Aug 31, 2004
شهريور ماه من است.
اما هيچ حس خاصي نسبت به آن ندارم. نه دوستش دارم و نه از آن بدم مي آيد. مثل بقيه ي روزها و ماههاي سال آنقدر سريع مي آيد و مي رود كه مثل هميشه غافلگيرم مي كند.
شهريور ماه يادآوري ست. يادآوريِ آخرين ماه تابستان با تمام شور و هيجانش كه از روزهاي مدرسه در من مانده. روزهاي بلند تابستان آخرين نفسهايشان را مي كشند و جاي خود را با غروبهاي زودهنگام پاييزِی که در راه است تاخت مي زنند. مرا ياد بزرگ شدن مي اندازد. ياد مسئوليت. مثل غروب هاي جمعه مي ماند. هم دلگير مي كند و هم دلهره ي آغاز در آن است. آغاز دوباره ي بخشي ديگر از زندگي..
شهريور ماه سنبله است. زني با گيسوان بلند و شاخه سنبلي در دست. آه چه شاعرانه ! نمادش كه چنگي به دل نمي زند. لا اقل در اين لحظه ي بخصوص نمي زند. مي توانست چيز ديگري باشد. مثلا يك اسب يا يك درخت. چرا كه نه ؟ مي توانست درختي باشد كه ريشه در خاك دارد و با تنه اي محكم درست وسط يك چمنزار سبز شده. و به تمام شاخه هايش پارچه هاي رنگي گره خورده اند. پارچه هاي نذر..
يا مي توانست اسبي باشد سركش كه در دشت مي دود ..
حالا اين زن با گيسوان بلند و شاخه سنبلي در دست نماد چيست خدا مي داند. شايد هم نماد هيچ چيز نباشد. شايد اين زن فقط اسب سركشش را در دشت رها كرده و خسته از يك راهپيمايي طولاني ، نزديك درختِ تنومندِ وسطِ چمنزار نشسته و پارچه هاي رنگارنگ رقصان روي شاخه ها را مي شمارد .. پارچه هاي نذر ..
فردا هم رسيد.
فرداي غافلگير كننده.
Aug 27, 2004
روز بسيار خوبي داشته ام. از صبح مدام خبرهاي خوب و اتفاقات خوب را پشت سر گذاشتم. آرامش عجيبي احساس مي كنم. اصلا دلشوره ندارم. اصلا. آرامبخش هم نخوردم. چند ديدار خوب هم با كساني كه دوستشان دارم داشته ام. شام هم جايي مهمان بودم كه خيلي خوش گذشت. براي فردا هم برنامه اي ترتيب داده ام كه از امروز هماهنگش كردم و جوابش را هم گرفته ام. الان هم كه اينجا نشسته ام خوب خوبم. به خاطر احساساتي كه نمي توانم كنترلشان كنم حرص نمي خورم. به خاطر احساساتي كه نمي خواهم و به سراغم آمده اند عصبي نيستم. هيچ چيز از كنترلم خارج نشده و احساس بدی هم نمي كنم. اصلا تمام افكارم مرتب و منظم در مغزم جا گرفته اند و منتظر فرمان منند. خلاصه كه همه چيز بر وفق مراد است و هيچ غمي نيست ..
هيچ
غمي
نيست
.
.
هيچ.
خوب خوبم.
دلشوره هم ندارم.
بغض هم.
Aug 25, 2004
شرمنده ي روي تمام دوستاني كه مي آيند اينجا و قدم روي چشم دل من مي گذارند .. اين روزها آهو كم پيدا و بي معرفت شده .مي داند.
اما اين طرف مونيتور (يعني جايي كه من اكنون نشسته ام !) يك ماده شير زخمي هست كه فرصت سرخاراندن هم ندارد. پا روي دمم گذاشته اند. كمر درد گرفته ام انقدر راه رفته ام و پله بالا پايين كرده ام. باز لطف تو هست كه خستگي اين روزها را از دوشم بر مي دارد و قوت قلب مي شود. وگرنه خسته تر از اين مي شدم كه هستم.
نمي دانم مشكل كجاست. اما انگار خودم هم كمي سرم درد مي كند براي هيجان! آخر نمي توانم ببينم 170 سانتيمتر قد و 70 كيلوگرم گوشت و استخوان و مابقي! ناديده گرفته مي شود يا گمان مي شود كه چون صاحبش زن است مي شود هر جور كه شد باهاش تا شود و آدم صدايش هم در نيايد. دور از جان همه ي عزيزان! رم مي كنم. خشمگين مي شوم. البته وسط خشم و شلوغ کاری هم خسته مي شوم. از اينكه مي بينم وارد يك بازي كثيف شده ام كه مدام بايد كارت جديد رو كنم. و مدام درون باتلاق خودخواهي و منم منم بيشتر فرو روم. اما نمي شود كه دست رو دست گذاشت و تماشا كرد تا ديگران بزنند و بروند. هميشه هم كه نمي شود ساكت ماند و حساب را گذاشت براي روز آخرت! گاهي اوقات هم بايد به يك بازيِ نه چندان دلخواه ادامه داد. نه براي برنده بودن يا بازنده بودن. براي به ياد آوردن اين حقيقت كه « من هم حق دارم ».
هميشه هم که اينطور نيست. مي توانم آرام آرام باشم. می توانم ساعتها آرام اينطرف و آنطرف بچرخم و حتي خواب نيمروزي را هم پاره نكنم. طوري كه فقط صداي نفسهايم باشد و صدای حركت اندامهايم كه هوا را جابجا مي كنند و شايد هم زمزمه اي .. مي توانم آرام باشم وقتي به رسميت شناخته مي شوم .. وقتي دوست داشته مي شوم .. وقتي دوست دارم .. وقتي همانجايي هستم كه بايد باشم .. تو مي داني ..
اما اين روزها در وانفساي پوست انداختن زير آفتاب داغ تابستان و زير هجوم تمام اين احساسات متضاد ، آرام و قرار ندارم. آرام و قرار ندارم..
يک اعتراف خصوصی: سالها بود كه خاطره ها خاكستري بودند. از اداره ها و سازمانهاي بي در و پيكري كه از خوب يا بد زمانه هميشه با آنها سر وكار داشته ام. با راهرو هاي كثيف و تاريك و وهم آورشان و با آدمهايي كه تا سرحد انزجار آزارم داده اند و با رفتار و گفتارشان آنقدر روحم را خراشيده اند كه گفتني نيست. ديروز اما روز متفاوتي بود. خيلي متفاوت .. و من فهميدم كه چرا خاطره ي من ديروز رنگي شد .. ديروز نظام طبيعت حاكم بود !
Aug 22, 2004
امسال اين بار دوم است كه به ديدنت مي آيم. كم است؟ پس خبر نداري كه خيلي از زنده ها را سال به سال هم نمي بينم.. اما اينجا راحتم.كسي مدام سر تا پايم را برانداز نمي كند.موقع حرف زدن با من به تارهاي سفيد لابلاي موهايم يا به لباسهايم خيره نمي شود.سوال پيچم نمي كند.و پشت سرم هم صداي پچ پچ نمي شنوم. اصلا خصوصيت زنان پا به سن گذاشته ي فاميل همين است.براي همين هم هست كه مي گويم سال به سال نمي بينمشان.اما اينجا راحتم.كنار اين كاج بلند مي نشينم و به سكوت گوش مي دهم.دست مي كشم روي اين سنگ سرد و با گلاب مي شورمش.گلها را پرپر مي كنم و با آنها برايت حلقه گل درست مي كنم و راه را براي مورچه هاي درشت روي سنگ باز مي كنم. هر كار كه بخواهم مي كنم وقتي دارم با تو حرف مي زنم.
بعد صورت خندانت با آن چشمهای سياه و بيني سربالا جلوي چشمم زنده مي شود در حالي كه يك كش قيطان سياه را در دست داري و از چهار چوب در آشپزخانه به من كه دختري چهارده ساله ام مي گويي:‹‹ آن يكي كش باشد پيش تو براي دفعه ي بعد كه آمدم اينجا›› و با كشي كه در دست داري گيسهاي بلندت را مي بافي و مي اندازي پشت سرت. و من ديگر هيچوقت اين لنگه كش را به تو ندادم چون ديگر هيچوقت نديدمت.
بعد از آن خاطره ی كوچه ي سراشيبي كه ماشين آمبولانس تو را با خود مي برد سردخانه نشست آن بالاي ذهنم تا سالها..
قبل ترها خوابت را مي ديدم. آن وقتها كه تازه رفته بودي.و چه غروري داشتم وقتي براي ديگران تعريف مي كردم خوابم را.انگار كه كار خيلي مهمي كرده باشم و انگار كه خيلي دوستم داشته اي كه به خوابم مي آمدي. اما حالا مدتهاست كه ديگر خوابت را نمي بينم.روياهايم انقدر خودخواهانه شده اند كه ديگر خبري از تو در آنها نيست.
شايد خيال مي كني فراموشت كرده ام.اما هر سال كه مي گذرد توي پستوي ذهنم پررنگ تر مي شوي.تو با آن خاطره هاي شيريني كه از كودكيم برايم ساختي عزيزترين كسي هستي كه حالا با نگاه به گذشته دلتنگش مي شوم. تو با آن خنده هاي شيرين و با آن ساعت مچي زيبا و آن حلقه ي باريك طلا كه تا آخر عمر توي انگشت چپت مي ديدم و با آن دست خط زيباي فراموش نشدني و با آن نگاه زنده و آن خاطره هاي بياد ماندني كه از جوانيت برايمان مي گفتي و ما را تا مرز گريه می خنداندی هيچوقت از يادم نخواهي رفت.
آن بالا كه هستي سلام مرا هم به خاله سلطان، عمو يدالله، سامي، ناهيد ، دايي اسد، خاله راضيه، منصور ، .. ، .. ، .. ، .. ، برسان.
امروز هم روز تو. بالاخره يك روز بايد باشد كه بهانه اي بدست بيايد و من ياد تو بيافتم .. تا روزي ديگر بهانه اي ديگر بدست كسي ديگر بيافتد تا يادي از من كند ..
Aug 17, 2004
* ذهنم پر از افكار و تصاوير است.تصاويرِ نانوشته. افکار نانوشته.زندگيِ محض. زندگي ملموس. آنهم از جنسي كه نوشتني نيست. زيستني ست.
مثل همان عكس يادگاري زير چكمه هاي شاه در حياط كاخ سعد آباد.و يا آن يكي عكس که وسط تابلوي ورود ممنوع و ورود آزاد انداختيم! بايد آن لحظه ي خاص و تكرار نشدني را با پوست و خون حس كرد و زندگي كرد. و قابش كرد توي چهارچوب ذهن. كه من قاب كردم. همه را. نم نم باران را. آن ديوار هاي قرمز آن رستوران دنج را. آبي را. سبز را. گرما را. خنكا را. همه ي آن چيز هايي را كه خاطره مي شوند چون من مي خواهم خاطره شوند. و خالص و تاثيرگزار مي شوند چون من مي خواهم دوستشان داشته باشم و خلوصشان را ببينم و زندگي كنمشان. ذهنم پر است از اين تصاوير. از لحظه هاي نابي كه نه با لنز دوربين كه با دريچه ي قلبمان ثبتشان كرديم.
* آدمها بعضي هايشان مثل لكه ي سياهي مي مانند كه روي ديوار پهن شده باشد. مي تواني با دستمالي مرطوب پاكش كني. مي تواني دستت را خيس كني و با انگشت لكه ي سياه را بزرگتر و كثيف تركني. مي تواني هم خودت را به نديدن بزني و از كنار لكه بگذري و پاك كردنش را بيندازي گردن آدمهاي ديگري كه لكه را مي بينند. خلاصه اينكه راههاي متفاوتي به ذهنت مي رسند براي پاك كردن زشتي. ولي گاهي اوقات دلت مي خواهد فقط لكه را نگاه كني و براي پستي و حقارتش تاسف بخوري. آنهم وقتي احساس كني كه اين لكه ارزش پاك شدن هم ندارد. برخورد با يكي از همين آدمها بود كه باعث شد اين طور فكر كنم.
* دلم مي خواست دستتان را مي گرفتم و مي گفتم می توانم بفهمم چقدر سخت است آدم يكهو خبر شوك آور بيماری خودش را بشنود. می توانم بفهمم چقدر سخت است وقتي يك زن مي بيند زنانگيش در معرض آسيب و تهديد است.اما هر كار هم كنم باز نمي توانم بفهمم الان چه حالي داريد. چون جاي شما نيستم. فقط مي دانم كه خيلي بايد ناگوار باشد. و فقط مي توانم از دور عكستان را مجسم كنم و براي سلامتي شما و پري كوچكي كه نمي شناسيدش دعا كنم. و لعنت بفرستم به هر چه بيماريِ موذي ست كه مي آيد تا ذهن و جسم آدم را پريشان كند. ولي شما هرگز پريشان نشويد. چون خيلي ها دوستتان دارند. و با عشق ، مبارزه آسان تر مي شود.
* كتاب “ هفت عادت مردمان موثر “ از استفان كاوي و فيلم “ The seventh seal“ اثر كلاسيك سال 1957 اينگمر برگمن هم منتظرند تا بروم سراغشان.
گرچه هنوز به ياد لحظه ها. لکه ها و مبارزه هستم..
Aug 14, 2004
Aug 10, 2004
Aug 8, 2004
نفسم بالا نمي آيد.
ديگر حالت تهوع پيدا كرده ام از ديدن اين دعواهاي بي ارزش وبلاگي. فحش و ناسزا گويي. مافيا بازي. پشت هم اندازي. دروغ. ريا. عشق ويزيتور. عشق كامنت. جلب توجه كردن به هر قيمتي كه شده. تهمت. چاپلوسي. بادمجان دور قاب چيني. حسادت. كينه توزي. قهر و آشتي هاي منفعت طلبانه. جانبداري هاي منفعت طلبانه. تظاهر به همه ي چيزهايي كه وجود ندارد. ژست هاي آبكي. نقاب هاي رنگارنگ. نقاب هاي رنگارنگي كه در نهايت همه شان نقابند ..
توي وبلاگستان هم كسي به كسي رحم نمي كند.
توي وبلاگستان هم چشمها بسته شده و دهان ها باز. بلانسبت مثل حيوانهای وحشی گوشت هم را می درند.
توي وبلاگستان هم ..
كاش جسارتش را داشتم و جل و پلاسم را براي هميشه جمع مي كردم و مي رفتم قبل از اينكه دير شود. قبل از اينكه بودن در اين فضاي مسموم هم يک عادت شود.
نفسم بالا نمي آيد.
مي خواستم از امروز بنويسم. از روز مادر. اما چرخي که زدم ديگر رلم نخواست چيزي بگويم.
........
......
....
..
.
.
Aug 6, 2004
Aug 4, 2004
دخترك پري دريايي كشيده برايم. پري دريايي اش بيكيني پوشيده و به دور شكمش هم يك زنجير انداخته ! موهاي طلايي بلند دارد و تاجي بر سرش گذاشته و بجای پا باله دارد.
زني كه نه انسان است و نه ماهي .. زني كه هم انسان است و هم ماهي .. چرا همه غبطه ي اين موجود افسانه اي را مي خورند ؟
اين پري دريايي موجود بدبختي ست . كاش يا زن مي شد يا ماهي. سري كه دو هوا دارد .. دلي كه شوريده است ولي پاي رفتن ندارد .. موجودي كه براي من و تو اسطوره است اما خودش اسير و زنداني ست بايد خيلي موجود بدبختی باشد.
نه .. معمولي بودن بهتر از اسطوره بودن است ..
پ.ن ۱: دوستی برايم پيغام گذاشته بود که لفظ دخترک چندان جالب نيست.ولی راستش من لقبی که هم معنی کوچک بودن و هم معنی مونث بودن و هم معنی عزيز بودن بدهد پيدا نکردم. اگر چيزی در چنته داريد لطفا رو کنيد!
پ.ن ۲: تاکسی شنود:( از يک راننده ی پير پير که برای دل خودش می خواند)
تنها تويی تنها تويی در خلوت تنهاييَِِِم ... تنها تو می خواهی مرا با اين همه رسواييَِم
پ.ن۳: (اين هم از شاملو برای دل خودم) بر شانه ی من کبوتريست که از دستان تو آب می خورد ..
Aug 3, 2004
اين يك تبليغ نيست!
ديگر هر چقدر هم كه ادعاي امروزي بودن بكنيم توي هر خانه اي يك عدد سيم ظرفشويي و چند تا ديس و بشقاب استيل يا روحي پيدا مي شود كه.
افكار ماليخوليايي كه به ذهنتان هجوم مي آورند و ديگر هيچ كتاب و موسيقي و شعر و آه و ناله و كافه و سينما و تئاتر هم دردي ازتان دوا نمي كند سري به آشپزخانه بزنيد. يك عدد سيم ظرفشويي خارجيِ نو برداريد و بيافتيد به جان ظرفها. باور كنيد حس خوبي به آدم مي دهد. ظرف شستن معمولي را نمي گويم. سابيدن را مي گويم. انگار با اين كار حرص خود را سر ظرف بيچاره خالي مي كنيد. و هر وقت ظرف تميز شد با انعكاس نور لامپ توي آن احساس بيهودگي و ياس فلسفي شما هم كمي تا قسمتي فراموش مي شود ! البته اين بستگي به ميزان افكار ماليخوليايي و ميزان صرف انرژي براي پاك كردن ظروف دارد كه با هم نسبت مستقيم دارند. اما خودتان را خسته نكنيد. همين كه كمي بسابيد و زير لب آوازي زمزمه كنيد و مثلا خودتان را در لوزان سويس يا بارسلوناي اسپانيا آن هم در كنار soul mate خود مجسم كنيد كافي ست! آنوقت ديگر فكر هيچي را نمي كنيد. اصلا" همه چيز خود به خود happy endingمی شود! باور نمي كنيد ؟ امتحان كنيد. جواب مي دهد !
مي بيني .. اينجا كه من هستم همه چيز به شكل ابلهانه اي جواب مي دهد !
Aug 1, 2004
روي زمين طاقباز خوابيده ام و بازوي چپم را گذاشته ام روي شقيقه و پيشاني چپم. چشم چپم زير دستم بسته شده و با يك چشم مي بينم.از گوشه چشم راست نوك بيني ام را هم مي توانم ببينم.خط تقارن دو عدد لوستر روي سقف تقريبا بالاي سر من است .. چرا اينها را نوشتم. چون نمي شود ننويسم. نه. ديگر نمي شود !
ياد خانم ض افتادم. حتما اگر اينجا بود به عقل من شك مي كرد ( اگر تا حالا نكرده باشد) خانم ض همكار من است. قرار است رمان عروس فرانسوي را برايم بياورد تا بخوانم ! هيچ جور هم زير بار نمی رود که منصرف شود. همين چند روز پيش هم يك افسر بيوه را با مريم خانم همسايه ي بيوه ي بغلي شان آشنا كرده تا با ازدواجشان به قول خودش زن طفلك به نوايي برسد !
ديروز هم كه من با آقاي م جر و بحث می كردم بدو بدو آمد بالاي سرم و با قيافه اي فاتحانه گفت: خوب شد سرش داد كشيدي ! و وقتي ديد من با چشمانم مي خواهم خرخره ي خودش را هم بجوم در رفت !
باز خدا رحم كرده كه من و خانم ض هم اتاق نيستيم. چون در آن صورت خيلي زودتر به عقلم شك مي كرد.
آخر اينجا توی تنهاييم گاهی به اين گوشی پيزوری نگاه مي كنم و مي خندم. كمي بعد دارم روبروي مونيتور اشك مي ريزم. كمي بعد موزيك موردعلاقه ام را مي گذارم و حين كار كردن دور اتاق راه مي روم. وسط كار مي روم دم پنجره و با آسمان حرف مي زنم. كارم هم كه زياد شود ديگر وجود خارجي ندارم. جلوي رويم كله معلق هم بزنند نمي بينم. وسط روزنامه خواندن هوس مي كنم سرم را بگذارم روي روزنامه ها و بخوابم. وسط ترجمه ی کار يکهو برای خودم از در و ديوار می نويسم. روي سر رسيدم كلمات عجيب غريبي هست كه كمتر كسي جز خودم معني شان را مي فهمد. روي مونيتورم هم عكس دو تا زرافه هست كه گردن هايشان را توي هم کرده اند. البته اين عکس برای من نماد اتحاد نر و ماده است.نماد کشش. جذبه. شايد هم عشق! ولی برای خانم ض نمی دانم چه معنی می دهد.خلاصه اينكه مطمئنم خانم ض يك ثانيه هم مرا تحمل نمي كند. براي همين خيلي خوشحالم كه با او هم اتاق نيستم. چون در آن صورت بايد هر روز از ماجراهاي دوست دختر هاي برادرش و عروس عمه و مادر شوهرش خبردار مي شدم و يا از جوك هاي بدهي دات كام كه نت برداري هم مي كند فيض مي بردم.
اما اينجوري من در دنياي خودم هستم و او در دنياي خودش.
اينها را چرا نوشتم.چون نمي شود ننويسم. نه. ديگر نمي شود !