Nov 27, 2005

آفتاب و ماه سالها رقصيده‌اند


تا ترا فرا آورند


بر شاخه‌ي بلند درخت سيب سرخ


در پنهان جايي از كوچه‌هاي باغ.


آنجا كه پروانگان


تا از تو رنگ گيرند


به تو بال مي‌مالند.


و گنجشك‌هاي زبان‌بسته


راز تو را به صد آواز رمزآلوده مي‌خوانند.


 


رهگذران گيج


بي اعتنا به صداي اين هزار گنجشك عاشق


در امتداد جاده‌هاي زندگي گم مي‌شوند


بي آنكه هرگز بدانند


اين بهترين بخت را


چه آسان نديده‌اند.


 


تو اما بي‌خيال و آرام


در انتهاي شاخه بلند دور از دست


با نسيم صبح مي‌رقصي.


 


خدايت نگاه دارد:


از گزند كلاغان بدانديش


و روباه حيله‌ورز


و كرمكان حقيري


كه در شهوت سوراخ كردنت


كش مي‌آيند.


 


و اين طلسم قديمي:


"شاهزاده‌اي كه ترا ببويد


سعادت جاويد خواهد يافت"


 


 





 


 

Nov 24, 2005

نگاه مهربان تو همه جا مثل سايباني همراهم است. و من  چقدر آن دمي را كه دستت را آرام حايل كمرم مي كني دوست دارم. فاصله آسانسور تا در خروجي را چطوري دويديم. خنده هاي ريز ريز من و قلبمان كه داشت از دهانمان بيرون مي آمد. بايد دست هم را مي گرفتيم و از همانجا مي رفتيم. مي رفتيم به ناكجا آباد. جايي كه اينجا نباشد.


دلم تنگ شده. براي نمي دانم چي. ولي تنگ شده. چشم كه مي چرخانم ماشين مي بينم و آدم و كار و كار. دلم براي روزي كه علي بود و پيمان بود و «م» مريض نبود تنگ شده شايد. اگر آنها الان پيش ما بودند و «م» الان روي تخت بيمارستان درد نمي كشيد حتما آرام تر مي بودم. اگر آن خاطرات تلخ بالاي ذهنم ننشسته بودند و اين بيماري لعنتي «م» نبود حتما آرام تر بودم. امروز تمام راه رفت و برگشت را ذكر گفته ام. انقدر كه دهانم درد گرفت. آنقدر تكرار كردم كه ريتم نبضم و تنفسم با آن عجين شود و درماني باشد بر دلهره هايم.


چقدر دلم براي نوشتن تنگ شده. چقدر خوب است كه كلمات مي آيند و من مي نويسم. مست شده ام. مست كلمات. بايد بنويسم. حتي اگر خوب نباشند. ولي بايد بنويسم كه از يادم نرود چقدر نوشتن را دوست دارم. بايد دوباره دقيق شوم در چهره ها و آسمان. در همه چيز. در چشمان پسركي كه كه با دست عليلش كنار خيابان براي مردم تنبك مي نوازد. در نگاه زن مسافركشي كه صبح در آن ترافيك ديوانه كننده جلوي پايمان بوق مي زند و من با خودم مي گويم چرا هيچ چيز سر جاي خودش نيست. در شيشه هاي رنگي چراغهاي پنتري. در ارقام و الفاظ عجيب و غريب كه اين روزها از سر و كولم بالا مي روند. آسمان دود گرفته را هم بايد بنويسم. حتي از دل درد پسر كوچك خانم« د» هم مي شود نوشت. چرا كه نه.


حالا من امشب اينها را نوشتم و مي دانم كه فردا صبح بايد به زور جرثقيل از رختخواب جدا شوم. اما فردا روز مهمي است. فردا م را عمل مي كنند و همه مي خواهيم كه همه چيز خوب باشد. اينها را نوشتم تا كمي از استرسم كم كند. تا يادم باشد بعد تر ها كه چنين روزهايي بر ما و من گذشت و اسم اين نمي دانم چي چي زندگي است. بايد بنويسم كه «م» يك دختر شانزده ساله ي زيباست كه زندگي را خيلي دوست دارد. خيلي.


 


 


 

شفاف مثل آب


 


روي يكي از برچسب هايي كه برايت خريده بودم به شوخي نوشتم  Caution!  و بسته ها را گذاشتم توي ساك دستيت. و آن روز گذشت.


بعد ترها ، خيلي وقت بعد ..  يك شب پاييزي باراني كه دلم نمي خواست تمام شود روي ميز كار تو ديدمش ..  همان برچسب كوچك را .. با همان نوشته ي كوچك كمرنگ .. با دقت چسبانده بوديش به يك تكه  كاغذ و جلوي رويت گذاشته بوديش. مثل تمام چيزهاي باارزش كوچكي كه من با خودم نگهشان مي دارم. همان دم انگار از سبكي تحمل ناپذير هستي داشتم مي مٌردم .. مثل يك پروانه .. من به لمس آن لحظه ي كوتاه يكرنگي مي گويم خوشبختي. خيلي ساده. خيلي شفاف. مثل آب.


 


 


 


 


 

Nov 18, 2005

در انتظار بهاريم ...


 


 

Nov 6, 2005

سگها چند تايشان پريده اند.


 


يك شاخه لاله ي صورتي خريدم و گذاشتم جلوي آينه. دلم مي خواست بگويم گذاشتم روي رْف پنج دري. نمي دانم چرا. اما اينجا همه اش ديوار و اْپن و پنجره كشويي ست. از رْف و طاقچه كه خبري نيست.


با خودم آشتي كردم. كمي!


 


 


 

Nov 5, 2005

تراوشات يك ذهن نيمه جان


 


خوك كوچك صورتي را اين روزها از جلوي چشمانم دور نمي كنم.مدام شكمش را فشار مي دهم تا جيغ بكشد. جيغ . جيغ. جيغ. انگار مي خواهد حرف بزند. می دانم چه می گويد. مي گويد من اينجا هستم. فراموشم نكنيد.


 


مي خواستم يك چتر سفيد بخرم با گل هاي رز صورتي. امروز رگبار زد. يادم افتاد كه آن چتر سورمه اي كه در فرودگاه ژنو انتظارم را مي كشيد حتما الان دست كس ديگريست.


 


زندگي يك نسبيت بزرگ و  مهيب است. يك نسبيت مهيب كه هر چه بيشتر باورش داشته باشي راحت تر و پيروز تري. اما واي به حال آدمهايي مثل من. آدمهاي آرمانخواه هميشه كلاهشان پس معركه است.


 


دسته گل نمي دانم چي چي بنفش را گذاشتم در آغوشش و گفتم عيدت مبارك. در آغوشم كشيد و من يادم افتاد كه چند شب است خواب علي را مي بينم. علي يك كودك خندان است كه در حياط خانه ي قديمي پدري بازي مي كند و مي خندد و وقتي بيدار مي شوم خواهرم را مي بينم كه جلوي عكسش نشسته و اشك مي ريزد. مي گويم علي بچه شده ..


 


وقت رفتن دلتنگي غروب جمعه ام را با صداي گوش خراش ضبط ماشين خفه مي كنم اما هنگام برگشتن توي اتوبان زن و مرد را مي بينم كه پشت يك موتور گازي نشسته اند و زن صورتش را تكيه داده به شانه ي مرد. دلم غنج مي زند و تمام غم عالم مي ريزد توي دلم باز.


 


تا صبح درست نمي خوابم. خواب و بيدارم. علي مي آيد در حياط خانه ي قديمي پدری روي پله ي دوم كنار درخت مو مي ايستد و مي گويد من دوازده ساله هستم. تا صبح نخوابيده ام. آخر داشتم حرف مي زدم كه صدا قطع شد. شارژ تلفن تمام شد و من سايه اي بودم در تاريكي خانه گوشي به دست كه ندانستم حسرتم را كجا نقاشی کنم.


 


صبح در گرگ و ميش هوا بيرون زدم.دخترك بغل دستي با موهاي زرد از توي آينه نگاهم مي كند. من به دستهايم نگاه مي كنم و به ساعت آبي رنگ و به روزنامه اي كه در آن مي فشارم.


 


صدايم نمي رسد. يا شايد اين منم كه كر شده ام. نمي فهمم شنيدن را.


 


چشمهاي «م» از زير كلاه گيس درشت تر به نظر مي رسند. به درشتي دو  بيابان برهوت.


 


زير اسمم را امضا مي كنم و با خودم مي گويم همه چيز مثل يك بالماسكه شده. من هم مترسك ماجرا هستم. همه مراقبم هستند. مواظبند گرمم نشود. سرما نخورم.


 


رگبار مي زند. رگبار تند پاييزي. من خيس نمي شوم. چون هرم گرماي تبدار تنم آب را بخار مي كند.


 


وفاداري چيز غريبی ست. انسان تنها مي ماند.


-سينما پاراديزو-


 


 


 


 


 

Free counter and web stats