Jul 4, 2004

*
زندگي در نهايت شدت و قوت دست تو را گرفته و دارد دنبال خودش مي كشاندت .خودت را سپرده اي به دستش و داري مي روي. نمي داني كجا ؟ ساحل كجاست ؟ نمي داني. اما داري مي روي. با سرسختي هر چه تمام تر. گاهي هم سكندري مي خوري ! اما مهم نيست.اين هم از ملزوماتِ رفتن است. باز پيش مي روي..

چه خوب مي شد اگر ميتوانستي بنشيني روي نيمكت پارك و ساعتها به بازي بچه ها نگاه كني و فكرت نرود سراغ ديروز و فردا ..

و چه بد مي شد اگر ميان آن همه هياهو نمي توانستي لحظه اي سبك سنگين كني زندگيت را و خوشحال نشوي از آنچه كه هستي و آنچه كه داري ..

همان موقع که پدري همينطوري از سر عادت! يك پس گردني محكم مي خواباند پشت گردن پسربچه يا وقتي زن و مردي به خاطر گم شدن پسركوچكشان با هم درگير مي شوند يا وقتي مربي متشخصي! همسرش را مي نشاند توي ماشين و برمی گردد و بعد از ساعتي نجوای درگوشی ، شماره تلفنش را مي دهد به مادر شاگردش! چقدر خوشحال مي شوي كه يكي از اينها نيستي ..

و تو مي تواني دست دخترك را بگيري و كوله ات را بندازي روي دوشت و در تاريكي خيابان وليعصر ، درست همانجا كه جدولها جويهاي پر درخت را از خيابان جدا كرده اند ، از هر چه هست و نيست جدا شوي و آسوده ى آسوده راه بروي .. آنقدر آسوده كه انگار كني مُرده اي ..

و مي تواني دخترك را ببري غذاي دوست داشتني اش را بخري و شام خوردنش را تماشا كني ..

و وقتي مي آوريش خانه يك ماچ گنده با جمله ى :" مامان خيلي دوست دارم " از او بشنوي و تا مي روي و برمي گردي ببيني خوابش برده ..

سبك سبك مي شوي .. حتي اگر خسته ي خسته باشي ..

و مي تواني ..

مي تواني آنقدر سبك شوي كه فراموش كني به اين فكر كني كه چرا :

there were no sound , no existence ..

چون هنوز از زندگی جدا نشده ای ..

از فردا ..


No comments:

Free counter and web stats