Dec 2, 2008

از زندگی

دخترک ساعتش را با دلخوری گذاشت روی پنج و نیم صبح و خوابید. دیشب کلاس زبانش و وقت دندانپزشکیش و پیشنهاد نابجای من برای شام که دلش نیامد رد کند دست به دست هم دادند و خلاصه آخر شب دیدیم ای دل غافل درسش تلنبار شده و امروز هم امتحان دارد. خلاصه خوابیدیم. صبح ساعت شش و نیم به روال هر روز بیدار شدم و دیدم چراغ اتاقش خاموش است. شصتم خبردار شد که کولاک در راه است. بیدارش کردم. مثل برق گرفته ها روی تختش نشست و شروع کرد به گریه کردن. خیلی خونسرد رفتم دستشویی چون می دانستم کاری نمی شود کرد. تمام مدت صدای گریه اش می آمد. آمدم بیرون گفتم:"خوب ساعت حالا پنج و نیم شد؟!" با چشم های خیس نگاهم کرد و باز غرغر کرد. دوباره گفتم:"ده دقیقه هم هدر دادی و گریه کردی. چیزی عوض شد؟ شروع کن به خوندن. فوقش با سرویس نمی ری. خودم دیرتر می برمت. تخم مرغتم همینجا میارم حین درس خوندن می خوری" ساکت شد. کتابش را برداشت و شروع کرد. تقریبا بیست دقیقه بعد از توی آشپزخانه دیدمش که دارد لباس می پوشد. پرسیدم: "تمام شد؟!" گفت: "آره!" با خودم فکر کردم این همه هیاهو برای نیم ساعت بود! لباسش را پوشید، صبحانه اش را سر میز و نه روی تختش خورد و با سرویس خودش رفت. یاد شبهای امتحان خودم افتادم که دخترک را می خواباندم و تا صبح درس می خواندم. کاش همه درس ها همین قدر زود تمام می شدند. کاش همه چیز همین قدر ساده بود

No comments:

Free counter and web stats