May 31, 2004

دوش گرفته ام و خستگي ام در رفته و آمده ام بيرون.خرت و پرت ها را از گوشه كنار خانه جمع و جور مي كنم.لباسها را مي چپانم توي ماشين لباسشويي .گردگيري مي كنم.امشب هوس كرده ام شام را هم خودم بپزم.با سليقه و با حوصله.


ياد حرفهای شما می افتم:



 


زندگي همين است


فراموشی نعمت بزرگيه .. فراموش کن


چه بسيار است عبرت ها ..


فاصله مرگ و زندگی يا بالا رفتن و فرو رفتن انگاری خيلی کمتر از اونيکه فکر ميکنيم ..


همه جا زلزله مياد و ملت ميميرن...ما هم مثل بقيه


اين دقيقا خود خود زندگی ست با وجود همه بدقلقی هاش


دلم ريخت آهو جان ...


.....همين موقع هاست که لمس می‌کنم چه قد زندگی آبکيه


... نترس. ترس برای اين يک جان که يک بار بيشتر نميرود ترسی است که دلهره های طبيعی زندگی را به بيماری ميکشاند.


 


در آرامش يك بعد از ظهر بهاري لم داده ام روي مبل و پاهايم را روي ميز دراز كرده ام . نگاهي به ساك زلزله جلوي در مي اندازم.بعد هم نگاهي به لوستر.نه، حركت نمي كند.آسمان آبي آبي ست.طوفان ديشب را به خاطر مي آورم.باد داشت همه چيز را از جا مي كند اما زمين سخت و محكم سر جايش ايستاده بود.انگار در تاريكي خدا را مي ديدم.زمين آرام بود و من خدا را مي ديدم .. پس هنوز فرصت هست.هنوز مي شود زندگي كرد.هنوز مي شود صبح بوسه اي بر گونه دخترك نشاند و از خانه زد بيرون.هنوز مي شود با ديدن آن راننده پژو كه با ماشين رفت زير فواره ي نشت كرده ي شهرداري و همانجا وسط خيابان ايستاد تا شسته شود لبخند زد.


هنوز مي شود گفت سلام.مي شود شنيد كه سلام.


هنوز مي شود خنديد.مي شود حتي گريست.مي شود آرزو كرد.


 


فردا صبح هم اگر فرصت باشد از خانه بيرون خواهم آمد.غرق زندگي خواهم شد و به رفتگر پير سلام خواهم كرد.


سلام ..

May 29, 2004

شانزده ساعت بعد از زلزله


 


ديوار هاي خانه ايي كه هميشه امن ترين جاي دنياي برايم بوده حالا مرا به وحشت مي اندازند ..


اين هم شد زندگي ؟؟


 


 


 


 

May 27, 2004


پروانه ي بينوا چند روزي مي شد كه افتاده بود پايين پايه ي ميز منشي.چند بار از جلويش رد شدم و هر دفعه تا وسوسه مي شدم كه برش دارم يادم مي افتاد كه مرده و ديگر فرقي نمي كند كه آنجا بماند يا نه.امروز كه از كنارش رد شدم با نوك انگشتانم برش داشتم.خشك خشك شده بود.از پنجره طبقه دوم انداختمش توي هواي آزاد.با نسيم بهاري توي هوا چرخ خورد و چرخ خورد.فكر كردم اين پروانه با آن جثه كوچكش كاري مي كرده كه ما انسانها هنوز در حسرتش هستيم.پرواز.حالا هم كه نوبت آخرين ماموريتش است .. آرام آمد پايين و خيلي سبك افتاد روي موزاييك هاي كف كوچه و به فاصله پنج ثانيه رهگذري رد شد و پايش را گذاشت روي پروانه.فكر كردم الان است كه صداي خورد شدن پروانه خشك شده را كنار گوشم بشنوم ..


پروانه برگشت به طبيعت.خاك شد.


پروانه زندگي شد.


 


 

امروز يكي با من حرفهايي زد كه كلي آرام شدم.مي گفت هميشه هم همه چيز آنطور كه ما مي خواهيم نمي شود.و اين تقصير ما نيست.مي گفت اگر مي خواستی اين كار را خودت بكني فقط بايد از سرمايه خودت مايه مي گذاشتي.نمي شود انتظار داشت كه يك كاسب بيايد سرمايه گذاري بكند و آبت باهاش توي يه جوب برود.حساب دو دو تا چهار تاي كاسب ها كمكي به تو براي راه انداختن اين دفتر نمي كند.اينها اين كاره نيستند.حوصله خاك خوردن توي اين كار را ندارند.عاشق كار نيستند.پس نتيجه اي برايت نخواهد داشت.حرفش را قبول داشتم.بعد از چند ماه دوندگي حالا ديگر به حرفهاي او رسيده ام.من از شركايي كه بدون آشنايي با كار مسافرتي فقط توقع سود آخر ماه داشتند استقبال نكردم.و تنهايي هم كه نمي شد اين كار را عملي كنم.خسته شده بودم.اما تجربه اي كسب كردم كه در شرايط ديگر هرگز كسب نمي كردم. خيلي طول كشيد. خيلي هم سخت بود. اما دارم كم كم اين را مي فهمم كه:


 


من روي زمين زندگي مي كنم. با آدمهاي زميني. قوانين زميني. و روابط زمينی ..


 


بس است ديگر بلند پروازي.


 


اين آدم گفت از زياد دويدن اين كفش آدم است كه پاره مي شود ... و چقدر اين حرفش با حال و روز چند وقت پيش من جور در ميامد.گاهي اوقات زمانش نيست.به زور هم كه نمي شود. ديگر تصميم گرفتم ولش كنم . بگذار بماند براي زماني كه وقتش آمده.تصميم دارم به دست زمانه بسپرم خودم را و براي كاري كه شدني نيست بيشتر از اين از جانم و اعصابم مايه نگذارم.مي خواهم بروم كلاس موسيقي.مي خواهم يك چيزي ياد بگيرم كه بدون نياز به هيچ كسي به آرامش برسم.يه آرامشي كه زميني نباشد.از جنس آدم ها نباشد. مي خواهم بنشينم ببينم دنيا برايم چه مي خواهد .. حالا من بعد از آن همه دويدن مي خواهم به سكون برسم.درسم را گرفتم.حالا مي خوام آرام بگيرم.مي خواهم با آرامش زندگي كنم.


 

May 25, 2004


شخصي تر از آن است كه عنوان داشته باشد!



مهمانمان اصرار داشت به من ثابت كند كه از سنم خيلي كمتر نشان مي دهم.مي گفت حتما زندگي به شما خيلي راحت مي گذرد.و من مانده بودم كه چگونه ظرف نيم ساعت مي توانم از خودم برايش بگويم.گفتم ممنون از تعريفتان .وارد جزئيات نمي شوم !


امروز وقتي آن مقاله را مي خواندم گريه ام گرفت.ازخوشحالي.اين منم.اينجا.كنار اين آدمها.چطور مي شود كه ميان اين همه آدم به من ايميل زده مي شود و من ميان اين همه ايميل آن را جواب مي دهم.چطور مي شود كه به جمعي دعوت مي شوم كه جزو صميمي ترين خلوتها است.چطور مي شود؟ مي خواهم بگويم باور نمي كنم اما نمي گويم.مي گويم اين كارماي مثبت من بوده.اين كارماي مثبت من است.مي دانم.بايد اينطور مي شد.و اكنون باز هم بايد بچسبم به اين تئوري seize the moment چون واقعا هيچ نقشي در اين ميان نداشتم.همه چيز آنطور پيش آمده كه بايد مي آمد.و آنطور پيش خواهد رفت كه بايد برود.فقط در اين ميان از اينكه لياقت چنين روزهايي را داشته ام خيلي خيلي هيجان زده ام.بيش از اين را نمي دانم ..

May 23, 2004


سوگواری تمام شد.خدا رفتگان شما را هم ..


امروز بسته بندي هديه اي را كه برايت خريده بودم و هيچوقت فرصت نشد كه ببينيش باز كردم.با آن كاغذ مشكي كه حالا ديگر رگه هاي طوسي لابلايش مانند سنگ قبری ، مرگ روزهاي با هم بودنمان را به رخ می كشد ، چند ماهی می شود كه گوشه كمد و لابلاي لباسهايم جا خوش كرده .مثل جسد عزيزي كه بازمانده اش محكم در آغوشش گرفته تا بلكه‌ ، بلكه معجزه اي شود و دوباره نفس بكشد..


باوركني يا نه موقع بازكردنش هم دو دل شدم.خواستم باز هم نگهش دارم براي روزي كه شايد برگردي.لرزش خفيف دستانم را با چشم خودم ديدم . اما صدايي ، نهيبي از درونم مانند تلنگري شد بر تمام روح و جسمم كه مي گفت : گيرم كه برگردي .. مگر آنچه در من فروريخت از نو ساخته خواهد شد؟ ..


كاغذ را پاره كردم و هديه را مانند عكس يادگاري كوچكي از يك عزيز مرحوم روي ميزم گذاشتم ...

May 21, 2004

سايه ي حضور يك مرد ،


 


اگر خيلي پررنگ باشد، خفه مي شوم.


اگر خيلي كمرنگ باشد، رنجيده مي شوم.


اگر هم كه بيرنگ باشد، دلتنگ مي شوم ..


 


 


عدم قطعيت.عدم قطعيت.زندگي در حوضچه اكنون.


خيلي بايد شجاع باشم يا چه مي دانم خيلي صبور كه وقتي يك لحظه ي خوب در زندگيم هست نخواهم كه هميشگي باشد. نخواهم كه اين خوشي پايان نگيرد. نخواهم به خود بقبولانم كه كم توقع باشم.نخواهم فراموش كنم. نخواهم از كنار لحظه هاي خوب بگذرم و آنها را پشت سر بگذارم و به روبرو نگاه كنم.و تنها باقيمانده ي لحظه هاي شيرين كوتاهم فقط خاطره اي باشد.خيلي بايد صبور باشم كه به خاطره ها قناعت كنم


من صبور و شجاع نيستم.


سخت نيست اگر بخواهي به خاطر هر آنچه برايم نمانده اندك لحظه هايي را كه سهم من از زندگيست برايم ماندني كني.


سخت نيست كه اگر سهم من از زندگي كمتر از آني ست كه از تو مي خواهم ، لااقل صبرم دهي.شجاعتم دهي.


وزنِ زندگي كردن در لحظه و نخواستن ، سنگين تر از شانه هاي من است.بيشتر از صبر من.


يا بده يا صبورم کن ..

May 19, 2004

يادم باشد اين برچسب را روي هر كه و هر چه مي بينم بچسبانم :


دل بستن ممنوع !


 


 

دو روز خوبي داشتم.پر از شارژ روحي.اما انقدر وجودم نياز به اين شارژ ها دارد كه دو روز اصلا كافي نيست.امروز باطري خالي كرده ام.بايد روزهاي خيلي خيلي زيادي شارژم طول بكشد تا باطريم به اين زوديها خالي نشود.چون روزهاي فرسايشي خيلي خيلي زيادي داشته ام.دلم براي شارژرم مي سوزد ‍‍. كارش سخت است ! :)

دو روز خوبي داشتم.پر از شارژ روحي.اما انقدر وجودم نياز به اين شارژ ها دارد كه دو روز اصلا كافي نيست.امروز باطري خالي كرده ام.بايد روزهاي خيلي خيلي زيادي شارژم طول بكشد تا باطريم به اين زوديها خالي نشود.چون روزهاي فرسايشي خيلي خيلي زيادي داشته ام.دلم براي شارژرم مي سوزد ‍‍. كارش سخت است ! :)

May 17, 2004

چاي تلخ را سر مي كشم.حوصله ندارم شيرينش كنم.بهتر بگويم نمي خواهم.چاي تلخ است.چه دليلي دارد كه به زور شيرينش كنم.نشسته ام خودكار را در دستم مي چرخانم و چون حوصله ندارم كارم را انجام دهم بجايش هذيان مي نويسم.


صبح پيغام محبت آميزت را گرفتم.و عزا گرفته ام كه با تو چكار كنم.تا وقتي كه كسي نيست مي خواهيش و وقتي كه هست ..


سخت شده برايم.همه چيز سخت شده.تصميم گرفتن سخت شده. ترك عادت هاي قديمي و رو در رو شدن با عادت هاي جديدي كه معلوم نيست چند صباح عمر دارند كم كم دارد اذيتم مي كند.


نگران ن هم هستم. هر وقت حالش بد مي شود بند دلم پاره مي شود. الان دو روز است كه در خانه خوابيده.داشتن دوستي صميمي و قديمي اما بيمار آدم را به وحشت مي اندازد.وحشت اينكه اگر بدتر شود چه ؟ اگر...


 


اميدوار بودي شاد باشم اما نيستم.به تو نگفتم اما حس بدي دارم.


از اينكه نكند روزهايي بيايند كه حالش بدتر شود.از اينكه نمي توانم در مورد تو تصميم بگيرم.از اينكه ديروز ِ خوبم انقدر زود به امروز ِ تلخ تبديل شد.


چاي هم تمام شد.


تلخ بود.


 

May 16, 2004

يادداشت سياه


 


سرش را که به ميله پشتش تكيه داد باسنش را كشيد جلوتر تا راحت تر بنشيند.چشمانش را بست.بازشان كه مي كرد از پشت شيشه با مردان جلوي اتوبوس چشم در چشم مي شد.مردها نگاهشان را بر نمي داشتند و زن مسير نگاهش را عوض مي كرد.صداي سرفه هاي دخترك افغاني توي گوشش پيچيد که پدرش از قسمت مردانه چشم از او بر نمي دارد.زن جوان و زن مسن تر و دختركي با موهاي ژوليده و پسركي كمي بزرگتر و دختركي شيرخوار در آغوش زن جوان چرت مي زنند.خانواده مرد افغان.دخترك مدام سرفه مي كند.زن چشمانش را باز كرد.از روی کنجکاوی خواست رد نگاه مرد را دنبال كند.يك جفت حفره خالی بود خيره به هيچ.به خالي.با آن صورت مچاله كه معلوم بود زماني خوش قيافه بوده اما حالا انگار سالهاست گرسنه مانده.همين.زن چشمهايش را بست.يادش افتاد همين چند روز پيش بود كه فرياد مي زد افغاني ها بايد برگردند.از خودش بدش آمد.دخترك مدام سرفه مي كند.چشمانش را باز كرد.پسرك را ديد كه رفت آنطرف ميله ها .مرد افغان همانجا كف اتوبوس نشست و پسرك را روي پاهايش نشاند و باز خيره شد به هيچ.به خالي.


زن بيشتر از خودش بدش آمد.


چشمهايش را بست.


پ ن:خيلي اوقات شده كه توي حس و حال خاصي بوده ام و چيزي نوشته ام.موقع تايپ كردن يا پست كردن متنم پريده و خواستم دوباره بنويسمش.چشمتان روز بد نبيند.دوباره نوشتن همان و خراب كردن متن همان.گندي مي زنم به كل مطلب كه بيا و ببين.تمام حس و حالش را مي گيرم انگار.و يك چيز أبكي مي ماند كه ديگر اصلا به دلم نمي شيند و دوستش ندارم.انگار من ديگر من چند دقيقه قبل نيستم.نوشته ام با خودم هم غريبه مي شود.نمي دانم شما هم تجربه كرده ايد يا نه.


متن بالا هم از أن دسته متن هاست ‍‍‍‍‍‍‍‍‍!


May 15, 2004


تهران خوب !


دوستي دارم كه بعد از 20 سال تحصيل و كار و زندگي خارج از ايران حالا برگشته و تصميم دارد اينجا زندگي كند.خوب به نظر ما كمي عجيب می آيد.اما خودش معتقد است كه هر كار بايد مي كرده كرده و حالا تصمیم دارد بقيه زندگي اش در كشور خودش باشد.اين آدم با لذت به خيابانهاي تهران نگاه مي كند.چلوكباب را با دوغ و پياز مي خورد و تمام مدت راديو را روشن نگه مي دارد تا آهنگهاي سنتي ايراني گوش كند و اخبار ايران را دنبال كند.با لذت به درختهاي تهران نگاه مي كند و معتقد است تهران شهر پر درختيست.چيزي كه شايد ما به ندرت به آن فكر كرده ايم.توي گشت و گذار سطح شهر با تعجب به برج هاي شهر نگاه مي كند و معتقد است كساني كه در اين برج ها زندگي مي كنند و از هواي خوب مناطق شمال شهر استفاده مي كنند محال است بتوانند در خارج از كشور همچين زندگي داشته باشند.معتقد است آدم اگر پول كافي داشته باشد هيج كجاي دنيا بهتر از شهر خودش تهران براي زندگي نيست.از بودن در تهران لذت مي برد.ترافيك خيابانها كلافه اش نمي كند.معتقد است ديسكو هاي خارج از كشور قابل مقايسه با تختهاي فشم و هواي ييلاقي آنجا نيست ! و جوانان ايرانی كمي كم لطف هستند.وقتي نگهبان فلان رستوران مي گويد بدون چادر حق ورود ندارم در مقابل عصبانيت من مي خندد و مي گويد: خوب اين طبيعي است.در ژنو هم ورود به بعضي از رستورانها بدون كت و شلوار ممنوع است ! وقتي از افزايش قتل و بزهكاري در تهران برايش حرف مي زنم معتقد است براي شهر 10 ميلون نفري اين طبيعي است كه چند نفر هم بزنند همديگر را بكشند ! وقتي در ترافيك ميدان تجريش گير مي كند باز هم می گويد مردم تهران قوانين رانندگي را بيشتر از قبل رعايت مي كنند و براي اثبات حرفش به ماشينهاي روبرو اشاره مي كند كه از خط خود خارج نشده اند.از برخورد كماندو ها با موتور سوار هاي مركز شهر راضي است و بسيار خوشبين است كه مردم تهران با قوانين شهر نشيني بيشتر از سالهاي قبل آشنا شده اند. از اشغال پست هاي مديريتي توسط زنان صحبت مي كند كه نشانه بالا رفتن آگاهي زنان ايران نسبت به سالهاي گذشته و عاملي براي افتخار ايران است.. خلاصه اين دوست مثل ما بدبينانه به همه چيز شهر نگاه نمي كند و از پيشرفت هاي آن بسيار راضيست.البته ضعف ها را هم قبول مي كند ولي مثل ما ساكنان تهران مدام در حال نك و ناله نيست.من فكر مي كنم اين خصوصيت او به علت تازه وارد بودنش به تهران نيست.چون طي اين سالها مدام در حال آمد و شد به ايران بوده.اينها به علت تفاوت هاي فراواني است كه تهران طي سالهاي اخير كرده و ما شهروندان تهرانی از قبول آنها سر باز می زنيم تا کسی پيدا شود و عينکش را روی چشمانمان بگذارد !


او حتی بعد از ۲۰ سال زندگی در اروپا باز هم مثل کسانی كه بعد از يكي دو سال مهاجرت تهران را قبول ندارند فكر نمي كند. اين آدم تهران خودمان را به ژنو و پاريس ترجيح مي هد!


عجيب است ولی واقعی.

May 13, 2004

سني چُك آما چُك اوزلِِِِِِِِديم ...


 


كسل هستم. به كودكي مي مانم كه تمام اسباب بازي هاي دنيا را هم كه برايش بياورند باز هم بهانه ي همان عروسك پارچه اي خودش را ميگيرد. همان كه گمش كرده. و حالا مانده وسط اين همه چيز كه مال او نيست. مانده كلافه و دلتنگ.


سعي مي كنم منطقي باشم ولي نمي شود.همه چيز را كه با منطق نمي سنجند.دل كه منطق نمي داند. سعي مي كنم خودم را قانع كنم. نمي شود. نشد.


كسي خبر از گم شده ي من ندارد ... ؟


 

May 10, 2004

نمايشگاه كتاب با مخلفات


 


فرصتي شد و با يك دوست خوب وبلاگي راهي نمايشگاه شديم.


موقع رفتن توي تاكسي با آقايي هم سفر بوديم كه تمام مكالمات دو نفره ما را گوش مي كرد و از محاسن وب جت گرفته تا طرز ساخت درهاي اتوماتيك و ميزان دستمزد مترجم اظهار نظر مي كرد.قصدش هم پيدا كردن يك مترجم در سالن كتاب های خارجي بود ! ما مي گفتيم ف آقا تا فرحزاد مي رفت و بر مي گشت.چند بار خواستيم اشاره اي چيزي بكنيم اما طفلك آنقدر در باغ نبود كه دلمان نيامد نطقش را كور كنيم.عوضش تا نمايشگاه زير زيركي خنديديم.


غرفه هاي خارجي هم مثل ديگر غرفه ها شلوغ بودند.از همه شلوغ تر هم غرفه شهر كتاب بود و غرفه هنر.آنهم مملو از دختر خانوم هاي تركه اي و آقا پسر هاي گيس بلند. كتابهاي انتشارات هند جزو ارزان ترينها بودند.با اين حال اگر خوب مي گشتي كتاب خوب هم پيدا مي كردي.كتاب هاي فرانسوي و آلماني هم فروش مستقيم داشتند و كار خريدار را راحت تر كرده بودند.بازار سيب زميني و بستني و ساندويچ و سن ايچ هم كه داغ بود و پر مشتري.بچه ها را هم كه نمي شد فراموش كرد.انتشارات قدياني را پيدا نكرديم اما از نشر شباويز چند كتاب زيبا هم براي بچه ها خريديم.


موقع پرداخت پول كتاب هايي كه انتخاب كرده بودم ، دختري 19-20 ساله با ليستی كامل از گران ترين كتابها آمد كنارم ايستاد و با تعجب پرسيد: مگر پول هم بايد بدهيم ؟! قيافه من را كه ديد تازه متوجه جريان شد.


خنده داري قضيه اينجا بود كه خانم فكر مي كرد آقايان ناشران خارجي دست و دلبازي شان گل كرده و هر كتابي كه بخواهي با همان 1000 تومن پول كارت دو دستي تقديمتان مي كنند.غافل از اينكه با آن پول جواب سلام آدم را هم نمي دهند.چه برسد به كتاب.


موقع برگشتن با دستهاي پر و جيب هاي خالي چشمم افتاد به كتاب جنس دوم/سيمون دوبووار كه دست آقايي بود.با ولع گرفتم و ورق زدم.آقا هم كه متوجه آلرژي من به كتاب شد آدرس غرفه را داد.اما من كه ديگر نه پاي راه رفتن داشتم و نه پول كتاب خريدن راه را كج كردم و ناگزير آمديم بيرون.


اينطوری نمی شود.بايد باز هم بروم.هنوز نمايشگاه مطبوعات را زير و رو نكرده ام. :)


 


پ ن:سه روز است با پرشين بلاگ كلنجار می روم.وقتی خانه ات را در بلاگ اسپات خالی می گذاری و اينجا برای پست كردن مطلب جان می كني همين می شود ديگر.حالا بكِش!


            

May 5, 2004

پدر بشقاب سيب به دست از اين اتاق به آن اتاق دنبال مادر می رود.از پدر اصرار از مادر انكار.اصرار دارد از سيبی كه پوست كنده به مادر بخوراند كه ناراحتی معده مختصر مادر خوب شود.مادر هم كه از اين اصرار ذله شده مانند بچه ها سيب را نمی خورد و پدر را دست به سر می كند.


نگاهشان می كنم.


با شوخی به مادر می گويم:« خوش بحالتان.حسوديم شد.كاش يكی هم اينطوری ناز مرا می كشيد!»


می گويد:« نمی خواهم.ناز كشيدن سر پيری به چه دردم می خورد؟ آن موقع كه جوان بودم كاش بودی و می ديدی چی به سرم آورد! »


می خندم.می دانم برای دلخوشی من اينطور می گويد.می دانم كه يك روز طاقت دوری هم را نداشتند.می دانم هنوز كه هنوز است حتی بعد از ۵۰ سال از همديگر خسته نيستند.می دانم به نظرش گفتن آن حرف تنها راه است که من...


می گذارم تصور كند كه باور كرده ام.


اما همچنان نگاهشان می كنم...


........


 

May 4, 2004

اگر احوالات اينجانب را جويا باشيد،


روزمرگی است و ديگر هيچ..


اما بودن شما ها نعمت بزرگی است در اين وانفسا.خيلی بزرگ.

Free counter and web stats