Oct 30, 2004


عكس را برمي گردانم. نوشته شده خرداد 1348. مادر با گونه هاي برجسته و پدر با قد بلند و صورت استخواني و كلاه لبه دار مرا ياد فيلم هاي گانگستري مي اندازند. آن يكي عكس.. نوروز 1350. مادر با موهاي سياه قرآن بدست نشسته پشت ميز پر از آجيل و شيريني.. يكي ديگر.. ديماه 1339. زنان زيباي جوان با لبهاي پررنگ جلوي دوربين عكاسخانه در يك رديف كنار هم نشسته اند .. از آنان امروز يكي در ميان زندگان نيست.. يكي سرنوشتش جدا شده و رفته.. يكي چشمانش آشناست.. مادر است.. عكس هاي سياه و سفيد.. سفيد و سياه .. دختركان كوچك و پسري با موهاي طلايي .. خواهران و برادر..


مي گويد ته نعلبكي ات چراغ جادو مي بينم. مي گويم خوب؟ مي گويد نيت كن .. نمي دانم به چي فكر كنم. يك لحظه همه چيز با هم هجوم مي آورند توي ذهنم و ناخودآگاه انگشت مي زنم ته فنجان..


از شلوغی خسته می شوم و می روم توی تراس. ديگر هيچ چيز مثل قبل نيست. اين فاصله ها را چه چيزي پر خواهد كرد؟ كنار كسي بنشيني و هيچ حرفي نباشد كه با او بزني. كسي كه هم خون توست. يا تو از او بگريزي و يا او از تو. چند ساعت جايي بنشيني و مدام بي قرار باشي برگردي همينجا توي خلوت خودت. ديگر هيچ چيز مثل قبل نيست.


حالا باز اينجا هستم. جلوي اين صفحه ي سفيد توي تاريكي اتاق نشسته ام و تق تق تايپ مي كنم. لِردِ چراغ جادو زير شير آب، راهيِ چاه ظرفشويي شده و عكسها دوباره برگشته اند توي آلبوم يا كنار قاب آينه ها تا خاك بخورند. كودكانِ ديروز جوان شده اند. نوزادانِ ديروز كودك. جوانانِ ديروز پير.


من تا كجا خواهم رفت؟ خاطرات ديروزها تا كجا در قاب نگاهم تصوير خواهند شد؟ نگاههاي درون عكس تا كجا اشك به چشمانم خواهند نشاند؟ تا كجا خواهم گريخت؟ اين غريبه هاي هم خون چه زمان آشنا خواهند شد؟ اين فاصله ها را چه چيزي پر خواهد كرد؟..

Oct 28, 2004

مرا در آغوش بگير.. و ديگر سخنی به زبان نياور
تنها در آغوشم بگير
نگاهت برايم كافي ست
تا بدانم كه خواهي رفت
مرا در آغوش بگير
انگار كه اولين بار است
انگار كه مرا مانند ديروز دوست داري
اگر بروي
فراموش خواهي كرد كه روزي
زماني دوردست
هنگامي كه هنوز كودكاني بيش نبوديم
آغاز به دوست داشتنِ من كردي
و من به تو گفتم هستي من، اگر روزي بروی ؟
آن زمان ديگر چيزي متعلق به ما نخواهد بود
و با خود در يك لحظه خواهي برد
يك بي نهايت را
و هيچ چيز برايم باقي نخواهد ماند
مرا در آغوش بگير .. و ديگر سخنی به زبان نياور
گرچه نمي خواهم
ولي به خوبي مي دانم كه خواهي رفت
مرا در آغوش بگير
انگار كه اولين بار است
اگر بروي
سكوت، يار گفتگويم خواهد ماند
سايه ي بدنت و تنهايی، همدمانم خواهند بود
زمان با تو خواهد رفت
و بهترين سالهاي زندگي من نيز

اگر بروی كماكان تو را هر روز بيشتر دوست خواهم داشت
و اميد خواهم داشت كه روزی بازگردی.
 
پ.ن. شعر بالا برگردانِ آهنگ وبلاگ است آنهم توسط يك دوست عزيز .. 
برای آنهايی كه دوست داشتند ترجمه اش را بدانند .. همين و بس! ..

Oct 26, 2004


مي گويد بنويس. مي گويم نمي توانم. مي گويد بنويس. با خودت حرف بزن. راحت مي شوي. سبك مي شوي. مي گويم نمي توانم. خفقان گرفته ام. مي گويند عشق خواب ديدن است. دوست داريم خواب باشيم و خواب بمانيم. اما دير يا زود يكي از خواب بيدار مي شود. مي گويم بيا از خواب بيدار نشويم. نگاهم را از زير تيغ نگاهش می دزدم و مي پرسم شمع اين لاله را چرا روشن نمي كنند؟ و دست مي كشم روي شمع نيم سوخته.. ولي نه. ما بيداريم. در بيداري ست كه مي خنديم و دستان هم را مي فشاريم. در بيداري ست كه توي رستوران با خودكار روي زير دستي می نويسد. در بيداري ست كه نگاهمان به هم گره مي خورد و دلم مي لرزد. در بيداري ست كه فلان هنرپيشه را مي بينيم و دلم مي خواهد بروم جلو بگويم لطفا سبيلتان را بزنيد.. بيداريم. آنهم در نيمه ي دوم زندگي .. مي گويد تو در نيمه ي اولي .. مي گويم نه. من هم دارم پير مي شوم. موهاي سفيدم را ببين .. مي گويم دلم آرامش مي خواهد.. مي گويم فردا چه مي شود؟ .. فرداها چه مي شوند ؟ .. دو راه پيش رو دارم. مي گويد اولي را برو. و من دلم قرص مي شود.. مي گويم حيف داريم مي رسيم. و به خط هاي منقطع خيابان نگاه مي كنم و به شب. مي گويم چه خوب بود اگر من هم مي خوابيدم. پشت يقه را صاف مي كنم و دست مي برم لابلاي موها. سرم را برمي گردانم و روبرو را نگاه مي كنم. شهر را.. مي گويم شعرش از ترك شدن حرف می زند .. مي گويد اين چيزي ست كه هر لحظه بر سر هر كسي ممكن است بيايد .. می گويم آره.. اما توي دلم نمي دانم ترك كردن و ترك شدن را جزو كدام مرحله از زندگي بايد دانست. بلوغ روح ؟ كشف تنهايي؟ امتحان قدرت؟ يا يك بازی بيهوده ی فرسايشي؟ فقط مي دانم آنكس كه يكبار طعم تلخ ترك شدن را چشيده باشد چطور با تمام وجود شكسته است.. و من از شكستن و از شكاندن بيزارم ..


Oct 20, 2004

autumn and me and the life


the wind sings the sorrow of me in a melody

Oct 17, 2004


وقتی يک بغض کهنه گوشه ی گلويت چمبره زده و مدام قورتش می دهی که سرريز نشود.


وقتی شمارش معکوس شروع شده .. و تمام علايقت قرار است با يک امضا دود شود و برود توی هوا.


وقتی با تمام وجود احساس می کنی که ديگر نيروی قبل را نداری ولی مجبوری خستگی را با خودت به دوش بکشی و عادت کنی به بودنش .. به هميشه بودنش ..


وقتی نمی دانی اول راهی .. آخر راهی .. يا راه را گم کرده ای.


وقتی مدام توی قلبت خالی می شود .. زير پايت خالی می شود .. و با واقعيت زندگی رو در رو ميشوی.


وقتی ترس سراغت می آيد و برای هر چه که داری خدا را بارها و بارها شکر می کنی مبادا که همين ها را هم از تو بگيرد.


وقتی صدای آنطرف گوشی از يک بلوف تکراری حرف می زند و تو می خندی و خونسرد می گويی کِی؟ ولی چيزی قلبت را چنگ ميزند .. چيزی قلبت را می فشارد .. و تمام آن سالهای ابری زنده می شوند جلوی چشمانت.


وقتي تنها بهانه های کوچکِ شاد بودن است که تو را سرپا نگه داشته و هر از گاهی تو را از دنيای خودت دور می کند و به سرزمين عجايب می بردت و پُر می کند تو را از اطمينان و از آرامش تا دوباره توان داشته باشی برای شب کردنِ روز و صبح کردنِ شب. وقتی دلت می خواهد بگويی‌‌ <بمان>.. <فقط بمان>. اما هيچ نمی گويی .. و در پس هياهوی قلبت سکوت می کنی و در آرامش يک بعد از ظهر پاييزی و هم در کنار او ، خودت را می سپاری به نيمکت چوبی تا پر شوی از بودنش و پر شود از بودنت و ديگر هيچ .. که همين لحظه های بودن کافی ست برای زندگی کردن .. برای ماندن.


وقتی .. وقتی .. وقتی ..

Oct 14, 2004


پيش از آنكه پرده فرو افتد


پيش از پژمردن آخرين گل


بر آنم كه زندگي كنم


عشق بورزم


بر آنم كه باشم ، در اين جهان ظلماني


در اين روزگار سرشار از فجايع


در اين دنياي پر از كينه


نزدٍ كساني كه نيازمند منند


كساني كه ستايش برانگيزند



تا دريابم ، شگفتي كنم


بازشناسم كه هستم ؟


كه مي توانم باشم ؟


كه مي خواهم باشم ؟


تا روزها بي ثمر نمانَد


ساعت ها جان يابد


و لحظه ها گرانبار شود


هنگامي كه مي خندم


هنگامي كه مي گريم


هنگامي كه لب فرو مي بندم


*



در سفرم به سوي تو و به سوي خودم


كه راهي ست ناشناخته


پرخار ، ناهموار


راهي كه باري در آن گام مي گذارم


و بی آنكه ديده باشم شكوفايي گل ها را


و شنيده باشم خروش رودها را


و به شگفت درآيم از زيباييِ حيات


سر ِ بازگشت از آن ندارم.


*



تنها پس از آن مرگ مي تواند فراز آيد


تنها پس از آن مي توانم به راه افتم


و مي توانم بگويم كه زندگي كرده ام ..



 


مارگوت بيگل

Free counter and web stats