Jan 10, 2006

شهر فرنگ


 


باور كن اول دست خودم نبود. وارد محيط آنجا كه شدم باز هوايي شدم. باز ياد تمام زحماتي افتادم كه در اين دو سال كشيدم و حالا انگار بايد به زور فرزندم را تحويل يكي ديگر می دادم. باز بچه شدم. باز حس مالكيتم گل كرد. حتي به سرم زد پيشنهادشان برای حضور پنج شنبه ها را قبول کنم. بعد پسر آقاي م كه از بوي گند بدنش مجبور شده بودم خودم را حتی الامکان از ميزش دور نگه دارم گفت: راستی آقاي ت می گفتند شما مطلقه ايد! جا خوردم. پيرمرد شناسنامه مرا براي ضمانت بانكي برده بود و ظاهرا" جلوي دهانش را نگرفته و سوژه به اين جالبي هم كه حيف است بي سر و صدا بماند! كمي با پوزخند نگاهش كردم و گفتم خوب؟! گفت هيچي فقط در تاييد حرفتان كه گفتيه بوديد پول مجوزتان را زودتر لازم داريد گفتم. جواب دادم متاهل بودن يا مجرد بودن يا هرچه شما اسمش را مي گذاريد هيچ ارتباطي به پول ندارند. در هر حالت پولم را زودتر از موعد از شما مي گرفتم. حرف را عوض كرد و من كم مانده بود ميز جلوي رويش را بكوبانم توي سرش. اما در كمال خونسردي كارم را تمام كردم و آمدم خانه. با خودم فكر كردم عجب پوست كلفتي شده ام.مثل كرگدن.


 


نوشته هاي ن را بي سر و صدا مي خوانم و دلم آتش مي گيرد. آنجا كه مي گويد" او برادر كوچك من بود" تحمل نمي كنم و بغضم مي تركد. آدرس وبلاگش را اينجا نمي گذارم شايد نخواهد شناخته شود. خواهرم همين روزها از خانه اي كه يادگار بودن و رفتن علي را در خود دارد اسباب كشي مي كند. و اين روزها انگار همه مان داريم چيزي را از دست مي دهيم. فراي چيزهايي كه از دست داديم. مي خواهم قبل از تخليه كامل خانه  بروم آنجا و از اتاق علي خداحافظي كنم.


 


آهنگ هاي ده بيست سال گذشته را با هم يكجا گوش كردم و كم مانده بود پس بيافتم. فكرش را بكن Suzana , Hello, Unbreak my heart با هم توي گوشت فرو روند و نداني با هجوم خاطرات چه كني.


 


خنده دارتر از همه اين كه فردا نهار در شركت آبگوشت داريم. يك نهار برنامه ريزي شده از لج اين كه پنج شنبه تعطيل نيستيم! آنهم دست پخت خانم مدير آبدارخانه. حالا تعطيل نبودن و آبگوشت خوردن چه ارتباطي به هم دارند خودمان هم نفهميديم.


 


چند روز پيش مقاله اي خواندم با عنوان "سرپرستان بي سرپرست". باشه ناله نمي كنم. اما دلم مي خواهد حرف بزنم.مقاله از مشكل هميشگي زنان سرپرست خانوار مي گفت. البته كنارش هم عكس يك زن روستايي ازكار افتاده ي بقچه بر سر بود كه مثلا" تحت پوشش كميته امام است! و طبق معمول زناني مثل من كه نه تحت پوشش كميته امام هستم و نه روستايي هستم و نه از كار افتاده و در عين حال تنها سرپرست دختركي هستم كه روز به روز بزرگتر مي شود، از قلم خبرنگار محترم افتاده بوديم! فكر كنم اسم امثال من را بايد بگذارند"سرپرستان بي سرپرست مستتر!"


 


و زندگي همچنان ادامه دارد. جمعه با دخترك سرزمين عجايب بوديم و عجيب است كه چرا هميشه ميان آن همه هياهو مثل يك گربه ماده ي تنها مي شوم كه توله اش را به دندان گرفته و اين طرف و آن طرف مي برد.


 


كتابهاي " يوزپلنگاني كه با من دويده اند" و " زن در ريگ روان" را هم خريده ام تا همت كنم و بخوانم. كتابهاي جديدي نيستند اما من تا بحال نخواندمشان. داستان اول از كتاب اول پشتم را لرزاند.. {سپرده به زمين} داستان زن و شوهر پيري ست كه هيچوقت صاحب فرزندي نشده اند. وقتي خبر مرگ يك كودك را در ده مي شنوند به محل حادثه مي روند و نعش كودك غرق شده را تا پاسگاه دنبال مي كنند. روز بعد به دنبال قبركن به قبرستان مي روند و در تمام لحظات دفن كودك مجهول الهويه كناري مي نشينند و بي صدا تماشا مي كنند. آنها حالا صاحب فرزندي شده اند. و هنوز كه هنوز است دنبال يافتن اسمي براي فرزندشان هستند.


فرزندي كه مال هيچ كس نيست. فرزندي كه مرده است..


 


و اين خط آخر براي توست. خودخواهي ست اگر بگويم چه خوب كه هستي تا در كنار من باشي. بجايش مي گويم چه خوب كه هستم تا در كنار تو باشم.


 


 


 


 


 


 

No comments:

Free counter and web stats