چيکار کنم من اينم...
تنها که توي خيابون راه ميرم پاهامو محکم ميکوبم زمين و سرمو بالا ميگيرم.اگه مردي با نگاه هيزش بخواد نگاهم کنه از خشونت و بي اعتنايي نگاهم ميفهمه که نميتونه منو با بار سنگين نگاهش مغلوب کنه.
اما وقتي با اون زير بارون راه ميرفتم کفشم همش ليز ميخورد!و بازوي منو ميگرفت که نيفتم!
نفس کار خيلي خنده داره اما اون لحظه خوب بود.با هم به ليز خوردن هاي ناشيانه من ميخنديديم و اون لحظه خوب بود.آخه يکي نيست بگه تو با قد۷۰/۱ متر ديگه چکمه پاشنه ۵ سانت پوشيدنت چيه!
:: خانمها حتی در مواقعی که نیازی به کمک ندارند مردان را به کمک کردن تشویق می کنند تا از علاقه آنان به خود مطمئن شوند::
نمی خوام در مورد درست و غلط بودن جمله بالا بحث کنم.اما خوب یه جورایی احساس می کردم همین طوره!
هنوز که هنوزه ازم ميپرسه چکمه هاتو بردي کفاشي زيرش لژ بزنه؟ و من با خنده ميگم :نه
آخه اون لحظه رو دوست دارم..
چيکار کنم من اينم...
Nov 30, 2002
روي سخنم با همجنس هاي خودمه!
ديروز موقع صحبت کردن يکي از خواننده هاي زن ترکيه متوجه موضوع جالبي توي حرفاش شدم که واقعا ازش بعيد ميدونستم!
اون ميگفت: ؛ همه ما زنها از اين ناراحتيم که چرا شوهرانمون،عشقمون،دوستمون به ما خيانت ميکنن.از اين بابت خيلي ناراحت ميشيم.ميشينيم از خودمون يه قرباني ميسازيم و تمام تقصير هار و ميندازيم گردن طرف مقابل.بعد هم کينه به دل ميگيريم و اگه به فکر انتقام بيفتيم که ديگه واويلا...؛
اما حقيقتي که اينجا وجود داره اينه که در واقع اون کسي که به ما خيانت کرده مرد طرف مقابلمون نيست بلکه زني از جنس خودمونه.و هيچ چيز زشت تر از اين نيست که يه زن با غرور همجنس خودش بازي کنه.
روي سخنم با زنها و دخترهاييکه که ميدونن طرف مقابلشون مرد متاهليه يا اينکه به هر شکلي به زني تعهد اخلاقي و احساسي داره که لازمه اون هم حتما متاهل بودن نيست.
اما با وجود اين حقيقت پاشونو توي زندگي اون مرد ميکنن.اين کار به اونها چه احساسي ميده.احتمالا يا اصلا قضيه براشون مهم نيست و يا اينکه بهانه اي بد تر دارن و اون اينه که چون خودشون توي زندگي از مرد مورد علاقشون رودست خوردن در صدد انتقام براومدن.اما اگه فکر کنن ميبينن که مشکل ارتباط خودشون رو هم يه زن ديگه به وجود آورده و اين دور باطل هي ميچرخه و ميچرخه. اما واقعا تا کي؟ توي اين وانفسا اگه ما زنها هواي همديگرو نداشته باشيم پس کي هواي مارو داشته باشه؟
به نظر من پاسخ عمل زشت هيچ مردي،حتي بدترين مرد روي زمين هم، خيانت نيست.
و هيچ زني اگر به احساس خودش و همجنس خودش آشنا باشه نميتونه ارتباط دو عاشق رو به هيچ بهانه اي به هم بزنه.
اگه ما زنها.........يه کم بيشتر خودمون و همجنس هامون رو دوست داشته باشيم....
اون ميگفت: ؛ همه ما زنها از اين ناراحتيم که چرا شوهرانمون،عشقمون،دوستمون به ما خيانت ميکنن.از اين بابت خيلي ناراحت ميشيم.ميشينيم از خودمون يه قرباني ميسازيم و تمام تقصير هار و ميندازيم گردن طرف مقابل.بعد هم کينه به دل ميگيريم و اگه به فکر انتقام بيفتيم که ديگه واويلا...؛
اما حقيقتي که اينجا وجود داره اينه که در واقع اون کسي که به ما خيانت کرده مرد طرف مقابلمون نيست بلکه زني از جنس خودمونه.و هيچ چيز زشت تر از اين نيست که يه زن با غرور همجنس خودش بازي کنه.
روي سخنم با زنها و دخترهاييکه که ميدونن طرف مقابلشون مرد متاهليه يا اينکه به هر شکلي به زني تعهد اخلاقي و احساسي داره که لازمه اون هم حتما متاهل بودن نيست.
اما با وجود اين حقيقت پاشونو توي زندگي اون مرد ميکنن.اين کار به اونها چه احساسي ميده.احتمالا يا اصلا قضيه براشون مهم نيست و يا اينکه بهانه اي بد تر دارن و اون اينه که چون خودشون توي زندگي از مرد مورد علاقشون رودست خوردن در صدد انتقام براومدن.اما اگه فکر کنن ميبينن که مشکل ارتباط خودشون رو هم يه زن ديگه به وجود آورده و اين دور باطل هي ميچرخه و ميچرخه. اما واقعا تا کي؟ توي اين وانفسا اگه ما زنها هواي همديگرو نداشته باشيم پس کي هواي مارو داشته باشه؟
به نظر من پاسخ عمل زشت هيچ مردي،حتي بدترين مرد روي زمين هم، خيانت نيست.
و هيچ زني اگر به احساس خودش و همجنس خودش آشنا باشه نميتونه ارتباط دو عاشق رو به هيچ بهانه اي به هم بزنه.
اگه ما زنها.........يه کم بيشتر خودمون و همجنس هامون رو دوست داشته باشيم....
Nov 28, 2002
باران
وای
باران
باران
شيشه پنجره را
باران شست
از دل من اما
چه کسی
نقش تو را خواهد شست...
در اينجا ميشود
طرح نگاه زخمی ات را ريخت
و اندوه بزرگ چشمهايت را تماشا کرد
در اينجا ميشود
با ريزش باران...
فصول ابری چشم تو را شيرازه بندی کرد
و با ياد نگاه خيس تو
هر لحظه در باران شکوفا شد
در اينجا ميشود
دلواپسی های تو را اندازه گيری کرد
در اينجا ميشود
بی تابی هر شامگاهت را تماشا کرد
نميدونم اين شعرا مال کيه..اما توی اين بارون پاييزی تنها چيزی که يادم اومد همينا بود
Nov 26, 2002
مرد به زن نگاه نميکرد.چون اگه نگاه ميکرد نگاهش گير ميفتاد.جواب سوالايي که توي چشم زن بود نميتونست بده.
زن:بريم يه دور بزنيم؟
مرد:کار دارم ميخوام برم با بچه ها امامزاده داوود شبم نميام (دروغ)
زن:خوب به جاي اينکه با اونا بري با هم بريم
مرد:تو رو کم بردم اينور اونور؟
زن:کي؟بار اخر کي بود با هم جايي رفتيم .دختر ۳ سالمونو تا حالا کجا بردي؟
مرد:نميخوام نميخوام دست از سرم بردار
زن:باشه وقتي منو از دست دادي.....
مرد:بذار از دست بدم اصلا ميخوام از دست بدم شايد اونموقع قدرتو دونستم
چشمهاي زن پر از اشک بود.توي شلوغي ميدون تجريش زن از ماشين پياده شد و مرد رفت.
زن از پشت سر نگاهش کرد.اين مرد همون مرد عاشق بود؟همون مردي که هميشه ميگفت ؛مگه من تو دنيا غير از تو کي رو دارم؛
پيکان سفيد جلوي پاي زن ترمز کرد.زن سوار شد؛آقا اگه ميشه اون ماشينو تعقيب کن.هر چي بشه کرايشو ميدم؛
از اينور اونور حرفايي شنيده بود .وجود زني ديگر...خاطرات گذشته مثل فيلم جلوي چشماش اومد.مردش ديگه مال اون نبود.نگاهش .يادش . وجودش . هيچي مال اون نبود.مرد عزم رفتن کرده بود. تلاش زن بيهوده بود.خاطراتشونو مينوشت روي کاغذو ميذاشت همه جاي خونه مرد ميومد خونه . اما نميخوند.عکساشونو ميذاشت همه جاي خونه. مرد ميومدخونه. اما نگاهشون نميکرد.ساعتها مينشست جلوي مرد و از عشقشون ميگفت .ولی مرد نميشنيد...
ماشين با سرعت دنبال مرد ميرفت.زن باور نميکرد.شنيده بود که اون ؛ديگري؛خونه اش کجاست.اما از خدا ميخواست که مرد اونجا نره.که اشتباه کنه.اما نه.اشتباه نميکرد.همه خيابونهايي که مرد با سرعت گاز ميداد و ميرفت به همونجا ختم ميشد.پرده اشک جلوي چشماي زنو گرفته بود.باور نميکرد...
راننده از توي آينه به زن نگاه ميکرد.زني به اين زيبايي.جووني...اونم جوابي براي سوالاش نداشت.
درکمال ناباوري و بهت زن ،ماشين مرد جلوي همون آدرس کذايي پارک کرد.مرد کيفشو از توي ماشين برداشت و رفت تو....
احساس خورد شدن ،شکستن ،کنار گذاشته شدن وجود زنو مثل خوره ميخورد.چي به سر عشقشون اومده بود.چرا؟چرا؟چرا؟دخترک بيگناهشون........
مرد که رفت تو بعد از گذشتن چند دقيقه همون ؛ديگري؛ با ماشين از خونه زد بيرون .ميرفت جایی و برگرده .حالا زن ميدونست که مردش توي اون خونه نفرين شده براي چند دقيقه تنهاست.از ماشين پياده شد.راننده با نگراني نگاهش ميکرد.
از روي زنگ اسم رو پيدا کرد.رفت جلوي در و زنگ زد...زنگ دوم..زنگ سوم...اسم مردشو صدازد...در حالي که صورتشو که اشک مثل سيل از اون روون بود به در تکيه داده بود اسم مردشو صدا کرد..مرد جواب داد.
زن با گريه: ...من که عاشقت بودم....چرا چرا؟
مرد :با گريه...تورو خدا صبر کن ميام بيرون همه چيزو توضيح ميدم...تو رو خدا صبر کن
زن در سکوت اشک می ریخت...
اون لحظه رو نميشه در قالب کلمات گنجوند.زن از مرد سوال نکردکه : مگه عاشقم نبودي؟...
شايد اونوقت جواب چرا هاشو پيدا ميکرد.شايد اونوقت...
***
زن با دخترش (تنها نشونه عشقشون)از زندگی مرد کوچ کرد.برای ابد........
اين يه قصه نبود.باورش کنين...
زن:بريم يه دور بزنيم؟
مرد:کار دارم ميخوام برم با بچه ها امامزاده داوود شبم نميام (دروغ)
زن:خوب به جاي اينکه با اونا بري با هم بريم
مرد:تو رو کم بردم اينور اونور؟
زن:کي؟بار اخر کي بود با هم جايي رفتيم .دختر ۳ سالمونو تا حالا کجا بردي؟
مرد:نميخوام نميخوام دست از سرم بردار
زن:باشه وقتي منو از دست دادي.....
مرد:بذار از دست بدم اصلا ميخوام از دست بدم شايد اونموقع قدرتو دونستم
چشمهاي زن پر از اشک بود.توي شلوغي ميدون تجريش زن از ماشين پياده شد و مرد رفت.
زن از پشت سر نگاهش کرد.اين مرد همون مرد عاشق بود؟همون مردي که هميشه ميگفت ؛مگه من تو دنيا غير از تو کي رو دارم؛
پيکان سفيد جلوي پاي زن ترمز کرد.زن سوار شد؛آقا اگه ميشه اون ماشينو تعقيب کن.هر چي بشه کرايشو ميدم؛
از اينور اونور حرفايي شنيده بود .وجود زني ديگر...خاطرات گذشته مثل فيلم جلوي چشماش اومد.مردش ديگه مال اون نبود.نگاهش .يادش . وجودش . هيچي مال اون نبود.مرد عزم رفتن کرده بود. تلاش زن بيهوده بود.خاطراتشونو مينوشت روي کاغذو ميذاشت همه جاي خونه مرد ميومد خونه . اما نميخوند.عکساشونو ميذاشت همه جاي خونه. مرد ميومدخونه. اما نگاهشون نميکرد.ساعتها مينشست جلوي مرد و از عشقشون ميگفت .ولی مرد نميشنيد...
ماشين با سرعت دنبال مرد ميرفت.زن باور نميکرد.شنيده بود که اون ؛ديگري؛خونه اش کجاست.اما از خدا ميخواست که مرد اونجا نره.که اشتباه کنه.اما نه.اشتباه نميکرد.همه خيابونهايي که مرد با سرعت گاز ميداد و ميرفت به همونجا ختم ميشد.پرده اشک جلوي چشماي زنو گرفته بود.باور نميکرد...
راننده از توي آينه به زن نگاه ميکرد.زني به اين زيبايي.جووني...اونم جوابي براي سوالاش نداشت.
درکمال ناباوري و بهت زن ،ماشين مرد جلوي همون آدرس کذايي پارک کرد.مرد کيفشو از توي ماشين برداشت و رفت تو....
احساس خورد شدن ،شکستن ،کنار گذاشته شدن وجود زنو مثل خوره ميخورد.چي به سر عشقشون اومده بود.چرا؟چرا؟چرا؟دخترک بيگناهشون........
مرد که رفت تو بعد از گذشتن چند دقيقه همون ؛ديگري؛ با ماشين از خونه زد بيرون .ميرفت جایی و برگرده .حالا زن ميدونست که مردش توي اون خونه نفرين شده براي چند دقيقه تنهاست.از ماشين پياده شد.راننده با نگراني نگاهش ميکرد.
از روي زنگ اسم رو پيدا کرد.رفت جلوي در و زنگ زد...زنگ دوم..زنگ سوم...اسم مردشو صدازد...در حالي که صورتشو که اشک مثل سيل از اون روون بود به در تکيه داده بود اسم مردشو صدا کرد..مرد جواب داد.
زن با گريه: ...من که عاشقت بودم....چرا چرا؟
مرد :با گريه...تورو خدا صبر کن ميام بيرون همه چيزو توضيح ميدم...تو رو خدا صبر کن
زن در سکوت اشک می ریخت...
اون لحظه رو نميشه در قالب کلمات گنجوند.زن از مرد سوال نکردکه : مگه عاشقم نبودي؟...
شايد اونوقت جواب چرا هاشو پيدا ميکرد.شايد اونوقت...
***
زن با دخترش (تنها نشونه عشقشون)از زندگی مرد کوچ کرد.برای ابد........
اين يه قصه نبود.باورش کنين...
Nov 25, 2002
خوبه خبرای مربوط به برندگان مسابقات بهترين وبلاگ رو هم خونديم.البته به نظر من جدای از جنبه رقابتی و مشوقی قضيه اين برنده شدن و برنده نشدن توی وبلاگ نويسی معنی نداره چون همه ما به قول بهرام بيضايی برای اين مينويسيم که فشار روی قلبمون رو سبک کنيم.
حالا ديگه هر کی با هر روشی که دوست داره اين کارو ميکنه و با هر روشی که ازش برمياد.
بعدشم اینکه من چند روزه یه سوالی رو توی پرشین تاک مطرح میکنم که هیچکس نمیتونه بهش جواب بده و این برای من جای تعجبه که میون این همه وبلاگ نویس و وبلاگ خون که همه ادعای روشن فکری و آگاهی هم میکنن (بهتون برنخوره خود منم جزو همین خونوادم) واقعا حوصله جواب دادن ندارن یا اینکه جوابشو نمیدونن.
این ی لعنتی هم دوباره اینجوری شد...
راستی هوا هم امروز بالاخره هوای پاییزی شد.نمردیم و بارون پاییزی امسالم دیدیم البته اگه تا قبل از دیدن برف زمستونی امسال از آلودگی هوا سقط نشیم خوبه.
من دیگه نمنویسم.این ی اعصابمو خورد کرد.خدا یه عقل درست حسابی به من و یه....هرچی دلتون میخواد درست حسابی هم به شما بده!!
Nov 24, 2002
زن
؛آدمی بايد در ژرف ترين شکل خود دريابد که زن چه تسلايی است...؛
نيچه
البته فکر نکنين که فقط به نفع خانما مينويسم!
؛عده ای از مردان از اينکه زنشان را از چنگشان ربوده اند آه کشيده اند.اما بيشتر آنان از اينکه هيچ کسی نميخواست زنشان را از چنگشان بربايد !؛
باز هم نيچه!
Nov 23, 2002
Nov 21, 2002
خاطره
نميدونين کنار دريای شمال مست و گرم قاطی دود سيگار شنيدن اين آهنگ چه حالی داشت..
بوی تو
آرامش آب
بوی تو
عطر صد کتاب
بوسه ی
جادويی تو
کشف دوباره شراب
حرف تو
گيلاس درشت
ناز تو
ابريشم چين
اسم تو
ياد گل ياس
بغض تو
لرزش زمين...
Nov 20, 2002
بدون عنوان
قضيه اين شيرهاي شما ( با فتحه شين) هم واسه خودش معضلي شده ها.ديروز خبري رو ميخوندم در مورد مدرسه هاي جنوب شهر و اينکه خيلي از والدين به خاطر مشکلات مالي و داشتن چند تا بچه مدرسه اي نميتونن آبونمان شير رو به مدرسه پرداخت کنن.به خاطر همين توي مدارس ، توي يه نيمکت ،يه بچه با خوشحالي شيرشو سر ميکشه و بچه کناري فقط به اون نگاه ميکنه....ياد بچه هايي افتادم که قربوني فقر پدر مادر شدن.
از محل کارم که اومدم چشمم افتاد به يه بچه که فال حافظ ميفروخت ، يه فال خريدم ، نه به خاطر فال ، هوا آفتابي بود ، خيابون شلوغ و پر سر وصدا.ديگه روز نامه هم نميخوندم .پس چرا داشتم گريه ميکردم.........
از محل کارم که اومدم چشمم افتاد به يه بچه که فال حافظ ميفروخت ، يه فال خريدم ، نه به خاطر فال ، هوا آفتابي بود ، خيابون شلوغ و پر سر وصدا.ديگه روز نامه هم نميخوندم .پس چرا داشتم گريه ميکردم.........
Nov 19, 2002
دارم کتاب -چراغها را من خاموش ميکنم- نوشته زويا پيرزاد رو ميخونم.
حالمم خوبه.گرفتاری ها و دردسر ها و مشکلات هم فعلا رفتن يه گوشه و من دارم بهشون دهن کجی ميکنم.البته از اونجا تکون نميخورن چون هميشه هستن اما خوب يه روزايی کمرنگ ترن و امروز از اون روزاست.
چند روز پيش دو تا از همکارای سابقم رو ديدم و البته کمی جای تعجبه که چطور خانمايی با مدارک ليسانس و فوق ليسانس اينجوری از ازدواج کردن فلانی و اخراج شدن بهمان و عاشق شدن اين و دعوا کردن اون با آب و تاب تعريف ميکنن که يک لحظه هم دهن مبارکشون از حرکت خسته نمی شه!
همه دوست دارن خودشونو توجيه کنن.همه تقصيرارو به گردن اون يکی بندازن.از همه چی خودشونو مبری بدونن و....
بگذريم...
من که گفتم .امروز حالم خوبه.پس بذار هر کی هر چی ميخواد بگه .من از ديدنشون خوشحال شدم و همين برام بسه.
من دلم ميخواهد
خانه ای داشته باشم پر دوست
کنج هر ديوارش
دوستهايم بنشينند آرام
گل بگو گل بشنو
هر کسی ميخواهد
داخل خانه پر عشق و صفامان گردد
يک سبد بوی گل سرخ به ما هديه کند
شرط وارد گشتن
شست و شوی دلهاست
شرط آن داشتن يک دل بی رنگ و رياست
بر درش برگ گلی می کوبم
روی آن با قلم سبز بهار
می نویسم ای یار
خانه دوستی ما اینجاست
تا که سهراب نپرسد دیگر
خانه دوست کجاست....
حالمم خوبه.گرفتاری ها و دردسر ها و مشکلات هم فعلا رفتن يه گوشه و من دارم بهشون دهن کجی ميکنم.البته از اونجا تکون نميخورن چون هميشه هستن اما خوب يه روزايی کمرنگ ترن و امروز از اون روزاست.
چند روز پيش دو تا از همکارای سابقم رو ديدم و البته کمی جای تعجبه که چطور خانمايی با مدارک ليسانس و فوق ليسانس اينجوری از ازدواج کردن فلانی و اخراج شدن بهمان و عاشق شدن اين و دعوا کردن اون با آب و تاب تعريف ميکنن که يک لحظه هم دهن مبارکشون از حرکت خسته نمی شه!
همه دوست دارن خودشونو توجيه کنن.همه تقصيرارو به گردن اون يکی بندازن.از همه چی خودشونو مبری بدونن و....
بگذريم...
من که گفتم .امروز حالم خوبه.پس بذار هر کی هر چی ميخواد بگه .من از ديدنشون خوشحال شدم و همين برام بسه.
من دلم ميخواهد
خانه ای داشته باشم پر دوست
کنج هر ديوارش
دوستهايم بنشينند آرام
گل بگو گل بشنو
هر کسی ميخواهد
داخل خانه پر عشق و صفامان گردد
يک سبد بوی گل سرخ به ما هديه کند
شرط وارد گشتن
شست و شوی دلهاست
شرط آن داشتن يک دل بی رنگ و رياست
بر درش برگ گلی می کوبم
روی آن با قلم سبز بهار
می نویسم ای یار
خانه دوستی ما اینجاست
تا که سهراب نپرسد دیگر
خانه دوست کجاست....
دوستي مرز ها رو از بين ميبره
برای دوست دورم مهشيد،
راه دوست داشتن هر چيز درک اين واقعيت است که امکان دارد از دست برود.
جي.کا.چسترتون
Nov 17, 2002
To a Lost Loved One
i can let your body go
but not the part of you
that lives in my heart
my warm memories of you
will be with me
all the days of my life
and i will cherish
every one of them
they will give me
strength when i'm weak
and happiness
when i'm down
i'll only have to
remember your smile
and my hope will be renewed
i'll only have to
think about the way your eyes
touched something deep
inside of me
and i'll remember
that love bonds
one soul to another eternally
i can let your body go
but never the love for you
i carry in my heart
Nov 16, 2002
خداحافظي
امروز کسي که توي وبلاگ نويسي خيلي کمکم کرده يعني آراد اعلام کرد که بنا به دلايلي( که علتشو فقط خودمون ميدونيم) از ادامه وبلاگ نويسي صرفنظر ميکنه.البته هنوز هم جوابگوي سوالات وبلاگ نويسان مبتدي هست.با اين که دلم نميخواست قبول کنم ولي خوب فعلا چاره اي نيست. اين خبر يه جورايي باعث شد که تو ی اين هواي ابري دل منم بيشتر بگيره.اميدوارم همه ما يه روزي دوباره شاهد شروع فعاليتش در پرشين بلاگ باشيم....
Nov 14, 2002
هجويات
چرا آدم وقتي به کسي علاقمند ميشه انقدر احساساتش متغيره؟
يه لحظه خوشحاله،يه لحظه ناراحته.يه لحظه ميخواد فرياد بکشه و به همه عالم بگه که آي مردم منم يه کسي رو دوست دارم ، يه لحظه ديگه از خودش و از دوست داشتنش بدش مياد.
يه لحظه ميخواد مغرور باشه يه لحظه مطيع...
يه لحظه ميخواد همه چيزو راحت بگيره يه لحظه ميخواد به نفس کشيدن طرف هم گير بده!
يه لحظه دلش آروم ميگيره يه لحظه از ترس از دست دادن عشقش ميخواد ديوونه بشه....
شايد علتش اينه که ما هنوز معني درست دوست داشتنو نميدونيم.
نميدونيم بايد با اين احساس ناشناخته که اسمشو عشق ميذاريم چيکار کنيم.
نميدونيم واقعا موفقيت در حفظ اون آدمه يا در حفظ احساس خودمون.....
در دوست داشتن درست ، آرامش اينه که به احساسمون احترام بذاريم و اونو نگه داريم.
چون آدم ها هيچ کدوم قابل پيش بيني نيستن و احساساتشون هم براي خوشايند ما در وجودشون قرار نداره.
بايد همه آدما رو با احساساتشون آزاد بذاريم.حتي اون کسي رو که دوست داريم.
اونوقت من فکر ميکنم اگه چيزي رو به اسارت نکشيم اون مال ماست.
اگه کسي رو آزاد بذاريم واون به طرف ما بياد اونوقت واقعا دوستمون داره اما اگه به طرفمون نيومد يعني هيچوقت ما رو دوست نداشته.
به آدما فرصت بديم.حتي به اون کساني که دوستمون دارن و دوستشون داريم.ما، خودمون باشيم و بذاريم ديگران هم خودشون باشن....
يه لحظه خوشحاله،يه لحظه ناراحته.يه لحظه ميخواد فرياد بکشه و به همه عالم بگه که آي مردم منم يه کسي رو دوست دارم ، يه لحظه ديگه از خودش و از دوست داشتنش بدش مياد.
يه لحظه ميخواد مغرور باشه يه لحظه مطيع...
يه لحظه ميخواد همه چيزو راحت بگيره يه لحظه ميخواد به نفس کشيدن طرف هم گير بده!
يه لحظه دلش آروم ميگيره يه لحظه از ترس از دست دادن عشقش ميخواد ديوونه بشه....
شايد علتش اينه که ما هنوز معني درست دوست داشتنو نميدونيم.
نميدونيم بايد با اين احساس ناشناخته که اسمشو عشق ميذاريم چيکار کنيم.
نميدونيم واقعا موفقيت در حفظ اون آدمه يا در حفظ احساس خودمون.....
در دوست داشتن درست ، آرامش اينه که به احساسمون احترام بذاريم و اونو نگه داريم.
چون آدم ها هيچ کدوم قابل پيش بيني نيستن و احساساتشون هم براي خوشايند ما در وجودشون قرار نداره.
بايد همه آدما رو با احساساتشون آزاد بذاريم.حتي اون کسي رو که دوست داريم.
اونوقت من فکر ميکنم اگه چيزي رو به اسارت نکشيم اون مال ماست.
اگه کسي رو آزاد بذاريم واون به طرف ما بياد اونوقت واقعا دوستمون داره اما اگه به طرفمون نيومد يعني هيچوقت ما رو دوست نداشته.
به آدما فرصت بديم.حتي به اون کساني که دوستمون دارن و دوستشون داريم.ما، خودمون باشيم و بذاريم ديگران هم خودشون باشن....
عشق
وقتي ميشنوم کسي آه ميکشه و ميگه : دوست داشتن فلانه و فلان.دلم ميخواد بپرسم:در مقايسه با چي؟
درگيري هايي که توي دوست داشتن داريم تنها لحظات مناسبيه که تلاش بيشتري از طرف ما رو ميطلبه.شايد لازمه که ديگرونو به خاطر کاراي اشتباهي که ميکنن بي گناه بدونيم و زياد هم ازشون انتقاد نکنيم.شايد بهتره ساکت باشيم و بيشتر به نداي قلبمون گوش کنيم.شايد بهتره که به جاي اثبات يه نکته، از کنار اون بگذريم.اغلب ما با خودمون هم غريبه ايم ،نميدونيم کي هستيم و از بقيه کساني که اونا هم نميدونن کي هستن ميخواييم که ما رو دوست داشته باشن.البته جاي تاسف داره که کسي ما رو از ته دل دوست نداشته باشه ولي از اون بدتر اينه که ما قادر نباشيم کسي رو از ته دل دوست داشته باشيم.هيچ کس مدعي آسون بودن عشق نيست ولي بهتره بگم، اين عشق نيست که براي ما مشکل به بار مياره ،بلکه اون بلايي که ما به سر عشق مياريم فجيع تره........
درگيري هايي که توي دوست داشتن داريم تنها لحظات مناسبيه که تلاش بيشتري از طرف ما رو ميطلبه.شايد لازمه که ديگرونو به خاطر کاراي اشتباهي که ميکنن بي گناه بدونيم و زياد هم ازشون انتقاد نکنيم.شايد بهتره ساکت باشيم و بيشتر به نداي قلبمون گوش کنيم.شايد بهتره که به جاي اثبات يه نکته، از کنار اون بگذريم.اغلب ما با خودمون هم غريبه ايم ،نميدونيم کي هستيم و از بقيه کساني که اونا هم نميدونن کي هستن ميخواييم که ما رو دوست داشته باشن.البته جاي تاسف داره که کسي ما رو از ته دل دوست نداشته باشه ولي از اون بدتر اينه که ما قادر نباشيم کسي رو از ته دل دوست داشته باشيم.هيچ کس مدعي آسون بودن عشق نيست ولي بهتره بگم، اين عشق نيست که براي ما مشکل به بار مياره ،بلکه اون بلايي که ما به سر عشق مياريم فجيع تره........
Nov 13, 2002
پروانه ها
پروانه ها وقتی بزرگ ميشن پيله دورشونو پاره ميکنن ،آدما وقتي يه احساسي توي وجودشون بزرگ ميشه دور خودشون پيله ميتنن.من ديگه هيچي نميخوام.يه عشق براي من کافيه......ميخوام دور خودم پيله بتنم....
امروز.....
۲۱ آبان سالروز تولد پدر شعر نو نيما
تو را من چشم در راهم
شبا هنگام که ميگيرند در شاخ طلاجن لايه ها رنگ سياهي
وزآن دلخستگانت راست اندوهي فراهم
تورا من چشم در راهم
شباهنگام
در آن دم که در جا جادگان چون مرده ماران خفتگانند
در آن نوبت که بندد دست نيلوفر به پاي سرو کوهي دام
گرم ياد آوري يا نه
من از يادت نميکاهم
تو را من چشم در راهم
امروز حوصله ندارم.از اون روزاي کذاييه.ميخوام اتفاقاتي بيافته که نمي افته.ميخوام اتفاقاتي نيافته که افتاده.ميخوام زندگي اونجوري باشه که دوست دارم ولي نيست.ميخوام اونجوري نباشه که نميخوام ولي هست.می رم سراغ ميل باکسم می بينم حرف رمزم اشتباهه! اول عصبانی ميشم . می دونم کار کيه .ميخوام جيغ بکشم هوار بکشم گريه کنم خودمو به ديوونگي بزنم .اما بعد خندم ميگيره.ياد قهر و آشتي دوران بچگي ميفتم.ميگم خودمو ميزنم به بي خيالي ولي نميشه. از خودم ميپرسم اين زندگي سگي به چه دردي ميخوره؟بعد شروع ميکنم از توي زاويه تنگ نگاهم دنبال چيزاي خوب گشتن.شايد پيدا کنم شايدم نه.اما من پيدا ميکنم.هميشه چيزي پيدا ميکنم.اونايي که منو ميشناسن ميدونن چيه.....نه جيغ ميکشم نه گريه ميکنم.نميدونم شايدميترسم ديوونه بشم.سکوت ميکنم سکوت.و توي سکوت خودم ميگردم و ميچرخم.من ،تو ،همه مثل مورچه هاي کوچولو توي اين دنياي پهناور پراکنده ايم.
از بيرون که به گود نگاه ميکنم ميبينم واقعا زندگي پديده قشنگ ولي مسخره ايه.قشنگه چون به من فرصت کار کردن، لذت بردن، نگاه کردن به ستاره هاي آسمون ،عاشق شدن ،دوست داشن موفق شدن ،خنديدن و حتي گريه کردن و خالي شدن....ميده ولي مسخره است.چون آخرش چي؟دلم ميخواد قبل از رفتن تمام هدف هامو عملي کنم.ولي آيا ميشه؟....ميتونم؟
برميگردم به عقب نگاه ميکنم.کاش ميشد دوباره زندگي کرد .از اول.تمام روزايي که رفتن دوباره برميگشتن.اما نه .اونوقت اين دايره ميچرخيد وميچرخيد.انقدر که سرم گيج ميرفت.ديگه الان هيچي نميدونم.احساسي از اميد و نااميدي ، ترس و شجاعت ، غم و ناراحتي ، سستي و لجاجت دارم. همه رو با هم .باور کنين. ولي باز ميخوام ادامه بدم .به همون چيزي که تا حالا ادامه دادم.همون زندگي به قول خودم قشنگ و مسخره.
همون اميدا ، نااميديا ، ترسا ، خوشي ها ، لذت ها ، دوست داشتن ها، قهر ها و آشتي ها، همه رو با هم ميخوام.زندگي مجموعه اي از اين تضاد هاست که بايد باشن.ولي الان يه چيزوميدونم ، لااقل اينو ميدونم و حس ميکنم که یکی رو دوست دارم.
تو را من چشم در راهم
شبا هنگام که ميگيرند در شاخ طلاجن لايه ها رنگ سياهي
وزآن دلخستگانت راست اندوهي فراهم
تورا من چشم در راهم
شباهنگام
در آن دم که در جا جادگان چون مرده ماران خفتگانند
در آن نوبت که بندد دست نيلوفر به پاي سرو کوهي دام
گرم ياد آوري يا نه
من از يادت نميکاهم
تو را من چشم در راهم
امروز حوصله ندارم.از اون روزاي کذاييه.ميخوام اتفاقاتي بيافته که نمي افته.ميخوام اتفاقاتي نيافته که افتاده.ميخوام زندگي اونجوري باشه که دوست دارم ولي نيست.ميخوام اونجوري نباشه که نميخوام ولي هست.می رم سراغ ميل باکسم می بينم حرف رمزم اشتباهه! اول عصبانی ميشم . می دونم کار کيه .ميخوام جيغ بکشم هوار بکشم گريه کنم خودمو به ديوونگي بزنم .اما بعد خندم ميگيره.ياد قهر و آشتي دوران بچگي ميفتم.ميگم خودمو ميزنم به بي خيالي ولي نميشه. از خودم ميپرسم اين زندگي سگي به چه دردي ميخوره؟بعد شروع ميکنم از توي زاويه تنگ نگاهم دنبال چيزاي خوب گشتن.شايد پيدا کنم شايدم نه.اما من پيدا ميکنم.هميشه چيزي پيدا ميکنم.اونايي که منو ميشناسن ميدونن چيه.....نه جيغ ميکشم نه گريه ميکنم.نميدونم شايدميترسم ديوونه بشم.سکوت ميکنم سکوت.و توي سکوت خودم ميگردم و ميچرخم.من ،تو ،همه مثل مورچه هاي کوچولو توي اين دنياي پهناور پراکنده ايم.
از بيرون که به گود نگاه ميکنم ميبينم واقعا زندگي پديده قشنگ ولي مسخره ايه.قشنگه چون به من فرصت کار کردن، لذت بردن، نگاه کردن به ستاره هاي آسمون ،عاشق شدن ،دوست داشن موفق شدن ،خنديدن و حتي گريه کردن و خالي شدن....ميده ولي مسخره است.چون آخرش چي؟دلم ميخواد قبل از رفتن تمام هدف هامو عملي کنم.ولي آيا ميشه؟....ميتونم؟
برميگردم به عقب نگاه ميکنم.کاش ميشد دوباره زندگي کرد .از اول.تمام روزايي که رفتن دوباره برميگشتن.اما نه .اونوقت اين دايره ميچرخيد وميچرخيد.انقدر که سرم گيج ميرفت.ديگه الان هيچي نميدونم.احساسي از اميد و نااميدي ، ترس و شجاعت ، غم و ناراحتي ، سستي و لجاجت دارم. همه رو با هم .باور کنين. ولي باز ميخوام ادامه بدم .به همون چيزي که تا حالا ادامه دادم.همون زندگي به قول خودم قشنگ و مسخره.
همون اميدا ، نااميديا ، ترسا ، خوشي ها ، لذت ها ، دوست داشتن ها، قهر ها و آشتي ها، همه رو با هم ميخوام.زندگي مجموعه اي از اين تضاد هاست که بايد باشن.ولي الان يه چيزوميدونم ، لااقل اينو ميدونم و حس ميکنم که یکی رو دوست دارم.
اطلاعيه
لازمه بهتون اطلاع بدم که من توي آينده خيلي نزديک در قالبي جديد و متفاوت مطالبمو مينويسم که بعدا جزئياتشو براتون ميگم! و خبر ديگه اينکه ترجمه اي از بيوگرافي بيل گيتز (سلطان نرم افزار!) انجام دادم که در وبلاگ يکي از دوستانم قرار ميدم تا برين و بخونين و کيف کنين. جزئيات اونو هم بعدا ميگم....! پــــــس منتظر باشيد
Nov 11, 2002
Nov 10, 2002
از فروغ
ميدونم مناسبت خاصي نداره ، اما متن زير مصاحبه ايه که سالها قبل با فروغ فرخزاد انجام گرفته.ديروز داشتم ميخوندمش.بدون هيچگونه تحريفي اونو اينجا آوردم .بدنيست شما هم بخونين:
(( حرف زدن در مورد شرح حال به نظر من يک کار خيلي خسته کننده و بي فايده اي است.اين يه واقعيته که هر آدم که به دنيا مياد يه تاريخ تولدي داره اهل شهر يا دهي است توي مدرسه اي درس خوانده يک مشت اتفاقات خيلي معمولي و قراردادي توي زندگيش اتفاق افتاده که بالاخره براي همه مي افتد مثل توي حوض افتادن دوران بچگي يا مثلا تقلب کردن دوره مدرسه ،عاشق شدن دوره جواني و از اين جور چيزها.))
((فکر ميکنم همه آنها که کار هنري ميکنند علتش يا حداقل يکي از علت هايش يکجور نياز ناآگاهانه است به مقابله و ايستادگي در برابر زوال، اين ها آدمهايي هستن که زندگي را بيشتر دوست دارن و ميفهمند و همينطور مرگ را.کار هنري يکجور تلاشي است براي باقي ماندن و يا باقي گذاشتن خود و نفي معني مرگ.گاهي اوقات فکر ميکنم درست است که مرگ هم يکي از قوانين طبيعت است اما انسان تنها در برابر اين قانون است که احساس حقارت و کوچکي ميکند.مسئله ايست که هيچ کاريش نميشود کرد.حتي نميشود براي از ميان بردنش مبارزه کرد.فايده ندارد.بايد باشد.خيلي هم خوب است.اين يک تفسير کلي است که شايد هم احمقانه باشد.اما شعر براي من مثل رفيقي است که وقتي به او ميرسم ميتوانم راحت با او درددل کنم.يک جفتي است که کاملم ميکند ،راضيم ميکند ،بي آنکه آزارم بدهد.بعضي ها کمبود هاي خودشان را در زندگي با پناه بردن به آدم هاي ديگر جبران ميکنن..اما هيچوقت جبران نميشود.اگر جبران ميشد آيا همين رابطه خودش بزرگترين شعر دنيا و هستي نبود؟
رابطه دو آدم هيچوقت نميتواند کامل و يا کامل کننده باشد،بخصوص در اين دوره.به هر حال بعضي ها به اينجور کارها پناه ميبرند.يعني ميسازند و بعد با ساخته خود مخلوط ميشوند و آنوقت ديگر چيزي کم ندارند.شعر براي من مثل پنجره است که هروقت به طرفش ميروم خود به خود باز ميشود.من آنجا مينشينم ونگاه ميکنم ،آواز ميخوانم ،داد ميزنم ، گريه ميکنم ، با عکس درختها قاطي ميشوم و ميدانم که آنطرف پنجره يک فضا هست و يک نفر ميشنود.يک نفر که ممکن است ۲۰۰ سال بعد باشد، يا ۳۰۰ سال قبل وجود داشته.فرق نميکند.وسيله ايست براي ارتباط با هستي ، با وجود، به معني وسيعش.خوبيش اين است که آدم وقتي شعر ميگويد ميتواند بگويد : من هم هستم . يا من هم بودم.در غير اينصورت چطور ميشود گفت که :من هم هستم يا من هم بودم....))
فروغ فرخزاد ۱۳۴۵-۱۳۱۳
(( حرف زدن در مورد شرح حال به نظر من يک کار خيلي خسته کننده و بي فايده اي است.اين يه واقعيته که هر آدم که به دنيا مياد يه تاريخ تولدي داره اهل شهر يا دهي است توي مدرسه اي درس خوانده يک مشت اتفاقات خيلي معمولي و قراردادي توي زندگيش اتفاق افتاده که بالاخره براي همه مي افتد مثل توي حوض افتادن دوران بچگي يا مثلا تقلب کردن دوره مدرسه ،عاشق شدن دوره جواني و از اين جور چيزها.))
((فکر ميکنم همه آنها که کار هنري ميکنند علتش يا حداقل يکي از علت هايش يکجور نياز ناآگاهانه است به مقابله و ايستادگي در برابر زوال، اين ها آدمهايي هستن که زندگي را بيشتر دوست دارن و ميفهمند و همينطور مرگ را.کار هنري يکجور تلاشي است براي باقي ماندن و يا باقي گذاشتن خود و نفي معني مرگ.گاهي اوقات فکر ميکنم درست است که مرگ هم يکي از قوانين طبيعت است اما انسان تنها در برابر اين قانون است که احساس حقارت و کوچکي ميکند.مسئله ايست که هيچ کاريش نميشود کرد.حتي نميشود براي از ميان بردنش مبارزه کرد.فايده ندارد.بايد باشد.خيلي هم خوب است.اين يک تفسير کلي است که شايد هم احمقانه باشد.اما شعر براي من مثل رفيقي است که وقتي به او ميرسم ميتوانم راحت با او درددل کنم.يک جفتي است که کاملم ميکند ،راضيم ميکند ،بي آنکه آزارم بدهد.بعضي ها کمبود هاي خودشان را در زندگي با پناه بردن به آدم هاي ديگر جبران ميکنن..اما هيچوقت جبران نميشود.اگر جبران ميشد آيا همين رابطه خودش بزرگترين شعر دنيا و هستي نبود؟
رابطه دو آدم هيچوقت نميتواند کامل و يا کامل کننده باشد،بخصوص در اين دوره.به هر حال بعضي ها به اينجور کارها پناه ميبرند.يعني ميسازند و بعد با ساخته خود مخلوط ميشوند و آنوقت ديگر چيزي کم ندارند.شعر براي من مثل پنجره است که هروقت به طرفش ميروم خود به خود باز ميشود.من آنجا مينشينم ونگاه ميکنم ،آواز ميخوانم ،داد ميزنم ، گريه ميکنم ، با عکس درختها قاطي ميشوم و ميدانم که آنطرف پنجره يک فضا هست و يک نفر ميشنود.يک نفر که ممکن است ۲۰۰ سال بعد باشد، يا ۳۰۰ سال قبل وجود داشته.فرق نميکند.وسيله ايست براي ارتباط با هستي ، با وجود، به معني وسيعش.خوبيش اين است که آدم وقتي شعر ميگويد ميتواند بگويد : من هم هستم . يا من هم بودم.در غير اينصورت چطور ميشود گفت که :من هم هستم يا من هم بودم....))
فروغ فرخزاد ۱۳۴۵-۱۳۱۳
Nov 9, 2002
درنا ها بر ميگردند
ماه آخر پاييز ميروند،ماه اول بهار ميآيند درناها..!
قطار درنا ها آمده نيامده ، روحشان به لرزه در مي آمد...با هم بدرقه ميکردند، با هم استقبال ميکردند درناهارا.
يک روز از رديف درناها توي بيشه زار پري افتاد.چطور مرد دويد و آن را برداشت ؟ چطور به زن تقديم کرد ؟چطور گفت :*درنــــاي من*.چطور؟اولين بار بود که به زن اظهار لطف ميکرد.پر درنا به او جرات داده بود ؟ يا چيز ديگري ؟ نميداند.
زن هميشه ميخواست به رديف درنا ها ملحق شود،با آنها پرواز کند.مــرد هم ميگفت:*باز هم احساساتي شدي.....نه،نه، تحمل اين رو ندارم، درنـــــــاي من!*
زن ميخنديد و ميرفت.بعد هم ميگفت:*نترس ، دستم به رديف درنا ها ميرسه مگه؟ صدام ميرسه مگه ؟مگه بال دارم که به آسمونا پرواز کنم ؟ قاطي درنا ها بشم ؟ خيالات منو به هم نزن تو هم!*
****
الان ، ماه آخر پاييز است.درنا ها بال ميکشند و ميروند .مرد پشت سرشان نگاه ميکند. بدون زن...مثل کسي که به اميدي چشم دوخته است ، کسي که به اميد نجاتي چشم دوخته است .نگاه ميکند.مثل اينکه غريبه است.بدون زن...باز هم توي بيشه زار پري مي آفتد، از قطار درناها. مرد پر را برميدارد ، غرق در فکر. چکار کند؟ به چه کسي بدهد؟ به چه کسي ...؟پـــــــر ، دل او را ميسوزاند. تمام موجودش ار ميسوزاند.....!
****
ماه اول بهار درنا ها مي آيند.مرد به استقبال آنها خواهد رفت.بدون زن...آيا تحمل خواهد کرد ؟
مرد با خود زمزمه ميکند:
*تو درناي من بودي ، لااقل شبيه درنا ها باش . توي عمرت حداقل يک بار در بازگشتن شبيه درنا ها باش. فقط يک بار اي درناي زندگي ام ...*
زمزمه اش ، فرياد ميشود :
* ديگر حتي يکبار هم نميگذارم مثل رفتن درنا ها بروي ، نميگذارم ، اي درناي من...*
صداي مرد ، در باد گـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم ميشود.
گل حسين حسين اوغلي
قطار درنا ها آمده نيامده ، روحشان به لرزه در مي آمد...با هم بدرقه ميکردند، با هم استقبال ميکردند درناهارا.
يک روز از رديف درناها توي بيشه زار پري افتاد.چطور مرد دويد و آن را برداشت ؟ چطور به زن تقديم کرد ؟چطور گفت :*درنــــاي من*.چطور؟اولين بار بود که به زن اظهار لطف ميکرد.پر درنا به او جرات داده بود ؟ يا چيز ديگري ؟ نميداند.
زن هميشه ميخواست به رديف درنا ها ملحق شود،با آنها پرواز کند.مــرد هم ميگفت:*باز هم احساساتي شدي.....نه،نه، تحمل اين رو ندارم، درنـــــــاي من!*
زن ميخنديد و ميرفت.بعد هم ميگفت:*نترس ، دستم به رديف درنا ها ميرسه مگه؟ صدام ميرسه مگه ؟مگه بال دارم که به آسمونا پرواز کنم ؟ قاطي درنا ها بشم ؟ خيالات منو به هم نزن تو هم!*
****
الان ، ماه آخر پاييز است.درنا ها بال ميکشند و ميروند .مرد پشت سرشان نگاه ميکند. بدون زن...مثل کسي که به اميدي چشم دوخته است ، کسي که به اميد نجاتي چشم دوخته است .نگاه ميکند.مثل اينکه غريبه است.بدون زن...باز هم توي بيشه زار پري مي آفتد، از قطار درناها. مرد پر را برميدارد ، غرق در فکر. چکار کند؟ به چه کسي بدهد؟ به چه کسي ...؟پـــــــر ، دل او را ميسوزاند. تمام موجودش ار ميسوزاند.....!
****
ماه اول بهار درنا ها مي آيند.مرد به استقبال آنها خواهد رفت.بدون زن...آيا تحمل خواهد کرد ؟
مرد با خود زمزمه ميکند:
*تو درناي من بودي ، لااقل شبيه درنا ها باش . توي عمرت حداقل يک بار در بازگشتن شبيه درنا ها باش. فقط يک بار اي درناي زندگي ام ...*
زمزمه اش ، فرياد ميشود :
* ديگر حتي يکبار هم نميگذارم مثل رفتن درنا ها بروي ، نميگذارم ، اي درناي من...*
صداي مرد ، در باد گـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم ميشود.
گل حسين حسين اوغلي
Nov 6, 2002
کجاست جای من ؟
خياط لباس مردم ، خودش لخت و عوره !
اين جمله حکايت منه! امروز دلم گرفته.حوصله نوشتن در مورد عشق رو هم ندارم. امروز رو به من ببخشيد.خوب منم آدمم ديگه.فکر ميکنم هورمونهاي افسردگي خونم زياد شدن! اصلا چي گفتم. راستي تا حالا شده حس کنين عمرتون داره تلف ميشه؟واي چي دارم ميگم.فکر کنم ادامه ندم بهتره.بقيش تو دلم بمونه........
چند وقت تو خودم گم ميشم.دوباره رو براه ميشم.ميدونــــم!چه کنيم ديگه هر مريضي درد خودشو بهتر ميدونه.
ميخوام نزديک سحر
سينه مو پاره کنم
دلمـــــــو در بيارم
غمشـــــــــــو چاره کنم.............
اين جمله حکايت منه! امروز دلم گرفته.حوصله نوشتن در مورد عشق رو هم ندارم. امروز رو به من ببخشيد.خوب منم آدمم ديگه.فکر ميکنم هورمونهاي افسردگي خونم زياد شدن! اصلا چي گفتم. راستي تا حالا شده حس کنين عمرتون داره تلف ميشه؟واي چي دارم ميگم.فکر کنم ادامه ندم بهتره.بقيش تو دلم بمونه........
چند وقت تو خودم گم ميشم.دوباره رو براه ميشم.ميدونــــم!چه کنيم ديگه هر مريضي درد خودشو بهتر ميدونه.
ميخوام نزديک سحر
سينه مو پاره کنم
دلمـــــــو در بيارم
غمشـــــــــــو چاره کنم.............
Nov 5, 2002
هر کي دوست داشت بخونه
داستان بسيار غم انگيز زندگي اين نيست که انسانها فنا ميشونـــــد، بل اين است که از دوست داشتن باز ميمانند
سامرست موام
خيلي از آدما منتظرن که يه روز اسب سفيد عشق با سوارش از راه برسه!من فکر ميکنم براي عده کمي اين اتفاق ميافته.اما اغلب عمري رو تو انتظار ميمونن تا به آدمايي بداخلاق و بدبين تبديل ميشن و اونقدر از دوست داشتن ميترسن که شايد اگه زماني عشقم به سراغشون بياد نتونن اونو بشناسن!
به انتظار قايق عشق نشستن فايده اي نداره مگر اينکه قبلا خودمون اونو فرستاده باشيم.
شما تلاش خودتونو بکنين خدا را چه ديدي؟!
اونايي که سعي ميکنن کاري انجام بدن و شکست ميخورن از اونايي که هيچ کاري نميکنن و ادعاي موفقيت هم ميکنن خيلي بهترن.اصلا ما آگاهي رو بيشتر از راه شکست بدست مياريم.
البته من معتقدم جايي که عشق هست شکست وجود نداره.هر تجربه اي رو نميشه شکست محسوب کرد.شکست همون دست کشيدن از تلاشه که توي عشق وجود نداره.
تازه اگه توي تلاشتون و ابراز احساساتتون فکر کردين که يه جورايي اوضاع بر وفق مراد نيست باز نااميد نشين،حتي اگه هيچ کس ديگه اي هم وجود نداشت که اهميت مارو بدونه هميشه خودمون هستيم. اون خودي که با غرور پرچم وجودي ما رو بالاي سرمون نگه ميداره و ما رو از بقيه متمايز ميکنه.
اگه ارزش وجودي خودمون رو بشناسيم اونوقت عشقمون هم ارزش پيدا ميکنه و مسلما کسي جرات شکستن قلب راسخ ما رو به خودش نميده
سامرست موام
خيلي از آدما منتظرن که يه روز اسب سفيد عشق با سوارش از راه برسه!من فکر ميکنم براي عده کمي اين اتفاق ميافته.اما اغلب عمري رو تو انتظار ميمونن تا به آدمايي بداخلاق و بدبين تبديل ميشن و اونقدر از دوست داشتن ميترسن که شايد اگه زماني عشقم به سراغشون بياد نتونن اونو بشناسن!
به انتظار قايق عشق نشستن فايده اي نداره مگر اينکه قبلا خودمون اونو فرستاده باشيم.
شما تلاش خودتونو بکنين خدا را چه ديدي؟!
اونايي که سعي ميکنن کاري انجام بدن و شکست ميخورن از اونايي که هيچ کاري نميکنن و ادعاي موفقيت هم ميکنن خيلي بهترن.اصلا ما آگاهي رو بيشتر از راه شکست بدست مياريم.
البته من معتقدم جايي که عشق هست شکست وجود نداره.هر تجربه اي رو نميشه شکست محسوب کرد.شکست همون دست کشيدن از تلاشه که توي عشق وجود نداره.
تازه اگه توي تلاشتون و ابراز احساساتتون فکر کردين که يه جورايي اوضاع بر وفق مراد نيست باز نااميد نشين،حتي اگه هيچ کس ديگه اي هم وجود نداشت که اهميت مارو بدونه هميشه خودمون هستيم. اون خودي که با غرور پرچم وجودي ما رو بالاي سرمون نگه ميداره و ما رو از بقيه متمايز ميکنه.
اگه ارزش وجودي خودمون رو بشناسيم اونوقت عشقمون هم ارزش پيدا ميکنه و مسلما کسي جرات شکستن قلب راسخ ما رو به خودش نميده
Nov 4, 2002
عشق نيز درد است
خيلي ها ،من جمله خود من ، عشق و رنج رو يکي ميدونن.کساني که يا نيش عشق رو چشيدن يا اينو از زبون بقيه شنيدن که به نظر من تو اين يه مورد آدم بايد خودش نيشو تجربه کنه...!!!چون به دردش مي ارزه.
البته مشکله که بخواييم تصور کنيم توي درد هم چيز خوبي وجود داره.همين که اونو حس ميکنيم فوري به فکر درمان ميفتيم.قرص ميخوريم.زياد ميخوابيم.زياد ميخوريم.درد رو سرکوب ميکنيم .اونو ناديده ميگيريم و خلاصه هر کاري ميکنيم تا ازش فرار کنيم.رابطه برقرار کردن هم به معناي پذيرش درده.بيشتر ما دنبال دوستي هستيم که بهترين دوست و نزديکترين فرد مورد اعتماد و منشا اصلي خوشبختي و کسي باشه که هميشه احساس مارو درک کنه و بخشش داشته باشه.ازش انتظار داريم هموني باشه که هميشه منتظر پيدا شدنش بوديم.اما خوب هميشه هم موفق نميشيم.پس اين حقيقت رو ميدونيم که بايد با درد ناشي از اين توقع بيجا بسازيم.
اما درد معلم بزرگيه همونطور که درداي جسمي قدرت دفاعي ما رو زياد ميکنن درد هاي احساسي هم همينطورن.
درد هاي احساسي نيروي هشياري ما رو براي تشخيص اشتباه زنده ميکنن.
پس دليلي نداره که تموم شدن يک رابطه رو شکست بدونيم.البته نگين بي رحمم.چون قبول دارم که خيلي سخته.از دست دادن عشق هميشه ويرونگره ولي ممکنه فرصتي براي پاکسازي دروني و پيدا کردن ارزشهاي وجودي و يا شروع تازه ها باشه.
روابط ممکنه پژمرده بشن يا بد تر اينکه بميرن اما زندگي و عشق هميشه ادامه داره.
بياييم به عشق اعتماد کنيم.ازش فرار نکنيم .بهش انگ هاي جور واجور نچسبونيم.خرابش نکنيم .عشق هم مثل ايمان اعتماد بدون تضمين ميخواد.اگه به ماهيتش ايمان داشتيم اونوقت
ديگه ازش نميترسيم.
البته مشکله که بخواييم تصور کنيم توي درد هم چيز خوبي وجود داره.همين که اونو حس ميکنيم فوري به فکر درمان ميفتيم.قرص ميخوريم.زياد ميخوابيم.زياد ميخوريم.درد رو سرکوب ميکنيم .اونو ناديده ميگيريم و خلاصه هر کاري ميکنيم تا ازش فرار کنيم.رابطه برقرار کردن هم به معناي پذيرش درده.بيشتر ما دنبال دوستي هستيم که بهترين دوست و نزديکترين فرد مورد اعتماد و منشا اصلي خوشبختي و کسي باشه که هميشه احساس مارو درک کنه و بخشش داشته باشه.ازش انتظار داريم هموني باشه که هميشه منتظر پيدا شدنش بوديم.اما خوب هميشه هم موفق نميشيم.پس اين حقيقت رو ميدونيم که بايد با درد ناشي از اين توقع بيجا بسازيم.
اما درد معلم بزرگيه همونطور که درداي جسمي قدرت دفاعي ما رو زياد ميکنن درد هاي احساسي هم همينطورن.
درد هاي احساسي نيروي هشياري ما رو براي تشخيص اشتباه زنده ميکنن.
پس دليلي نداره که تموم شدن يک رابطه رو شکست بدونيم.البته نگين بي رحمم.چون قبول دارم که خيلي سخته.از دست دادن عشق هميشه ويرونگره ولي ممکنه فرصتي براي پاکسازي دروني و پيدا کردن ارزشهاي وجودي و يا شروع تازه ها باشه.
روابط ممکنه پژمرده بشن يا بد تر اينکه بميرن اما زندگي و عشق هميشه ادامه داره.
بياييم به عشق اعتماد کنيم.ازش فرار نکنيم .بهش انگ هاي جور واجور نچسبونيم.خرابش نکنيم .عشق هم مثل ايمان اعتماد بدون تضمين ميخواد.اگه به ماهيتش ايمان داشتيم اونوقت
ديگه ازش نميترسيم.
Nov 3, 2002
زندگی منطقی نيست ولی زيباست
توي اين دوره زمونه هيچ چيزي طعم گذشته رو نداره.دنياي فلز و صنعت و جنگ و تکنولوژي،دنياي خوب و بد،بهت مرگ کلاغ ها و ماه پيشوني ها و دهن کجی زندگی که شاید فردا ما هم نباشیم.......
واقعا چی به ما قدرت ادامه زندگی می ده و توی بدترین و تلخ ترین لحظات باز هم مارو به جلو هل میده؟من فکر می کنم این نیرو فقط نیروی عشقه.عشق انسان به انسان.زن و مرد به هم .عشق به همنوع.عشق مادر به فرزند.عشق انسان به خدا و حتی عشق های مادی...که همه به نوعی انگیزه برای ادامه زندگی هستند.
پس سرفصل همه چی عشقه.البته انواعش متفاوته.کیفیتش هم همینطور...حتی طریقه ابرازش هم.....اما طبیعت عشق تو همش مشترکه.
بحث در مورد عشق انقدر مفصله که در یه وبلاگ کوتاه نمی گنجه.دوست دارم باز در موردش حرف بزنم و حرف شما رو بشنوم.
واقعا توی زندگی از رنجی که میبریم چه طور رها بشیم ؟؟
من می گم با عشق.....................
واقعا چی به ما قدرت ادامه زندگی می ده و توی بدترین و تلخ ترین لحظات باز هم مارو به جلو هل میده؟من فکر می کنم این نیرو فقط نیروی عشقه.عشق انسان به انسان.زن و مرد به هم .عشق به همنوع.عشق مادر به فرزند.عشق انسان به خدا و حتی عشق های مادی...که همه به نوعی انگیزه برای ادامه زندگی هستند.
پس سرفصل همه چی عشقه.البته انواعش متفاوته.کیفیتش هم همینطور...حتی طریقه ابرازش هم.....اما طبیعت عشق تو همش مشترکه.
بحث در مورد عشق انقدر مفصله که در یه وبلاگ کوتاه نمی گنجه.دوست دارم باز در موردش حرف بزنم و حرف شما رو بشنوم.
واقعا توی زندگی از رنجی که میبریم چه طور رها بشیم ؟؟
من می گم با عشق.....................
Nov 1, 2002
سلام سلام
بچه ها سلام.
خيلي خوشحالم که باز دور هم جمع شديم.انقدر خوشحال که امروز رو هرگز فراموش نميکنم.ما تو اين مبارزه پيروز شديم.صبر کرديم و نتيجه اون رو ديديم.دوستان و دشمنامونو شناختيم.باز هم مينويسيم.به همتون تبريک ميگم و براي همتون آرزوي پيروزي و دل شاد ميکنم.من اين خونواده جديدمو حالا خيلي بيشتر از قبل دوست دارم....خيلي....
خيلي خوشحالم که باز دور هم جمع شديم.انقدر خوشحال که امروز رو هرگز فراموش نميکنم.ما تو اين مبارزه پيروز شديم.صبر کرديم و نتيجه اون رو ديديم.دوستان و دشمنامونو شناختيم.باز هم مينويسيم.به همتون تبريک ميگم و براي همتون آرزوي پيروزي و دل شاد ميکنم.من اين خونواده جديدمو حالا خيلي بيشتر از قبل دوست دارم....خيلي....
Subscribe to:
Posts (Atom)