Nov 24, 2005

نگاه مهربان تو همه جا مثل سايباني همراهم است. و من  چقدر آن دمي را كه دستت را آرام حايل كمرم مي كني دوست دارم. فاصله آسانسور تا در خروجي را چطوري دويديم. خنده هاي ريز ريز من و قلبمان كه داشت از دهانمان بيرون مي آمد. بايد دست هم را مي گرفتيم و از همانجا مي رفتيم. مي رفتيم به ناكجا آباد. جايي كه اينجا نباشد.


دلم تنگ شده. براي نمي دانم چي. ولي تنگ شده. چشم كه مي چرخانم ماشين مي بينم و آدم و كار و كار. دلم براي روزي كه علي بود و پيمان بود و «م» مريض نبود تنگ شده شايد. اگر آنها الان پيش ما بودند و «م» الان روي تخت بيمارستان درد نمي كشيد حتما آرام تر مي بودم. اگر آن خاطرات تلخ بالاي ذهنم ننشسته بودند و اين بيماري لعنتي «م» نبود حتما آرام تر بودم. امروز تمام راه رفت و برگشت را ذكر گفته ام. انقدر كه دهانم درد گرفت. آنقدر تكرار كردم كه ريتم نبضم و تنفسم با آن عجين شود و درماني باشد بر دلهره هايم.


چقدر دلم براي نوشتن تنگ شده. چقدر خوب است كه كلمات مي آيند و من مي نويسم. مست شده ام. مست كلمات. بايد بنويسم. حتي اگر خوب نباشند. ولي بايد بنويسم كه از يادم نرود چقدر نوشتن را دوست دارم. بايد دوباره دقيق شوم در چهره ها و آسمان. در همه چيز. در چشمان پسركي كه كه با دست عليلش كنار خيابان براي مردم تنبك مي نوازد. در نگاه زن مسافركشي كه صبح در آن ترافيك ديوانه كننده جلوي پايمان بوق مي زند و من با خودم مي گويم چرا هيچ چيز سر جاي خودش نيست. در شيشه هاي رنگي چراغهاي پنتري. در ارقام و الفاظ عجيب و غريب كه اين روزها از سر و كولم بالا مي روند. آسمان دود گرفته را هم بايد بنويسم. حتي از دل درد پسر كوچك خانم« د» هم مي شود نوشت. چرا كه نه.


حالا من امشب اينها را نوشتم و مي دانم كه فردا صبح بايد به زور جرثقيل از رختخواب جدا شوم. اما فردا روز مهمي است. فردا م را عمل مي كنند و همه مي خواهيم كه همه چيز خوب باشد. اينها را نوشتم تا كمي از استرسم كم كند. تا يادم باشد بعد تر ها كه چنين روزهايي بر ما و من گذشت و اسم اين نمي دانم چي چي زندگي است. بايد بنويسم كه «م» يك دختر شانزده ساله ي زيباست كه زندگي را خيلي دوست دارد. خيلي.


 


 


 

No comments:

Free counter and web stats