Jan 13, 2006

تنها آتش نه


 


آري، به خاطر دارم


چشمان بسته ات را


انباشته از روشني سياه


تن ات را چون دستي گشاده


چون خوشه ئي سفيد از ماه


و لذت را


آنگاه كه آذرخشي مي كُشدمان


آنگاه كه تبري زخم بر ريشه مان مي زند


و برقي آتش بر مويمان مي افكند


 


و آنگاه كه


آرام به زندگي بازمي گرديم


با زخم هايي بر تن


گويي از اقيانوسي بيرون آمده ايم


از كشتي غرق شده اي


در ميان صخره ها و خزه هاي سرخ


 


اما


يادهاي ديگري نيز هست


نه تنها گل هايي برخاسته از آتش


بلكه جوانه هاي كوچكي


كه به ناگاه سر مي زنند


زماني كه در قطارم


يا در خيابان ها


 


تو را مي بينم


دستمال هاي مرا مي شويي


جوراب هاي مندرس مرا


از پنجره مي آويزي


و قامت تو كه


سراسر لهيب لذت بر آن مي افتد


بي اينكه ويرانت كند


بار ديگر


همسر كوچك


هر روز ِ من،


 


بار ديگر انسان،


انساني فروتن


با فقري پرغرور


آنگونه كه بايد باشي


نه گل سرخ ظريفي


كه به خاكستر عشقي افسرده شود


بلكه تمامي زندگي


تمامي زندگي با صابون و سوزن


با بوي آشپزخانه كه دوستش دارم


و شايد هرگز آن را نداشته باشم


و در آن


دستان تو در ميان سيب زميني سرخ كرده


و دهان سرودخوانت در زمستان


تا گوشت سرخ كرده برايم مهيا كني


براي من سعادتي جاودانه


بر زمين خواهد بود.


 


آه زندگي من،


اين تنها آتش نيست كه در ميان ما ميسوزد


اين تمامي زندگي ست


داستاني ست ساده،


عشقي ست ساده،


از يك زن و يك مرد


مثل همه


 


پابلو نرودا


1972



 


 

No comments:

Free counter and web stats