Jul 28, 2010

چوب شور

یک روز عادیست. نه خیلی عادی برای من. اما یک روز مثل بقیه روزهاست. صبح آمده ام سرکار. شب خوب نخوابیده ام. دیشب رفته ام استخر حجاب برای وقت گذرانی. برای دیدن استخر تو. از جلوی خانه شما پیچیده ام توی حجاب. دیشب نباید می دیدمت. اجازه نداشتم. باید وقت می گذراندم. در سالن حجاب وسط زنانی که با مایو کنار استخر به شکل مضحکی می رقصیدند. من رفتم توی آب. زیر پایم خالی شد. سرم را گرفتم بالا. نفس کشیدم. نفس عمیق. چند تکه آسمان بالای سرم دیدم. لابلای سقفهای محکم. شنا کردم. صدای گرومپ گرومپ بلندگوها توی سالن می پیچید. من صدای فوت کردنم را زیر آب می شنیدم. سرم را فرو می کردم توی آب و همه چیز خالی می شد. ساکت. باز می آمدم بالا و دختری با لباس محلی کنار استخر می رقصید. سرم را فرو می کردم توی آب و دنیا خالی می شد از من، از تو. آب بود و هیچ نبود. آب بود و تو دور بودی. خیلی دور.


بعد رفتیم سالن کنار برای تماشای رقص سماء. دختری می رقصید و سرش را می چرخاند و می چرخاند و می چرخاند. دستانش را میبرد بالا. می کشید بالا. دستانش در چشمان من می رسید به سقف. من در دستانش بودم. می خواستم بروم بالا. جایی که شاید خدا باشد. رهایی باشد. من باشم تنهای تنها. بی درد. می خواستم گریه کنم.


آمدیم بیرون. خواستم یکی از دخترها را سوار ماشین کنم و بگویم شما هم درد دارید؟ شما هم حالتان بد است؟ شما هم در گُه گیجه بسر می برید؟ یا دارید خوش خوشان می روید ماجرای استخر را برای خانواده محترمتان تعریف کنید؟ سوار نکردم. راه افتادم بطرف خانه. تلفن میم را جواب ندادم. می خواست بگوید زندگی همین است. می خواستم بگویم ّFair نیست. دیگر حوصله نداشتم. صدای ضبط را تا آخر زیاد کردم و ناشیانه لایی کشیدم.  


من زجر می کشم. زجر می کشم و خدا باید، باید پاداش این زجر را یا با وصل .. و یا با هجرانت به من بدهد.

No comments:

Free counter and web stats