نمره هاي خوب آورده احساس غرور كنم كه از پس همه چي بر ميام و خدا نكنه كه يه جاي كار يه كم بلنگه كه اون موقع احساس گناه سر تا پاي منو مي گيره و فكر مي كنم كه نكنه چون من كار مي كنم و وقت كم ميارم واسه همين نمي تونم بيشتر به درساش برسم و بعد از خودم عصباني بشم و از كار كردنم بدم بياد و بعد دوباره مثل هميشه سعي كنم كه خودمو تو جيه كنم و چيزايي كه بهشون معتقدم واسه خودم رديف كنم و بعدش يادم بيافته كه هر وقت دخترم ازم مي پرسه كه چرا من مثل مامان كيميا و مائده  نمي رم دنبالش و بايد با سرويس بره و بياد شروع كنم واسش هزار تا دليل و برهان فيثاغورثي بيارم و از ارزش پولي كه با كار كردن خودم در ميارم براش بگم و بهش توصيه كنم كه اونم حتما" بايد مستقل باشه وقتي بزرگ شد و آخرشم بدونم كه اينا دونستنش براي يه دختر بچه 7 ساله زوده.خيلي زود...اون فقط مي خواد وقتي از مدرسه مياد بيرون مادرشو جلوي در ببينه.همين.و همينطور كه توي ماشين زل زدم به ناكجا آباد و دارم هول هولكي از جلسه برمي گردم سركار يهو فكرم از مدرسه بره سراغ دلم...و به اين فكر كنم كه چرا بعضي چيزا كه واسه من مهمه براي كسايي كه دوسشون دارم هم مهم نيست و اينكه واقعا" من بايد چي رو درك كنم و خسته بشم از اينكه هميشه بايد همه چيزو و  همه كس رو  درك كنم و بعد دوباره از اول همه چيزو توي مغزم مرور كنم كه كجاي كارم اشتباه بوده و ببينم كه من به اعتقادم اعتماد كردم و بعد از اين اعتقاداي خودم حرصم بگيره و شيطونه بگه بزنم زير کاسهء احتياط و توصيه های دکتر وين داير و بينش عرفانيش تا کاسه با ماستش هزار تيکه شه و بغض راه گلومو بگيره و بعد لعنت بفرستم به هر چي درس و مدرسه و كار و پول و عشق و ... و... و...


كاش بي خيال تر بودم.


ولي من يه ديوونم.يه ديوونه كه چسبيده به يه سري ارزش ها كه ديگه هيچ جاي دنيا هيچكس خريدارش نيست...


 


آره خوب...من عصبانيم...

Jan 19, 2004

خدايا، نمي شد اين دل منو ازم مي گرفتي به جاش يه كم عقل بهم مي دادي؟


خدايا،يه دل گنده دادي،يه جو عقل ندادي كه بتونن با هم كنار بيان؟


خدايا،نمي شه اين دل ما رو با يه ذره عقل تاخت بزني؟


خدايا، آخه منم بنده تم بخدا.


 

Jan 14, 2004

بعد از گذروندن يه غروب باروني با يه دوست خوب و گفتن حرفاي قشنگ قشنگ وقتي اومدم خونه ديدم به در ورودي يه گل ميخك سفيد چسبونده شده.زيرشم يه كاغذ سفيده كه روش نوشته شده :براي مامان .تمام خستگيم يادم رفت.فهميدم كار كار وروجك خودمه.رفتم تو ديدم سه پايه نقاشيشو گذاشته وسط خونه و يه شنل شزن مانندم انداخته روي دوشش و با عشقي كه به نقاشي داره و به تقليد از نقاش مو فرفري شبكه چهار داره نقاشي مي كشه.گل به دست رفتم تو. پيشونيشو بوسيدم.گونه هاشو بوسيدم.گفتم:عزيزم تو رو كه دارم ديگه چي مي خوام؟


راستي.. اونو كه دارم ديگه چي مي خوام؟


حالا بماند كه از يه چيزايي دلگير بودم.


بماند كه نگران دوستي بودم كه پسر كوچولوش تا چند روز ديگه قراره با يكي از والدينش واسه هميشه بره اونور دنيا و نمي دونم براي دلتنگي اين والدي كه اينجا مي مونه چيكار كنم.


بماند كه شب موقع خواب گريه هام ديگه هق هق شد.


بماند كه مغزم مثل يه آتشفشان شده بود كه مي خواست منفجر بشه.


بماند که همه کارام مثل يه کلاف سر در گم پيچيده به هم.


بماند كه بايد يه تصميم اساسي واسه شغلم بگيرم.


بماند كه هر وقت يادم ميفته يك ماه از فرصتم رو از دست دادم مي خوام از حرصم جيغ بزنم.


بماند كه احساس بيچارگي مي كردم آخر شب.


ولي يه اشاره هاي كوچيك كافيه تا يادم بياد چه حسي دارم نسبت به بعضي آدماي تو زندگيم.يادم بياد اين عشقه كه منو سرپا نگه داشته.يادم باشه دوست داشتنو فراموش نكنم.يادم باشه از دوست داشته شدن لذت ببرم.يادم باشه در زمان حال زندگي كنم.يادم باشه لحظه هاي قشنگ هرچند کوچولوی زندگيمو قاب كنم بزنم سردر دلم تا غصه ها و زخمه هاي زندگي گورشونو گم كنن برن.


 


دنيا ... آهای ... زندگی ... من عاشقم. حالا رنگ و وارنگ شو تا رنگ و وارنگ شم.


 

Jan 13, 2004

چيزهايي هست كه دلم مي خواد برات بگم اما انگار حرف زدن يادم مي ره.


چيز هايي هست كه دلم مي خواد ازت بپرسم اما يه حسی بهم اجازه نمي ده.


چيزهايي هست كه دلم مي خواد ازت بشنوم اما نمي شنوم و دلم براي شنيدنشون تنگ مي شه.


چيز هايي هست كه..


بجاي تمام اينها برات از در و ديوار حرف مي زنم و شوخي مي كنم و بلند بلند مي خندم.با خودم مي گم"حرف هاي دل باشه براي بعد".


بعد توي تنهاييم به جاي تمام گفتن ها و شنيدن ها اين اشكه كه به جونم چنگ مي ندازه.


گريه كه مي كنم سبك مي شم.


تا دوباره بتونم سكوت كنم.تا دوباره بتونم نپرسم.تا دوباره طاقت بيارم وقتي نمي شنوم.


تا دوباره برات از در و ديوار حرف بزنم و شوخي كنم و بلند بلند بخندم و با خودم بگم"حرف هاي دل باشه براي بعد".

اگه وبلاگت توي بلاگ اسپات همينجوري يكهويي غير قابل دسترسي بشه برات و تو به هر دري بزني نتوني كاري كني و اصلا ندوني حك شده يا اشكال از بلاگره يا نه و هر کسی هم که خواست کاری بکنه آخرش نتونسته و تو هم هر چی خودتو به در و ديوار زدی ديدی باز بلاگر توی قهرش پابرجاست و آخرش ديگه بي خيالش بشي و بياي دوباره توي خونه قديميت توي پرشين بلاگ بنويسي و بعد از چند ماه يه روز يه ايميل بگيري و بخوني ببيني يه دوست قديمي اومده بي سر و صدا وبلاگتو آزاد كرده و يه يادگاري هم واست اونجا گذاشته چه حالي مي شي؟ نه،چه حالي مي شي!؟


من كه كلي ذوق كردم.


 

Jan 12, 2004

امروز غرق وبلاگ فروغ بودم.حتی قسمتهايي از آرشيوش رو هم زير و رو كردم.نمي دونم از تاثيرات فروغ خونی بود يا هر چيز ديگه،اما فكر مي كنم بهتره با وبلاگم آشتي كنم.شايد زياد هم بد نباشه كه بدون خودسانسوری و باز هم مثل روزهاي اول راحت و بي دغدغه بنويسم.


من باز هم مي نويسم.از آهويی كه هفده ماهه كه مهمان وبلاگستانه.از خود خودم..


                     


 

Jan 10, 2004

راستشو بگم؟حوصله يه خط فكر كردنم ندارم چه برسه به يه خط نوشتن.


يعني راستش اينه كه افكار ممنوعه من ديگه مدتهاست اينجا جايي ندارن.مدتهاست.


اينجا بايد يه سري حرفاي شسته رفته و قالب شده و هزار بار اديت شده تحويل بدم.


خسته شدم ديگه.

Jan 6, 2004

آنچه يك زن را راضي مي كند:


 


از او تعريف كنيد.به او آرامش بدهيد.براي او تكيه گاه باشيد.او را ماساژ دهيد.با او حمام كنيدكنار دريا پشتش روغن برنزه بماليد.برايش برنامه هاي مهيج ترتيب دهيد.هنگام ناراحتي با او همدردي كنيد.با او شوخي كنيد و او را بخندانيد.او را در آغوش بگيريد.او را ببوسيد.او را ببوييد.او را نوازش كنيد.او را به آرامي گاز بگيريد.او را بچشيد.به او زياد تلفن كنيد.برايش زياد پيغام بفرستيد.به او بگوييد دوستش داريد.خطا هاي او را ببخشيد.برايش فداكاري كنيد.اگر او را ترك كرده ايد فورا" بسويش بازگرديد.به او اعتماد كنيد.از او دفاع كنيد.هنگام اشتباه از او معذرت خواهي كنيد.در كارهاي منزل به او كمك كنيد.او را با ماشين خود به مقصد مورد نظرش برسانيد.به او اعتماد به نفس بدهيد.برايش لباسهاي زيبا خريداري كنيد.او را همانگونه كه هست بپذيريد.از او ايراد نگيريد.هرگز به او نگوييد كه چاق شده است.هنگام رفتن به يك ميهماني از ظاهرش تعريف كنيد.به او بگوييد كه به بودنش مي باليد.به حرفهايش گوش دهيد.گريه هايش را تحمل كنيد.او را درك كنيد.با او همدردي كنيد.عصبانيت خود را در مقابلش كنترل كنيد.به خاطر او با ديگر مردان دوئل كنيد.به خاطر او بميريد.به او قول بدهيد و به قول خود عمل كنيد.با او شوخي كنيد.در انجام كارهايش او را تشويق كنيد.به او بگوييد اگر هم شما مرديد(به ضم م)،خودش را ناراحت نكند!


 


آنچه يك مرد را راضي مي كند:


 


برهنه و با يك ظرف غذا جلويش ظاهر شويد.


 

Jan 3, 2004

كی حساب اشکايی که تو اين چند روز ريخته شدن رو داره؟!حتی اگر اينجا هم به جای سکوت پر از فرياد بود.


من فكر مي كنم همه ما عمق اين رنج رو در تنهايی هامون بروز داديم.جايي كه وبلاگي نبوده توش بنويسيم.شايد جلوي صفحه تلويزيون يا جلوي صفحه روزنامه.يا در تاريكی يك شب پر از بهت و هراس.اشكاي فراووني كه ريختن و ريختن و هيچكس اونها رو نديد.أيا بايد كسي ميديد؟اين يه درد همگاني بود.يا كارايي كه براي آسايش وجدانمون انجام داديم.كمك هايي كه كرديم.تا شايد كمي از سنگيني اين بار روي دوشمون بكاهيم.ولي كم نشد.


كي مي تونه بگه چه زمانی چهره زنها و مردايي رو كه ظرف چند ثانيه تمام هستي شونو از دست دادن فراموش مي كنه.كي مي تونه بهشون فكر نكنه.به غمشون.به داغ دلشون.به شبهاي سرد كوير.به سردي خاك گور كه عزيزاشونو توي خودش جا داده.به بهتي كه توي چهره يچه هاي بجا مونده موج مي زنه.كي مي تونه؟


من چه از زلزله بنويسم و چه ننويسم همه چيز سر جاش هست.آوار ها هنوز هستن. زنها هنوز ضجه مي زنن.بچه ها هنوز دنبال پدر مادرشون مي گردن.مادر ها هنوز داغدارن.نوزاد ها زير چادر ها بدنيا ميان.يه زوج زير چادر پيوند زناشويي مي بندن.و بازمانده ای هنوز روی تل خاك چمباتمه زده تا شايد كسی از خونوادش از اون زير بيرون بياد.كدوم ما تونستيم خودمونو جای اونها بذاريم و موفق شديم؟كي ميتونه اين تناقض ها رو هضم كنه؟چجوري مي شه زندگي رو با تمام اين بازي ها باور كرد.كي جواب بي مسئوليتي مسئولين رو مي ده؟جواب بي لياقتي يه حكومت رو.


من در سكوت به تمام اينها فكر مي كنم. فكر مي كنم كه انتظار چقدر سخته.مخصوصا اگه با مرگ و زندگي همراه باشه.من كه توي عمرم هزار جور انتظار رو تجربه كردم نمي تونم انتظار كشيدن زير خروار ها خاك براي رسيدن كمكي يا شنيدن صداي آشنايي و براي برگشتن دوباره به زندگي اونم با بدني خردو شكسته رو تجسم كنم.نمي تونم.


كی می تونه كاری برای مادرای فرزند مرده بكنه؟كدوم لباس گرم.كدوم چادر.


من با نوشتن نمي تونم چهره ها رو فراموش كنم.نمي تونم صداي ضجه هايي كه توي گوشم مي پيچه رو فراموش كنم.من در سكوتم فرياد زدم.اشك ريختم.با دستی كوتاه ياري رسوندم.و هر لحظه به سوالهايی كه مثل خوره افتاده به جونم فكر كردم.به اينكه زندگي و مرگ هيچ كدومشون هيچ تعريفي ندارن.من سعي مي كنم براي اين سوال هام جوابي پيدا كنم.ولی آيا ميشه جوابی پيدا كرد؟


اگه فراموش بشن چي؟اگه يكماه ديگه همه دنبال سور و سات عيد باشن و هنوز اونا زير چادر بلرزن چي؟اگه بچه های يتيم بجا مونده از زلزله به هيچ آينده روشنی نرسن چي؟اگه اون دخترك باز تو اين فكر باشه كه پدر مادرش تو خونه ن چي؟


تمام وجود من بغض شده.فرياد شده.


فريادی در سكوت.


چی می تونه جای اين رنجهاي بزرگ انسانی رو بگيره وقتی همه می دونيم كه بعضی از دست دادن ها با هيچ چيز ديگه بدست نميان.


 


تو مپندار كه خاموشي من


هست برهان فراموشي من


 


35000 نفر زير خروار ها خاك خوابيدن.زنها هنوز ضجه می زنن.بچه ها هنوز دنبال پدر مادرشون مي گردن.


 

Free counter and web stats