Dec 29, 2005

این عادت همیشگی من در مورد حل و فصل مشکلات یا سوء تفاهم ها با صحبت دوطرفه و نه با قهر کردن و بر هم زدن ارتباط، گاهی اوقات هم باعث دردسر می شود انگار. همه که ظرفیتشان یکی نیست. وقتی در محیطی کار می کنی که به قول کارمند قدیمی اش قانون بکش تا زنده بمانی حاکم است دیگر کی به کی است و چه کسی منطق حرف زدن می داند؟! وقتی چند تا همکار با فاصله سنی ده سال کوچک تر از خودت داری و می خواهی هم دیسیپلین کاری برقرار باشد و هم رابطه دوطرفه، گاهی کارت سخت می شود. چند باری خواستم سوء تفاهم ها را با توجیه کردن و صحبت کردن حل کنم و اتمسفر محیط را در حالت اعتدال نگه دارم. اما راستش خسته شدم. نمی دانم تا کی ولی فکر کردم رویه قبلی را کنار بگذارم و با هر کسی مثل خودش رفتار کنم. برای خودم خیلی خوش آیند نیست که در مورد مسائل ریز و درشت عکس العملی غیر از آنچه همیشه اعتقادم بوده پیش بگیرم. اما انگار گاهی اوقات شرایط محیط ایجاب می کند که خیلی هم ایده آلیست و شسته رفته نباشم. خنده دار است در مقابل کسی که می خواهد دودره بازی کند از منطق جانبداری کنم. مثل این است که بخواهم وسط رینگ بوکس از مزايای بازی گلف روی چمن حرف بزنم!


 

Dec 28, 2005

زن چشمانش را باز مي كند تا بالاي سرش را نگاه كند. برگهاي بنژ‍امين بي صدا نگاهش مي كنند. اينجا، ميان ريتم يكنواخت صداي ماشينهايي كه بي وقفه از اتوبان پشت پنجره مي گذرند و سكوت بين ديوارها، به آرامشي كه دوست دارد مي رسد. يك جور خلسه مي آورد گوش سپردن به هياهوي زندگي در چنين سكوتي. انگار توانسته خودش را از چرخه اي كه با سرعت جنون آميز پيش مي رود براي لحظه اي جدا كند و از دور به اين ريتم ناتمام گوش بسپارد. انگار كه زندگي از زير پاهايش مي گذرد و او بزرگتر مي شود. و چه لذتي دارد اين لحظه هاي كوچك جاودانه.


ميز چوبي قهوه اي و صندلي هاي چوبي با تمام كاغذها و پرونده ها و يادداشت ها و اشياي قديمي روي ميز و گوي هاي درون جعبه و تابلوي گل صورتي روي ديوار كه هر از گاهي كج مي شود و ليوان و مسواك گوشه ي ميز و آدمك روي وايت برد و هوايي كه تنفس مي كند همه با او حرف مي زنند. و گلدان بنژامين .. كه برگهايش با زن آشتي اند. گلداني كه شاهد زنده ي اين شادماني كوچك است.


 


 


 

Dec 22, 2005

 


 


از شب يلداي امسال فقط كار كردن تا ساعت شش بعد از ظهر برايمان ماند و شلوغي خيابانها و ياد علي كه پارسال شب يلدا ميان ما مي خنديد و نفس مي كشيد و راه مي رفت و امسال نيست .. و شاخه گل مريمي كه با دخترك كنار عكسش گذاشتيم و بغضي كه با آجيل و انار  هندوانه هم فرو  نرفت.


 


سر آن ندارد امشب كه برآيد آفتابي


چه خيال ها گذركرد و گذر نكرد خوابی


 


 

Dec 10, 2005

مي خواهم اين جمله را فراموش نكنم كه:


« اگر به يك تكه چوب خشك هر روز با اميد آب بدهيم حتما سبز خواهد شد. »


 حتي اگر


حقيقت نهيبي ديگر بزند.


 


پ ن.آخرهای شب نوشته های بوبن را که می خوانم انگار از پس يک روز پرآشوب مرا به حوضچه آرامش فرو می برند!


 


 


 


 


 


 

Dec 9, 2005

يك سوال بدون جواب


 


داشتم به چيزي فكر مي كردم. درد زايمان. بد چيزي ست. شنيده ام. ديده ام. خودم هم از ترس دردش بود كه براي بدنيا آمدن دخترك تيغ جراحي را به جان خريدم.


راستش ديدن يك نوزاد يكماهه در يك مجلس ختم مرا ياد درد زايمان انداخت! ياد اينكه مادرش چه دردي كشيده تا او را بدنيا آورده. ياد اينكه تمام زنان كره ي زمين اين درد را يا كشيده اند يا خواهند كشيد. بعد ياد خدا افتادم. چرا خدا كاري نكرده كه زايمان اين همه درد نداشته باشد؟! مگر خدا قادر مطلق نيست!؟ مگر به هر چيزی توانا نيست؟ پس چرا خواسته بندگان زن اين همه درد بكشند؟ اين كه درد زايمان گناه زن را پاك مي كند و جايش را در بهشت رزرو مي كند همه مگر ساخته ي ذهن خود بشر نيست؟


 


پس چرا خدا نخواسته بندگان زن اين همه درد نكشند؟ والله من فمينيست و ضد مرد نيستم. اتفاقا" به ماهيت زن و مرد رها از هرگونه خصوصيات اكتسابي هم احترام مي گذارم. اما اين سوال خيلي ناگهاني ذهنم را درگير كرد. واقعا" اين اجبار نشانه ي چيست؟ قهر خدا؟ لطف خدا؟ يا اصلا طبيعت و فيزيولوژيك؟ اگر هم اينطور است پس پس چرا مردان نبايد از اين تجربه هاي فيزيولوژيكي داشته باشند؟! چرا زنان؟ چرا زنان بايد درد بكشند؟ .. نكند پارتي بازي شده؟! نكند خدا مَرد است ...!؟


 


 


 


 

Dec 8, 2005

به همين راحتي؟ 106 نفر يا بيشتر بخاطر نقص فني يا هر علتي ديگري كه آخرش هم معلوم نمي شود توي يك هواپيماي قراضه آتش مي گيرند و هيچ كس نيست بگويد چرا؟ بجاي راه حل پيدا كردن براي عدم تكرار اينگونه حوادث اسم شهيد رويشان مي گذارند و وزير صدا و سيما مي گويد اصلا اينها بايد مي رفتند چون آسماني بودند! بجاي كشف علت سقوط هواپيما سازمان بهشت زهرا و اورژانس و وزير بهداشت و پزشكي قانوني به هم نان قرض مي دهند و سر رساندن اجساد به بهشت زهرا با هم مسابقه مي گذارند و احمدزاده با نيش بازش از ميدان بهارستان اعلام مي كند كه خانواده ي كشته شدگان خودشان را بگذارند جاي بازماندگان ائمه ي معصومين در صحراي كربلا!


تا كي اين اراجيف را به خوردمان مي دهند؟ جواب مادر و پدر و فرزند و همسر كشته شدگان را كي مي دهد؟ جواب بي لياقتي دستگهاي اجرايي كشور را كي مي دهد؟ تا كي مردم قرباني و موش آزمايشگاهي بي عرضه گي مسئولان خواهند بود.


اين صد و چند نفر هم روي خواهرزاده ي بينواي من كه توي اتوبان لشگرك درست حدفاصل چند متر جلوي پادگان كه بدون هماهنگي با راهنمايي رانندگي گارد وسط اتوبان را بخاطر دور زدن ماشين هاي پادگان برداشته بودند دچار آن تصادف دلخراش شد و ما را براي هميشه داغدار كرد و پس از انعكاس خبر اين تصادف توي رسانه ها معماي حفاظ نداشتن وسط اتوبان مطرح شد و بلافاصله پادگان يا راهنمايي رانندگي آن وسط را گارد كشيدند و بي سر و صدا گندكاري خودشان را لاپوشاني كردند.


 


پسرخاله بيچاره ام هم كه يكماه بعدش قرباني جاده هاي غيرايمن شد. حالا هم كه اين حادثه ي غيرمنتظره اما قابل كنترل. خوب مي فهمم حال و روز بازماندگان را. كساني كه سر هيچ عزيزانشان را از دست داده اند و هيچ كس هم پاسخگو نيست. متاسفانه ما هميشه بايد قرباني ها را بدهيم تا مسئولان يادشان بيافتد كه سيستم ايمني جاده ها و ايمني هواپيما ها و هزار مورد ديگر از بين و بن خراب است. آدم نمي داند خشمش را چگونه خالي كند. اما چه فايده. فعلا كه محو شدن اسرائيل از كره زمين و فروش بي سر و صداي درياي خزر به روس ها و اجلاس سران كشورهاي اسلامي و انرژي هسته اي واجب تر از جان مردم است. اصلا جان مردم كيلويي چند؟ دچار سانحه هوايي هم نشويم ذره ذره توي هواي شهرمان مي ميريم.


 


 


 


 

Dec 7, 2005

نمي دانم كجا و از زبان چه كسي خواندم كه نوشته بود چند دهه پيش يك راننده تاكسي بوده كه وقت مسافركشي داشته با مسافرانش حرف مي زده و مي گفته كاسه آشي دارم كه هر روز مي آورم با خودم توي تاكسيم و آن را مي خورم و به همين راضيم و خدا را شكر .. كه ناگهان يكي از مسافران عقب ماشين پس گردني محكمي بيخ گردنش خوابانده كه خاك بر سرت آخر يك كاسه آش هم شكر كردن دارد؟!


 


حكايت من است. دلخوشي هاي كوچك زندگي كه روزهايم را با آنها سپري مي كنم گاه بي اندازه حماقت بار مي شوند.


 


 



 


 

Dec 3, 2005


گر دل نبوَد كجا وطن سازد عشق؟


گر عشق نباشد به چه کار آيد دل؟


 



 


برای جمعه يازدهم آذرماه يکهزار و سيصد و هشتاد و چهار شمسی ..


 


 


 


 


 


 


 


 


 


 


 


 

Dec 1, 2005

من مادر خوبي براي تو نيستم


مي دانم


مادري كه هميشه فراموش مي كند ...


فراموش مي كنم


فراموش مي كنم


پرداختن قبض هاي آب و برق و تلفن را


نوشتن گزارش كارم را


براي آقاي مديرعامل


فراموش مي كنم


فراموش مي كنم ...


 


اما هميشه يادم هست


كه چند برگ ديگر


از دفتر نقاشي تو باقي ست


من راز مداد رنگي هايت را مي دانم


اين بار مداد زردت از همه كوچكتر است


تو از شب ترسيده اي


 


فراموش مي كنم


فراموش مي كنم ...


و به دستهاي تو مي انديشم


و به دستهاي خودم


و به دستهاي مادرم


كه دستهاي حنا بسته ی مادرش را


در يك صبح برفي


در كوچه هاي شهرش گم كرد


تو هم يك روز


دستهاي قشنگ


مادرت را گم مي كني ...


بايد براي تو چتری بخرم


چتري نه براي روزهاي باراني


چتري كه تو را به ياد باران هاي


نباريده بياندازد


 


 


 


از مجموعه شعر نقل هاي كوچك رنگي- راضيه بهرامی


 


 


 


 


 


 


 

Free counter and web stats