این عادت همیشگی من در مورد حل و فصل مشکلات یا سوء تفاهم ها با صحبت دوطرفه و نه با قهر کردن و بر هم زدن ارتباط، گاهی اوقات هم باعث دردسر می شود انگار. همه که ظرفیتشان یکی نیست. وقتی در محیطی کار می کنی که به قول کارمند قدیمی اش قانون بکش تا زنده بمانی حاکم است دیگر کی به کی است و چه کسی منطق حرف زدن می داند؟! وقتی چند تا همکار با فاصله سنی ده سال کوچک تر از خودت داری و می خواهی هم دیسیپلین کاری برقرار باشد و هم رابطه دوطرفه، گاهی کارت سخت می شود. چند باری خواستم سوء تفاهم ها را با توجیه کردن و صحبت کردن حل کنم و اتمسفر محیط را در حالت اعتدال نگه دارم. اما راستش خسته شدم. نمی دانم تا کی ولی فکر کردم رویه قبلی را کنار بگذارم و با هر کسی مثل خودش رفتار کنم. برای خودم خیلی خوش آیند نیست که در مورد مسائل ریز و درشت عکس العملی غیر از آنچه همیشه اعتقادم بوده پیش بگیرم. اما انگار گاهی اوقات شرایط محیط ایجاب می کند که خیلی هم ایده آلیست و شسته رفته نباشم. خنده دار است در مقابل کسی که می خواهد دودره بازی کند از منطق جانبداری کنم. مثل این است که بخواهم وسط رینگ بوکس از مزايای بازی گلف روی چمن حرف بزنم!