Jun 30, 2004
Jun 28, 2004
خواب در رويا
سكوت اينجا را دوست دارم.
نور كمرنگ نيمروز از پشت پرده ي سفيد اتاق را روشن كرده اما روشني اش چشم را نمي زند.يكجور آرامش به آدم مي دهد.روي صندلي ، روي زمين ، روز ميز ، همه جا كتابها را مي بينم.توي كتابخانه ديواري هم هستند .دلم مي خواهد اسم تمامشان را يكي يكي بخوانم. يا شايد ورق بزنمشان تا بوي كاغذ خاك خورده مشامم را پر كند.بعد هم دستي رويشان بكشم تا زير پوستم حسشان كنم.
روي ديوار روبرو چند تابلو به فاصله ي نزديك به هم جا خوش كرده اند.عجيب است .چرا هر چه فكر مي كنم نمي توانم به خاطر بياورم كه رويشان چه نوشته شده .. تابلوي نستعليق هستند انگار .. شايد هم تقدير نامه.نمي دانم.اما هر چه هست نماي اتاق كار به اينجا داده اند. و اين دو تكه ي بجا مانده از موشكهاي سربي يادگار جنگ جهاني دوم ! لمسشان مي كنم.عجيب است برايم كه نشاني از جنگي عظيم حالا جلوي رويم مثل جسمي بي حركت و ناتوان خاك مي خورد. و فقط اسمش است كه غرور مي آورد برايش. اين دو تكه سربي مرا ياد سربازان جنگي مي اندازند.همانهايي كه حالا روي تخت هاي بيمارستانها و آسايشگاهها زمين گير شده اند اما عظمتشان را نمي توان در چشمانشان نخواند .. هر چند كه در سكوت به انتظار مرگ خاموش نشسته باشند ..
چمدان هاي سفري هم اينجا هستند. سفر . سفر . سفر ...
كامپيوتر ، پرينتر ، كاغذ هاي سفيد و يادداشتهاي پراكنده هم همه جا هستند..
اما از همه بيشتر ، سكوت و آرامش اينجا را دوست دارم .
نمي دانم چرا ..
شايد چون بودنِ تو را برايم تداعي مي كند. تو هستي . پشت كامپيوتر نشسته اي و كارهايت را انجام مي دهي و من در سكوت نگاهت مي كنم. شايد هم روي تخت روبرو چرت مي زنم.اما تا پلكهايم را نيمه باز مي كنم تو را مي بينم كه هستي. آرام نشسته اي و كار مي كني.گوش كن .. حتي صداي تق تق دگمه هاي كيبورد هم مي گويد كه هستي .. صداي ورق زدن روزنامه .. صداي كش دار پرينتر .. همه و همه مي گويند كه هستي .. همينجا .. كنار من ..
Jun 27, 2004
Jun 25, 2004
Jun 24, 2004
شرمنده اگر گنگ است
زن آرنجش را گذاشت لبه ي شيشه ي ماشين كرايه اي و انگشتانش را تكيه گاه شقيقه اش كرد.هواي گرگ و ميش گرم تابستانٍ نورس تمام تنش را خيس كرده. ماشينها توي هم مي لولند.از ماشين بغلي كه جوانكي سيگار به دست پشت فرمانش نشسته صداي گرومب گرومب موزيك مي آيد. زن به ماشين جلويي نگاه كرد.يكي از همين الگانس هاي پليس .با خودش فكر كرد كه چقدر خوب كه پليسها اين روزها زياد شده اند.صداي آژير الگانس سفيد با صداي گرومب گرومب ماشين بغلي معجوني ساخته اند.زن چشمش را دوخت به چراغهاي چرخان سقف الگانس.سرش گيج رفت.چراغها آنقدر در كاسه ي چشمانش چرخيدند و چرخيدند كه فقط زن ماند و طيفي قرمز رنگ و ماشينها و آدمها همه شان شدند سايه هايي در حركت.
با خودش فكر كرد:"باز چه مرگته ؟ ناسلامتي داري ميري غذا سفارش بدي براي مهمونا "
اما چرا دلش داشت مي تركيد.
با خودش فكر كرد:"خوب اينم مي گذره ديگه .. خوب كه چي ؟.. آخرش كه چي ؟ ..باز علي مي مونه و حوضش .. "
تلنگري به خودش زد:" هي .. ناشكر .. مگه زندگي همين بهانه هاي كوچيك نيست ؟ "
"پس دنبال چي مي گردي تو ؟"
پس زن دنبال چه مي گردد ؟
..............
نه.
اينطور نمي شود.
بايد نه در اطراف ، كه در درون بگردد.
بايد باز هم بگردد.بيشتر از قبل.يا شايد هم الان موقعش است كه واقعا" بايد به خودش کمک کند.
بايد چيزي پيدا كند.
چيزي در خودش ..
بايد چيزي در خودش پيدا كند تا گذران اين روزهاي يكرنگ را به رنگين كماني بدل كند.
چيزي مثل ايماني كه كمرنگ شده ، توكلي كه فراموش شده ، يقيني كه خاك گرفته اش ..
چيزي از جنس همان اطميناني كه قبل ترها به خدا داشت ..
همان اطميناني كه صبح هاي زود بيدارش مي كرد براي نماز ..
همان اطمينانی كه به او جسارتٍ خواستن می داد.
همان جسارتی كه به او جراتٍ جنگيدن می داد.
زن اين روزها خنثی شده انگار. و اين حس را دوست ندارد. حس هر چه پيش آيد خوش آيد اذيتش می کند.
‘‘بايد دوباره بگردی . يالله بگرد .. دٍ بجنب ديگه ..‘‘
ترافيك باز شد. سايه ها واقعي شدند . زن هنوز دارد با خودش كلنجار می رود اما .
Jun 23, 2004
Jun 21, 2004
Jun 20, 2004
Jun 19, 2004
دوستي ها با هم متفاوتند.گرچه همه در تبادل محبت مشتركند اما مرز دارند.بعضي دوستي ها خارج از دنياي اينترنت و حقيقي هستند.همه چيز وجود خارجي دارد .. بعضي دوستي ها مختص دنياي مجازي هستند.در همين دنياي مجازي شكل مي گيرند.حتي گاهي خيلي هم خوب پيش مي روند.مثل دوستي هاي وبلاگي.دوستان از حال هم مي پرسند.براي هم نگران مي شوند.با هم همدردي مي كنند.از غم هم ناراحت مي شوند و از شادي هم خوشحال.مسنجر را كه باز مي كني پيغامهايشان را مي خواني انگار انرژي مي گيري .. خوب تا همين جا خيلي خوب است.حتي اگر فقط در اين دنياي مجازي باشد اما باز هم خوب است.تنهايي آدم پر مي شود. البته بعدي از آن.نه همه اش .
بعضي از دوستي هاي اينترنتي پاي خود را به دنياي واقعي باز مي كنند.اين ديگر بسته به خواست دو دوست است.اما بحث من اين نيست.مي خواهم از دوستي هايي حرف بزنم كه در آنها يكي از دو نفر دوست دارد ارتباط را به دنياي واقعي بكشاند و آن يكي نه ..
تا وقتي كه ارتباط مجازيست اين سيل محبت است كه روان است.پيغام.ايميل.كارت.همدردي.تشويق.تبريك.تسلي
اما وقتي يك طرف متوجه مي شود كه طرف ديگر (به هر دليلي كه برايش موجه است) قصد ندارد كه رابطه را بسط دهد همه چيز عوض مي شود. ديگر خبري از توجهات گذشته نيست ! حتي كار به دلخوري و قهر هاي مجازي هم مي كشد! اينجاست كه آدم مي ماند دم خروس را باور كند يا قسم روباه را ..
كاش در دوستي ها قبل از هر چيز به حريم خصوصي همديگر احترام مي گذاشتيم و به خواست طرف مقابل هم همينطور. كاش با شنيدن يك جواب "نه" طنابهايي را كه ماهها طنيده ايم پاره نمي كرديم حتي اگر اتصالشان فقط در همين دنياي مجازي باشد ..
شهر هيچكس
تو نگاهم مي كردي .. تو در سكوت فقط نگاهم مي كردي ..و نگاهت گرمم مي كرد ..نه، مي سوزاندم .. تو در سكوت با من حرف مي زدي .. و من مي شنيدم .. ذره ذره ي وجودم گوش مي شد و مي شنيدم .. امروز در تاريك روشن غروب به آسمان نگاه كردم .. تو نيستي .. و من در كورسوي تك تك چراغهاي شهر بدنبال نشاني از تو گشتم .. هر چه بود هيچ بود .. هيچ بود و من .. من بودم و درهاي گشوده ي آسمان .. آسمان بهاري .. گاه ابري و گاه خندان .. من بودم و ديوار .. نبض .. هستي .. سكوت .. راز .. لرزيدم.. تمام تنم لرزيد .. لرزشي از بغض .. بجايش لبخند زدم .. از طبقه ششم اين ساختمان غم گرفته چگونه مي شود عشق را ديد .. ؟
پ ن.اينجور موقع ها دلم براي همه تنگ مي شود.از تو كه زنگ زدم و روي پيغام گير صدايت را شنيدم تا دوستي هاي نديده و تمام شده و همسر سابقم و .. و ..
نمي دانم.شايد اينجور موقع ها دلم براي خودم تنگ مي شود و در همه بدنبال تكه هايي از خودم مي گردم.تكه هايي از گذشته خودم كه نزدشان اندكي از آن را به يادگار گذاشته ام و اندكي به يادگار برداشته ام تا خالي نمانم..
راستي چرا مردها دقيقا همان موقع كه بايد باشند نيستند
مي گويند اظطراب از هر مرضي بيشتر براي سلامتي خطر دارد. پس من الان در وضعيت بحرانم ):
اظطراب دارم.
توي اين اتاق 12 متري شركت انقدر راه رفتم كه پاهايم درد گرفت.ديشب هم تا صبح نخوابيدم.
راه كه می رفتم يادم افتاد قبل از جدايي وقتي حالم بد مي شد بي اينكه از همسرم مخفي كنم به او مي گفتم.انتظار داشتم بفهمد.فكر مي كردم همين برايم كافيست كه او حال مرا بداند و من برايش حرف بزنم و او فقط گوش كند تا آرام بگيرم. اما او كمكي كه نمي كرد هيچ.انقدر انگ مي چسباند كه حالم بدتر مي شد.آخرش هم به رواني بودن محكوم مي شدم.
بعد از آن هر كسي حالم را مي پرسيد فقط مي گفتم خوبم .. فكر مي كردم شايد ديگران حق دارند اگر نمي خواهند ناله هاي مرا بشنوند.شايد من خودخواه هستم . كم كم عادت كردم كه همه چيز را به خودم بگويم.بعد از آن هم به اين وبلاگ .. حالا اينجا هم دوستاني دارم كه باز فكر مي كنم گناهي ندارند كه ناله مرا بشنوند.
راستش هنوز هم نمي دانم مي شود به كسي اعتماد كرد و گفت امروز حالم خوب نيست يا نه ..
افكار پراكنده ي زني كه نمي داند به انتها رسيده يا نرسيده !
اينطرف صداي دالام دومبول آهنگ مي آيد.آنطرف صداي دعاي كميل پنج شنبه.ظهر آنقدر خوب بوده ام و الان گوشه اين اتاق دارم از كلافگي و كم حوصلگي به زمين و زمان گير مي دهم.دوباره بي پول شده ام.و بي پولي بيشتر از هر چيز ديگري مرا افسرده مي كند.دخترك مايوي شنايش را گذاشته روي صندلي تا فراموش نكنم اسمش را در كلاس شنا بنويسم.من هم مانده ام كه تا ده روز ديگر چطور پول كلاس ، پول دندانپزشكي دخترك، پول تولد كوچكي كه قول داده بودم برايش بگيرم و پول شهريه ثبت نام مدرسه اش را راست و ريست كنم.(ممنونم.لطف داريد.اينها را براي پول قرض كردن ننوشتم!)
ظهر به دوستي مي گفتم كه قرار است هفته آينده جشن پنجاهمين سالگرد ازدواج پدر و مادرم را بگيريم.
اول كلي تعجب كرد از ازدواج هايي كه اينطور ماندگارند بعد هم حرف به زنان امروزي كشيده شد.آن موقع داشتم فقط حرف مي زدم اما حالا كه دارم فكر مي كنم! مي بينم كم هم بيراه نمي گفت.همين كه مي گفت زنان امروزي آمدند راه رفتن كبك را ياد بگيرند راه رفتن خودشان را هم فراموش كردند(لطفا عصباني نشويد!).همين كه مي گفت مردان امروزي فرزندان همان پدر و مادري هستند كه مادر هنوز براي پدر چاي مي ريزد و جلويش مي گذارد آنوقت همسر همين آقا مي گويد پا شو خودت براي خودت چاي بريز! آنوقت زندگي زناشويي مي شود ميدان جنگ و گريز.نا همگوني ميان قالب مدرن و هسته ي سنتي.
يا همين وبلاگ نويسي.با هزار جور حرف و حديث طرف هستيم. خود سانسوري مي كنيم. سوء برداشت مي شويم.آنوقت باز هم اصرار داريم خصوصي ترين افكارمان را بريزيم بيرون تا ديگران بيايند بخوانند.واقعا علاوه بر اين كه كم كم خود واقعيمان را فراموش مي كنيم و مي شويم آنچه ديگران مي خواهند ، فايده ديگري هم مي بريم؟
يا همين دوستی های مدرن! كم كم آنقدر دوست پيدا مي كنيم كه همه چيز و همه كس برايمان علي السويه مي شود.آنقدر راحت دوست پيدا مي كنيم كه به همان راحتي هم از دست مي دهيم.مسلما هر چه كميت دوستي ها بيشتر باشد كيفيت دوستي ها پايين تر مي رود. نمي رود؟
نمي دانم.واقعا نمي دانم چه دارد بر سر ما مي آيد.اصلا چرا جمع ببندم.خودم را مي گويم كه بعدا جاي گله گذاري هم نباشد.اين همه حرف زدم و نوشتم و نظريه دادم و داد سخن گفتم اما آخرش مي بينم نمي دانم از زندگي چه بايد بخواهم.نمي دانم صبوري خوب است يا بد.نمي دانم ازدواج خوب است يا بد.نمي دانم عشق خوب است يا بد.نمي دانم اگر اتفاقي در زندگي خصوصيم افتاد چگونه بايد رفتار كنم.نمي دانم چنين مواقعي بايد با دخترك چگونه رفتار كنم.اصلا نمي دانم چرا بايد بخواهم فقط در لحظه زندگي كنم؟چرا نبايد آرزو كنم؟ چرا نبايد انتظار داشته باشم؟چرا نبايد به قطعيت فكر كنم؟ چرا بايد براي خودم فردين بازي در بياورم؟چرا همه ش بايد از دست دادن را براي خودم توجيه كنم؟چرا بايد رها كنم؟ چرا بايد سعي كنم چيز هاي سخت را بفهمم!؟
مي دانم. ملغمه اي درست كرده ام كه خودم هم توي پيچ و خمش گير كرده ام.
اصلا من مي خواهم پاهايم را بكنم توي يك كفش . مي خواهم پاهايم را به زمين بكوبم و فرياد بزنم:
خدايا من ……………… مي خواهم! ( شايد برايش نذر هم کردم! ) با وبلاگ نويسی و بحث های داغ و کتاب های رنگارنگ و نويسندگان جور واجور و نمايشگاه و گردهمايی منافات دارد؟؟!!
Jun 18, 2004
افكار پراكنده زني كه نمي داند به انتها رسيده يا نرسيده!
اينطرف صداي دالام دومبول آهنگ مي آيد.آنطرف صداي دعاي كميل پنج شنبه.ظهر آنقدر خوب بوده ام و الان گوشه اين اتاق دارم از كلافگي و كم حوصلگي به زمين و زمان گير مي دهم.دوباره بي پول شده ام.و بي پولي بيشتر از هر چيز ديگري مرا افسرده مي كند.دخترك مايوي شنايش را گذاشته روي صندلي تا فراموش نكنم اسمش را در كلاس شنا بنويسم.من هم مانده ام كه تا ده روز ديگر چطور پول كلاس ، پول دندانپزشكي دخترك، پول تولد كوچكي كه قول داده بودم برايش بگيرم و پول شهريه ثبت نام مدرسه اش را راست و ريست كنم.(ممنونم.لطف داريد.اينها را براي پول قرض كردن ننوشتم!)
ظهر به دوستي مي گفتم كه قرار است هفته آينده جشن پنجاهمين سالگرد ازدواج پدر و مادرم را بگيريم.
اول كلي تعجب كرد از ازدواج هايي كه اينطور ماندگارند بعد هم حرف به زنان امروزي كشيده شد.آن موقع داشتم فقط حرف مي زدم اما حالا كه دارم فكر مي كنم! مي بينم كم هم بيراه نمي گفت.همين كه مي گفت زنان امروزي آمدند راه رفتن كبك را ياد بگيرند راه رفتن خودشان را هم فراموش كردند(لطفا عصباني نشويد!).همين كه مي گفت مردان امروزي فرزندان همان پدر و مادري هستند كه مادر هنوز براي پدر چاي مي ريزد و جلويش مي گذارد آنوقت همسر همين آقا مي گويد پا شو خودت براي خودت چاي بريز! آنوقت زندگي زناشويي مي شود ميدان جنگ و گريز.نا همگوني ميان قالب مدرن و هسته ي سنتي.
يا همين وبلاگ نويسي.با هزار جور حرف و حديث طرف هستيم. خود سانسوري مي كنيم. سوء برداشت مي شويم.آنوقت باز هم اصرار داريم خصوصي ترين افكارمان را بريزيم بيرون تا ديگران بيايند بخوانند.واقعا علاوه بر اين كه كم كم خود واقعيمان را فراموش مي كنيم و مي شويم آنچه ديگران مي خواهند ، فايده ديگري هم مي بريم؟
يا همين دوستی های مدرن! كم كم آنقدر دوست پيدا مي كنيم كه همه چيز و همه كس برايمان علي السويه مي شود.آنقدر راحت دوست پيدا مي كنيم كه به همان راحتي هم از دست مي دهيم.مسلما هر چه كميت دوستي ها بيشتر باشد كيفيت دوستي ها پايين تر مي رود. نمي رود؟
نمي دانم.واقعا نمي دانم چه دارد بر سر ما مي آيد.اصلا چرا جمع ببندم.خودم را مي گويم كه بعدا جاي گله گذاري هم نباشد.اين همه حرف زدم و نوشتم و نظريه دادم و داد سخن گفتم اما آخرش مي بينم نمي دانم از زندگي چه بايد بخواهم.نمي دانم صبوري خوب است يا بد.نمي دانم ازدواج خوب است يا بد.نمي دانم عشق خوب است يا بد.نمي دانم اگر اتفاقي در زندگي خصوصيم افتاد چگونه بايد رفتار كنم.نمي دانم چنين مواقعي بايد با دخترك چگونه رفتار كنم.اصلا نمي دانم چرا بايد بخواهم فقط در لحظه زندگي كنم؟چرا نبايد آرزو كنم؟ چرا نبايد انتظار داشته باشم؟چرا نبايد به قطعيت فكر كنم؟ چرا بايد براي خودم فردين بازي در بياورم؟چرا همه ش بايد از دست دادن را براي خودم توجيه كنم؟چرا بايد رها كنم؟ چرا بايد سعي كنم چيز هاي سخت را بفهمم!؟
مي دانم. ملغمه اي درست كرده ام كه خودم هم توي پيچ و خمش گير كرده ام.
اصلا من مي خواهم پاهايم را بكنم توي يك كفش . مي خواهم پاهايم را به زمين بكوبم و فرياد بزنم:
خدايا من ……………… مي خواهم!
با وبلاگ نويسی و بحث های داغ و کتاب های رنگارنگ و نويسندگان جور واجور و نمايشگاه و گردهمايی منافات دارد؟؟!!
**لطفا براي اين متن پيغام نگذاريد.
افكار پراكنده زني كه نمي داند به انتها رسيده يا نرسيده!
اينطرف صداي دالام دومبول آهنگ مي آيد.آنطرف صداي دعاي كميل پنج شنبه.ظهر آنقدر خوب بوده ام و الان گوشه اين اتاق دارم از كلافگي و كم حوصلگي به زمين و زمان گير مي دهم.دوباره بي پول شده ام.و بي پولي بيشتر از هر چيز ديگري مرا افسرده مي كند.دخترك مايوي شنايش را گذاشته روي صندلي تا فراموش نكنم اسمش را در كلاس شنا بنويسم.من هم مانده ام كه تا ده روز ديگر چطور پول كلاس ، پول دندانپزشكي دخترك، پول تولد كوچكي كه قول داده بودم برايش بگيرم و پول شهريه ثبت نام مدرسه اش را راست و ريست كنم.(ممنونم.لطف داريد.اينها را براي پول قرض كردن ننوشتم!)
ظهر به دوستي مي گفتم كه قرار است هفته آينده جشن پنجاهمين سالگرد ازدواج پدر و مادرم را بگيريم.
اول كلي تعجب كرد از ازدواج هايي كه اينطور ماندگارند بعد هم حرف به زنان امروزي كشيده شد.آن موقع داشتم فقط حرف مي زدم اما حالا كه دارم فكر مي كنم! مي بينم كم هم بيراه نمي گفت.همين كه مي گفت زنان امروزي آمدند راه رفتن كبك را ياد بگيرند راه رفتن خودشان را هم فراموش كردند(لطفا عصباني نشويد!).همين كه مي گفت مردان امروزي فرزندان همان پدر و مادري هستند كه مادر هنوز براي پدر چاي مي ريزد و جلويش مي گذارد آنوقت همسر همين آقا مي گويد پا شو خودت براي خودت چاي بريز! آنوقت زندگي زناشويي مي شود ميدان جنگ و گريز.نا همگوني ميان قالب مدرن و هسته ي سنتي.
يا همين وبلاگ نويسي.با هزار جور حرف و حديث طرف هستيم. خود سانسوري مي كنيم. سوء برداشت مي شويم.آنوقت باز هم اصرار داريم خصوصي ترين افكارمان را بريزيم بيرون تا ديگران بيايند بخوانند.واقعا علاوه بر اين كه كم كم خود واقعيمان را فراموش مي كنيم و مي شويم آنچه ديگران مي خواهند ، فايده ديگري هم مي بريم؟
يا همين دوستی های مدرن! كم كم آنقدر دوست پيدا مي كنيم كه همه چيز و همه كس برايمان علي السويه مي شود.آنقدر راحت دوست پيدا مي كنيم كه به همان راحتي هم از دست مي دهيم.مسلما هر چه كميت دوستي ها بيشتر باشد كيفيت دوستي ها پايين تر مي رود. نمي رود؟
نمي دانم.واقعا نمي دانم چه دارد بر سر ما مي آيد.اصلا چرا جمع ببندم.خودم را مي گويم كه بعدا جاي گله گذاري هم نباشد.اين همه حرف زدم و نوشتم و نظريه دادم و داد سخن گفتم اما آخرش مي بينم نمي دانم از زندگي چه بايد بخواهم.نمي دانم صبوري خوب است يا بد.نمي دانم ازدواج خوب است يا بد.نمي دانم عشق خوب است يا بد.نمي دانم اگر اتفاقي در زندگي خصوصيم افتاد چگونه بايد رفتار كنم.نمي دانم چنين مواقعي بايد با دخترك چگونه رفتار كنم.اصلا نمي دانم چرا بايد بخواهم فقط در لحظه زندگي كنم؟چرا نبايد آرزو كنم؟ چرا نبايد انتظار داشته باشم؟چرا نبايد به قطعيت فكر كنم؟ چرا بايد براي خودم فردين بازي در بياورم؟چرا همه ش بايد از دست دادن را براي خودم توجيه كنم؟چرا بايد رها كنم؟ چرا بايد سعي كنم چيز هاي سخت را بفهمم!؟
مي دانم. ملغمه اي درست كرده ام كه خودم هم توي پيچ و خمش گير كرده ام.
اصلا من مي خواهم پاهايم را بكنم توي يك كفش . مي خواهم پاهايم را به زمين بكوبم و فرياد بزنم:
خدايا من ……………… مي خواهم!
با وبلاگ نويسی و بحث های داغ و کتاب های رنگارنگ و نويسندگان جور واجور و نمايشگاه و گردهمايی منافات دارد؟؟!!
**لطفا براي اين متن پيغام نگذاريد.
Jun 15, 2004
Jun 13, 2004
Jun 12, 2004
Jun 11, 2004
مي گويند اظطراب از هر مرضي بيشتر براي سلامتي خطر دارد. پس من الان در وضعيت بحرانم ):
اظطراب دارم.
توي اين اتاق 12 متري شركت انقدر راه رفتم كه پاهايم درد گرفت.ديشب هم تا صبح نخوابيدم.
راه كه می رفتم يادم افتاد قبل از جدايي وقتي حالم بد مي شد بي اينكه از همسرم مخفي كنم به او مي گفتم.انتظار داشتم بفهمد.فكر مي كردم همين برايم كافيست كه او حال مرا بداند و من برايش حرف بزنم و او فقط گوش كند تا آرام بگيرم. اما او كمكي كه نمي كرد هيچ.انقدر انگ مي چسباند كه حالم بدتر مي شد.آخرش هم به رواني بودن محكوم مي شدم.
بعد از آن هر كسي حالم را مي پرسيد فقط مي گفتم خوبم .. فكر مي كردم شايد ديگران حق دارند اگر نمي خواهند ناله هاي مرا بشنوند.شايد من خودخواه هستم . كم كم عادت كردم كه همه چيز را به خودم بگويم.بعد از آن هم به اين وبلاگ .. حالا اينجا هم دوستاني دارم كه باز فكر مي كنم گناهي ندارند كه ناله مرا بشنوند.
راستش هنوز هم نمي دانم مي شود به كسي اعتماد كرد و گفت امروز حالم خوب نيست يا نه ..
مي گويند اظطراب از هر مرضي بيشتر براي سلامتي خطر دارد. پس من الان در وضعيت بحرانم ):
اظطراب دارم.
توي اين اتاق 12 متري شركت انقدر راه رفتم كه پاهايم درد گرفت.ديشب هم تا صبح نخوابيدم.
راه كه می رفتم يادم افتاد قبل از جدايي وقتي حالم بد مي شد بي اينكه از همسرم مخفي كنم به او مي گفتم.انتظار داشتم بفهمد.فكر مي كردم همين برايم كافيست كه او حال مرا بداند و من برايش حرف بزنم و او فقط گوش كند تا آرام بگيرم. اما او كمكي كه نمي كرد هيچ.انقدر انگ مي چسباند كه حالم بدتر مي شد.آخرش هم به رواني بودن محكوم مي شدم.
بعد از آن هر كسي حالم را مي پرسيد فقط مي گفتم خوبم .. فكر مي كردم شايد ديگران حق دارند اگر نمي خواهند ناله هاي مرا بشنوند.شايد من خودخواه هستم . كم كم عادت كردم كه همه چيز را به خودم بگويم.بعد از آن هم به اين وبلاگ .. حالا اينجا هم دوستاني دارم كه باز فكر مي كنم گناهي ندارند كه ناله مرا بشنوند.
راستش هنوز هم نمي دانم مي شود به كسي اعتماد كرد و گفت امروز حالم خوب نيست يا نه ..
Jun 9, 2004
چند تا لينك:
قطعه 33 بهشت زهرا زنده مي ماند(صفحه هفتم)
توضيحات جالب فروغ در مورد اوركات.
من كجا ، اينجا كجا ؟!
موضوع بحث اين هفته لافم فيني هم در مورد ازدواج دوم بود كه هنوز تمام نشده.بشتابيد !
..............
متن قبلي من براي بعضي از دوستان سو’تفاهم ايجاد كرده.اين مسئله چيزي نيست كه مربوط به آدم خاصي باشد.همه ي ما ممكن است جايي، زماني، به شكلي درگير اين موضوع شويم.پس بهتر است همه مان پيش خودمان يك دوره " مديريت روابط مجازي! " بگذرانيم. اولين نفر هم خودم هستم. :)
من هم خوبم ، شكر .. هنوز هم گاهي اخباري، شايعه اي، ته دلم را مي لرزاند .. زندگي ولي جريان دارد.از لحظه هاي خوشش گرفته تا گرمازدگي ديروز بخاطر گشتن دنبال يك مانتوي تابستاني ( مدلهاي عجيب غريب را كه مي بينم شك مي كنم اينجا ايران باشد!)
دخترك صبح تا شبش را با بازي مي گذراند و تعجب مي كنم چطور خسته نمي شود.برنامه هايي برايش دارم بلكه در كنار اين همه جست و خيز كمي هم چيز ياد بگيرد!
ديشب پدر را كه نگاه مي كردم دلم مي خواست برايش كاري كنم .. نمي دانم .. هر چيز كوچكي كه لحظه اي شادش كند و تكراري هم نباشد. شما كاري سراغ نداريد كه يك دختر بخواهد براي شاد كردن پدرش انجام دهد ؟
.........
روزهاي گرم مي آيند و مي روند و شبهاي تبدار هم .. صبح بلند مي شويم.يك روز ديگر را مي گذرانيم و شب مي خوابيم.خوب و بدش را كار ندارم.اما مي دانم ، مي دانم كه هر لحظه اي كه مي گذرانم بازگشتي ندارد .. كاش بتوانم در هر لحظه زندگي كنم ..
چند تا لينك:
قطعه 33 بهشت زهرا زنده مي ماند(صفحه هفتم)
توضيحات جالب فروغ در مورد اوركات.
من كجا ، اينجا كجا ؟!
موضوع بحث اين هفته لافم فيني هم در مورد ازدواج دوم بود كه هنوز تمام نشده.بشتابيد !
..............
متن قبلي من براي بعضي از دوستان سو’تفاهم ايجاد كرده.اين مسئله چيزي نيست كه مربوط به آدم خاصي باشد.همه ي ما ممكن است جايي، زماني، به شكلي درگير اين موضوع شويم.پس بهتر است همه مان پيش خودمان يك دوره " مديريت روابط مجازي! " بگذرانيم. اولين نفر هم خودم هستم. :)
من هم خوبم ، شكر .. هنوز هم گاهي اخباري، شايعه اي، ته دلم را مي لرزاند .. زندگي ولي جريان دارد.از لحظه هاي خوشش گرفته تا گرمازدگي ديروز بخاطر گشتن دنبال يك مانتوي تابستاني ( مدلهاي عجيب غريب را كه مي بينم شك مي كنم اينجا ايران باشد!)
دخترك صبح تا شبش را با بازي مي گذراند و تعجب مي كنم چطور خسته نمي شود.برنامه هايي برايش دارم بلكه در كنار اين همه جست و خيز كمي هم چيز ياد بگيرد!
ديشب پدر را كه نگاه مي كردم دلم مي خواست برايش كاري كنم .. نمي دانم .. هر چيز كوچكي كه لحظه اي شادش كند و تكراري هم نباشد. شما كاري سراغ نداريد كه يك دختر بخواهد براي شاد كردن پدرش انجام دهد ؟
.........
روزهاي گرم مي آيند و مي روند و شبهاي تبدار هم .. صبح بلند مي شويم.يك روز ديگر را مي گذرانيم و شب مي خوابيم.خوب و بدش را كار ندارم.اما مي دانم ، مي دانم كه هر لحظه اي كه مي گذرانم بازگشتي ندارد .. كاش بتوانم در هر لحظه زندگي كنم ..
Jun 8, 2004
دوستي ها با هم متفاوتند.گرچه همه در تبادل محبت مشتركند اما مرز دارند.بعضي دوستي ها خارج از دنياي اينترنت و حقيقي هستند.همه چيز وجود خارجي دارد .. بعضي دوستي ها مختص دنياي مجازي هستند.در همين دنياي مجازي شكل مي گيرند.حتي گاهي خيلي هم خوب پيش مي روند.مثل دوستي هاي وبلاگي.دوستان از حال هم مي پرسند.براي هم نگران مي شوند.با هم همدردي مي كنند.از غم هم ناراحت مي شوند و از شادي هم خوشحال.مسنجر را كه باز مي كني پيغامهايشان را مي خواني انگار انرژي مي گيري .. خوب تا همين جا خيلي خوب است.حتي اگر فقط در اين دنياي مجازي باشد اما باز هم خوب است.تنهايي آدم پر مي شود. البته بعدي از آن.نه همه اش ..
بعضي از دوستي هاي اينترنتي پاي خود را به دنياي واقعي باز مي كنند.اين ديگر بسته به خواست دو دوست است.اما بحث من اين نيست.مي خواهم از دوستي هايي حرف بزنم كه در آنها يكي از دو نفر دوست دارد ارتباط را به دنياي واقعي بكشاند و آن يكي نه ..
تا وقتي كه ارتباط مجازيست اين سيل محبت است كه روان است.پيغام.ايميل.كارت.همدردي.تشويق.تبريك.تسليت.
اما وقتي يك طرف متوجه مي شود كه طرف ديگر (به هر دليلي كه برايش موجه است) قصد ندارد كه رابطه را بسط دهد همه چيز عوض مي شود. ديگر خبري از توجهات گذشته نيست ! حتي كار به دلخوري و قهر هاي مجازي هم مي كشد! اينجاست كه آدم مي ماند دم خروس را باور كند يا قسم روباه را ..
كاش در دوستي ها قبل از هر چيز به حريم خصوصي همديگر احترام مي گذاشتيم و به خواست طرف مقابل هم همينطور. كاش با شنيدن يك جواب "نه" طنابهايي را كه ماهها طنيده ايم پاره نمي كرديم حتي اگر اتصالشان فقط در همين دنياي مجازي باشد ..
دوستي ها با هم متفاوتند.گرچه همه در تبادل محبت مشتركند اما مرز دارند.بعضي دوستي ها خارج از دنياي اينترنت و حقيقي هستند.همه چيز وجود خارجي دارد .. بعضي دوستي ها مختص دنياي مجازي هستند.در همين دنياي مجازي شكل مي گيرند.حتي گاهي خيلي هم خوب پيش مي روند.مثل دوستي هاي وبلاگي.دوستان از حال هم مي پرسند.براي هم نگران مي شوند.با هم همدردي مي كنند.از غم هم ناراحت مي شوند و از شادي هم خوشحال.مسنجر را كه باز مي كني پيغامهايشان را مي خواني انگار انرژي مي گيري .. خوب تا همين جا خيلي خوب است.حتي اگر فقط در اين دنياي مجازي باشد اما باز هم خوب است.تنهايي آدم پر مي شود. البته بعدي از آن.نه همه اش ..
بعضي از دوستي هاي اينترنتي پاي خود را به دنياي واقعي باز مي كنند.اين ديگر بسته به خواست دو دوست است.اما بحث من اين نيست.مي خواهم از دوستي هايي حرف بزنم كه در آنها يكي از دو نفر دوست دارد ارتباط را به دنياي واقعي بكشاند و آن يكي نه ..
تا وقتي كه ارتباط مجازيست اين سيل محبت است كه روان است.پيغام.ايميل.كارت.همدردي.تشويق.تبريك.تسليت.
اما وقتي يك طرف متوجه مي شود كه طرف ديگر (به هر دليلي كه برايش موجه است) قصد ندارد كه رابطه را بسط دهد همه چيز عوض مي شود. ديگر خبري از توجهات گذشته نيست ! حتي كار به دلخوري و قهر هاي مجازي هم مي كشد! اينجاست كه آدم مي ماند دم خروس را باور كند يا قسم روباه را ..
كاش در دوستي ها قبل از هر چيز به حريم خصوصي همديگر احترام مي گذاشتيم و به خواست طرف مقابل هم همينطور. كاش با شنيدن يك جواب "نه" طنابهايي را كه ماهها طنيده ايم پاره نمي كرديم حتي اگر اتصالشان فقط در همين دنياي مجازي باشد ..
Jun 6, 2004
شهر هيچكس
تو نگاهم مي كردي .. تو در سكوت فقط نگاهم مي كردي ..و نگاهت گرمم مي كرد ..نه، مي سوزاندم .. تو در سكوت با من حرف مي زدي .. و من مي شنيدم .. ذره ذره ي وجودم گوش مي شد و مي شنيدم .. امروز در تاريك روشن غروب به آسمان نگاه كردم .. تو نيستي .. و من در كورسوي تك تك چراغهاي شهر بدنبال نشاني از تو گشتم .. هر چه بود هيچ بود .. هيچ بود و من .. من بودم و درهاي گشوده ي آسمان .. آسمان بهاري .. گاه ابري و گاه خندان .. من بودم و ديوار .. نبض .. هستي .. سكوت .. راز .. لرزيدم.. تمام تنم لرزيد .. لرزشي از بغض .. بجايش لبخند زدم .. از طبقه ششم اين ساختمان غم گرفته چگونه مي شود عشق را ديد .. ؟
پ ن.اينجور موقع ها دلم براي همه تنگ مي شود.از تو كه زنگ زدم و روي پيغام گير صدايت را شنيدم تا دوستي هاي نديده و تمام شده و همسر سابقم و .. و ..
نمي دانم.شايد اينجور موقع ها دلم براي خودم تنگ مي شود و در همه بدنبال تكه هايي از خودم مي گردم.تكه هايي از گذشته خودم كه نزدشان اندكي از آن را به يادگار گذاشته ام و اندكي به يادگار برداشته ام تا خالي نمانم..
راستي چرا مردها دقيقا همان موقع كه بايد باشند نيستند ..
Jun 5, 2004
Jun 3, 2004
اين حس بد ..
اين متن را براي دوستي مي نويسم كه هرگز نديدمش.فقط پيغامهاي هميشگي اش را مي خواندم و بس.نه نشاني.نه آدرسي.نه حتي نامش را مي دانستم. گاهي كنجكاو مي شدم كه بدانم كيست اما حالا درست يه هفته است كه ديگر پيغامي از او ندارم.يعني درست از روزي كه زلزله آمد :(
با توام .. حالا ديگر مهم نيست كه نامت چه بوده و اصلا كه بوده ای.
حالا فقط مي خواهم هر جا كه هستي حالت خوب باشد و اتفاقي برايت نيافتاده باشد و اگر اين متن را مي خواني برايم خطي بنويسي.
همين.