May 21, 2003

امروز از اون روزا بود كه ميخواستم پاچه بگيرم.
كامپيوترم قاط زده بودحسابي.كارام ريخته بود روي سرم.صبح تا برسم سركار توي تاكسي از گرما داشتم خفه ميشدم.وقتي هم به راننده گفتم كه دستگيره شيشه رو بده تا بكشمش پايين ، در كمال خونسردي گفت: نداره!
كفشم شديدا پامو ميزد( حكايت بكش و خوشگلم كن )و از اونجا كه پاي آدم قلب دوم آدمه احساس ميكردم دارم خفه ميشم!
ديشب يه تلفن بيخود داشتم.از اون تلفنهايي كه طرف به زور ميخواد يه چيزي بكنه توي پاچه ات(ببخشيد!)و تو هم نميخواي قبول كني و تازه فكر ميكنه چقدر از اين لطفش مستفيذ شدي و فكر ميكنه قبول كردي و تو فرصت نميكني بگي نه چون قبل از اينكه جمله’ آخرو بگي تلفن قطع ميشه!
يه تلفن باخود ! ديگه هم داشتم كه منتظرشم بودم ولي جواب ندادم.چون تا اومدم از خواب بپرم و گوشي رو بردارم زنگ تلفن قطع شد.منم كه كلاس! منم كه افه! ديگه زنگ نزدم.يعني راستش چون طرف صحبت زبون فارسي شكر است ! بلد نيست بايد به زبون غير مادري به خاطر دير تلفن كردنش غر غر ميكردم (چون ما زنها اصولا اين كارو ميكنيم!)به همين خاطر ترجيح دادم خودمو سبك نكنم و تلفنو جواب ندم.
خلاصه اينكه امروز روز گل و بلبلي بود.
اما در نهايت اين روز گل و بلبل ، اين جمله به دادم رسيد:

Only a few things are worth fighting for.



No comments:

Free counter and web stats