Oct 14, 2004


پيش از آنكه پرده فرو افتد


پيش از پژمردن آخرين گل


بر آنم كه زندگي كنم


عشق بورزم


بر آنم كه باشم ، در اين جهان ظلماني


در اين روزگار سرشار از فجايع


در اين دنياي پر از كينه


نزدٍ كساني كه نيازمند منند


كساني كه ستايش برانگيزند



تا دريابم ، شگفتي كنم


بازشناسم كه هستم ؟


كه مي توانم باشم ؟


كه مي خواهم باشم ؟


تا روزها بي ثمر نمانَد


ساعت ها جان يابد


و لحظه ها گرانبار شود


هنگامي كه مي خندم


هنگامي كه مي گريم


هنگامي كه لب فرو مي بندم


*



در سفرم به سوي تو و به سوي خودم


كه راهي ست ناشناخته


پرخار ، ناهموار


راهي كه باري در آن گام مي گذارم


و بی آنكه ديده باشم شكوفايي گل ها را


و شنيده باشم خروش رودها را


و به شگفت درآيم از زيباييِ حيات


سر ِ بازگشت از آن ندارم.


*



تنها پس از آن مرگ مي تواند فراز آيد


تنها پس از آن مي توانم به راه افتم


و مي توانم بگويم كه زندگي كرده ام ..



 


مارگوت بيگل

6 comments:

zapaluska said...

سلام آهو جون.دستت درد نکنه. سری هم به من بزن و نظرتو بده؛ ممنون می‌شم.

سهیل said...

.

يک پنجره said...

چه اين شعر با اين آهنگه هماهنگه ... عالی بود. مرسی

soliman said...

Aahoie aziz salam. lizat bordam. dost daram ki be man bievisi va beshtar ashna shavim.

یوسف said...

سلام .. می فهمم .. روی خواسته ام تاکید دارم ! می دونی که ..

عسل said...

واقعا شعر قشنگیه.با حال و هوای من خیلی می خونه.لذت بردم.از حرفات خوشم اومده.منتظرتم.

Free counter and web stats