Jul 4, 2004

زندگي در نهايت شدت و قوت دست تو را گرفته و دارد دنبال خودش مي كشاندت .خودت را سپرده اي به دستش و داري مي روي. نمي داني كجا ؟ ساحل كجاست ؟ نمي داني. اما داري مي روي. با سرسختي هر چه تمام تر. گاهي هم سكندري مي خوري ! اما مهم نيست.اين هم از ملزوماتِ رفتن است. باز پيش مي روي..


چه خوب مي شد اگر ميتوانستي بنشيني روي نيمكت پارك و ساعتها به بازي بچه ها نگاه كني و فكرت نرود سراغ ديروز و فردا ..


و چه بد مي شد اگر ميان آن همه هياهو نمي توانستي لحظه اي سبك سنگين كني زندگيت را و خوشحال نشوي از آنچه كه هستي و آنچه كه داري ..


همان موقع که پدري همينطوري از سر عادت! يك پس گردني محكم مي خواباند پشت گردن پسربچه يا وقتي زن و مردي به خاطر گم شدن پسركوچكشان با هم درگير مي شوند يا وقتي مربي متشخصي! همسرش را مي نشاند توي ماشين و برمی گردد و بعد از ساعتي نجوای درگوشی ، شماره تلفنش را مي دهد به مادر شاگردش! چقدر خوشحال مي شوي كه يكي از اينها نيستي ..


و تو مي تواني دست دخترك را بگيري و كوله ات را بندازي روي دوشت و در تاريكي خيابان وليعصر ، درست همانجا  كه جدولها جويهاي پر درخت را از خيابان جدا كرده اند ، از هر چه هست و نيست جدا شوي و آسوده ى آسوده راه بروي .. آنقدر آسوده كه انگار كني مُرده اي ..


و مي تواني دخترك را ببري غذاي دوست داشتني اش را بخري و شام خوردنش را تماشا كني ..


و وقتي مي آوريش خانه يك ماچ گنده با جمله ى :" مامان خيلي دوست دارم " از او بشنوي و تا مي روي و برمي گردي ببيني خوابش برده ..


سبك سبك مي شوي .. حتي اگر خسته ي خسته باشي ..


و مي تواني ..


مي تواني آنقدر سبك شوي كه فراموش كني به اين فكر كني كه چرا :


there were no sound , no existence ..


چون هنوز از زندگی جدا نشده ای ..


از فردا ..


 

23 comments:

سوسن said...

سلام دوست عزيز خوبيهای زندگی به عادی نبودن جريانشه

چرتينكوف said...

:)

. said...

والله چه عرض کنم.سبک سنگين که زياد ميکنم. زندگيو ميگم. اما خوشحالشو...نمی دونم...نه نميشم!

shahram said...

زندگی رسم خوشايندي است.زندگی بال وپری دارد  با وسعت مرگ٬پرشی دارد اندازه عشق.
اينه!
شيمبل

سيب هاي سرخ و زرد said...

سلام / اگه يادت باشه گفته بودم مثل من مينويسي /آخرين يادداشت مرا بخوان /حتمآ متعجب خواهي شد / نظرت برايم مهم  است/ موفق باشي

يوسف said...

هر کسي نمی تونه آينده رو بدون چشم غير مسلح صاف و روشن ببينه .. الا ..

آهو said...

سلام بر سيب هاي سبز و سرخ و زرد ! فكر مي كنم تنها وجه تمايز نوشته شما با من وجود يك نيمكت بود در پارك !!!!
ميان ماه من تا ماه گردون تفاوت از زمين تا آسمان است !!

آهو said...

ببخشيد مي خواستم طبق گفته خودتون بگم وجه تشابه كه اشتباهي گفتم وجه تمايز ! البته با مقايسه نوشته ي شما با خودم فكر كنم وجه تمايز غالب افكار من با شما شديدا توي چشم خواهد آمد !

نارنج said...

مهم نيست. باز پيش می روی...

حميد said...

ديروز بود، به يکی که شما هم می شناسيدش می گفتم: تمام اينها، تمام اين دين و دنيا و همه مال آدمهای زنده است. آدمهايی که «زندگی» می کنند. با تمام سختی ها و شکستگی ها .... گفته بود که: با دل خونين لب خندان ...

پروبیت said...

سلام دوست گرامی / خسته نباشيد / تعبير خوبی از زندگی کرديد * /جالب بود استفاده کردم ..../ موفق باشيو به اميد ديدار شما .....

lotfi said...

سلام برای زندگی و روز هايش چه با ارامش خاطر حرفت را می زنی .. موفق باشيد

شين said...

سلام! مهم زنده‌گی کردنه و چه خوبه که تو داری به جای خودت زنده‌گی می‌کنی و می‌شنوی از عزيزت که دوست‌ات داره ...

ali said...

چه تگرگی دارد مي آيد در اين وقت سال؟ در همين لحظه...

1 من ما با خدا هیچ وقت به ته نمی رسیم said...

یلدا سوگند مرا به یاد می آوری؟ ندانسته قسم خوردم ببخش
پنداشته یودم سوگند، مامور اثبات واژه هاست
می پنداشتم اگر سوگند می خوری
یعنی التماس می کنی که باورت کنند
ببخش
آمروز که به خاطر رویابی عروسکم
در صندوقچه خاطرات کودکی
برایت قسم خوردم گفتی
خدا مسوول گذشته ها کودکیمان نیست
بی خودی قسم می خوری
گفتی خدا پاکیهای کودکیمان را هر روز می کند
نیازی به یاوری نیست
گفتم مگر خدا فقط مسوول زشتیهایمان نیست
مگر این نیست که اگر دور از چشم
آلوچه خوردی خدا تورا می پاید؟
مگر این نیست که خدا صاحب جهنم است؟
یادت هست سیلی محکمی برگوشم نواختی
به تفتگی خورشید شدم
فردا هم برای بازی نیامدم
آمدی و التماس کردی اما قسم نخوردی که ببخشمت
آمدیم و دوباره نقشهایمان تکرار فریاد آرزوهامان شد
باز من برای مادرم لالایی می گفتم
و باز تو با اندکی ناشیگری پستانک می مکیدی
و من در تمام این مدت
در حیرت ارتباط خدا و سوگند غوطه ور بودم
می گفتم سوگند نشانه پاکی است
و مرا آموخته اند که خدا کاتب بدیهاست

2 من said...

تا بزرگ شدم
تا پاکی در من مرد
تا کودکی خجل شد از بودنش رفت
آنوقت دریافتم که خدا چگونه است
و چگونه باید باشیم
دریافتم که آن سیلی برای این بود تا امروز به یادش باشم
یه یاد بازیهایم باورهایم، سادگیهایم
سادگیهایی که برای بودنش پر پر می زنیم
سادگیهایی که هیچگاه به دست نمی آیند
اما لباس سادگی هنوز برای یلدا اندازه است
حالا می دانم تقریبا برای تمام ما خدا را
یا به بدی آموخته اند یا به دروغ
یا به جهنمش فریفته اند
یا به آن دیوهای اسطوره ای
از این روست خاک بر سر شدیم
و برای یک نگاه آشنا التماس می کنیم

چسب زخمی said...

اين که کودکی - پاک ! - به تو بگه که خيلی دوستت داره مطمئنا لذت عميقی داره ...خوش به حالت!

داوود said...

زندگی آب تنی کردن در حوضچه اکنونه من دارم خوب ميشم تحمل کنی تمومه شرمنده که اذيتت کردم

m p said...

دروغ می گويی البته به ما نه بلکه به خودت خوابيدن بعد از ماجرای شيرينی که تعريف کردی پايان کار نيست اگر با خودت بی حساب بودی اين مطلب را نمی نوشتی تما شای غذا خوردن بجه هر جقدر هم که دوستش داشته باشی و تشکر او هرگز جای خالی يک جفت را نميگيرد ضمنا اگر نمی خواستی تنهايی ات را توجيه کنی و اگر کمی با دقت بيشتر اطراف را می نگريستی مناظر زيبای هم پيدا می شد مثل دوتا جفت صميمی که راز ونياز کنان وغافل از همه به راه خود می رفتند به هر حال اميدوارم از غم عميقی که در سراسر نوشته زيبايت موج می زد رهايی يابی

dalghak said...

چقدر لذت بردم خانوم مامان

nina said...

جالب بود. اولين باری بود که اومدم ولی اميدوارم ادامه بدی به منم سر بزن

hadi said...

...همين لحظه های کوچيکه که ميشه بهانه ای برای زندگی کردن....

hamid said...

خيلی باحالی دوستت دارم بانمک نمکدون

Free counter and web stats