دوش گرفته ام و خستگي ام در رفته و آمده ام بيرون.خرت و پرت ها را از گوشه كنار خانه جمع و جور مي كنم.لباسها را مي چپانم توي ماشين لباسشويي .گردگيري مي كنم.امشب هوس كرده ام شام را هم خودم بپزم.با سليقه و با حوصله.
ياد حرفهای شما می افتم:
زندگي همين است
فراموشی نعمت بزرگيه .. فراموش کن
چه بسيار است عبرت ها ..
فاصله مرگ و زندگی يا بالا رفتن و فرو رفتن انگاری خيلی کمتر از اونيکه فکر ميکنيم ..
در آرامش يك بعد از ظهر بهاري لم داده ام روي مبل و پاهايم را روي ميز دراز كرده ام . نگاهي به ساك زلزله جلوي در مي اندازم.بعد هم نگاهي به لوستر.نه، حركت نمي كند.آسمان آبي آبي ست.طوفان ديشب را به خاطر مي آورم.باد داشت همه چيز را از جا مي كند اما زمين سخت و محكم سر جايش ايستاده بود.انگار در تاريكي خدا را مي ديدم.زمين آرام بود و من خدا را مي ديدم .. پس هنوز فرصت هست.هنوز مي شود زندگي كرد.هنوز مي شود صبح بوسه اي بر گونه دخترك نشاند و از خانه زد بيرون.هنوز مي شود با ديدن آن راننده پژو كه با ماشين رفت زير فواره ي نشت كرده ي شهرداري و همانجا وسط خيابان ايستاد تا شسته شود لبخند زد.
هنوز مي شود گفت سلام.مي شود شنيد كه سلام.
هنوز مي شود خنديد.مي شود حتي گريست.مي شود آرزو كرد.
فردا صبح هم اگر فرصت باشد از خانه بيرون خواهم آمد.غرق زندگي خواهم شد و به رفتگر پير سلام خواهم كرد.