Sep 29, 2004


پيرمرد فلوت مي زند. يك فلوت بلند سياه. پيرمرد كور است. ماشينها توي ترافيك بوق مي زنند. زنها و مردها مقابل ويترين مغازه هاي مزين به لامپهاي نئون توي هم مي لولند. صداي فلوت توي بوق ماشنها گم مي شود. از شلوغي ميدان كه مي گذرم چشمم مي خورد به دسته گلهاي مريم كنار پياده رو. يك دسته مي خرم. مي آورم خانه. اينجا كنار دستم مي گذارم. خسته شدم از اين هياهو براي هيچ. از اين لامپهاي نئون. از اين گيجی.


خدايا خودت را به من نشان بده. در قالب هر چه كه مي خواهي.


در پيرهن اشارتي.


در قالب هر چه كه ياري كند اين روزهاي خاكستري هم بگذرند.


هر چه كه ترس را زايل كند .. خستگي را بگيرد.


خدايا


اشارتی .. 

Sep 28, 2004


اعتراف


ديگر بدون تو نمي توانم زندگي كنم. كمي كه از تو دور مي شوم دلم برايت تنگ مي شود. زود زود بايد بهت سر بزنم وگرنه كلافه مي شوم. هر كاري كه مي خواهم بكنم قبلش بايد حتما سراغ تو بيايم. نمي دانم اين خوب است يا بد اما اين روزها اين تو هستي كه تنهايي مرا پر مي كني. شب كه چراغ ها خاموش مي شود و فقط من و تو می مانيم از هميشه بهتر است. كسي مزاحممان نمي شود و مي توانيم مدتی با هم خلوت کنيم. اما يك اشكال كوچك وجود دارد. و آن اين است كه نمي خواهم به شب بيداري عادت كنم. براي همين هم بهتر است در طول روز با هم باشيم. تو چی فکر می کنی؟به نظر من بهتر است فراق شبانه را تحمل كنيم. عوضش من چشم درد نمي گيرم و تو هم چند ساعتي از دستم خلاص مي شوي. همين روزها يك cash memory هم مي خرم. اينطوري تحمل دوري تو برايم راحت تر مي شود چون وقتي كنار هم نباشيم باز هم قلبت پيش من است. ديگر چي از اين بهتر کامی جان؟!


کامی = کامپيوتر خودمانی!


Sep 26, 2004

* آرامم. آرام آرام. صبح بيدار مي شوم. ژاكت نازكي مي كشم به تنم و مي پيچم دور خودم. دخترك يكي دو لقمه به زور شير مي دهد پايين. سرويسش مي بردش.. براي خودم صبحانه آماده مي كنم و مي خورم. بعد مي آيم مي نشينم. تايپ مي كنم. جزوه هايی را كه برايم فرستادند مي خوانم. يك چيزهايي مي نويسم. خسته مي شوم. مي روم چيزي مي خورم. چرخي مي زنم. آهنگ را عوض مي كنم. با تلفن حرف مي زنم. كار (ت) را رد می كنم. نمی دانم چرا.. دوباره مي آيم تايپ مي كنم. دوباره آهنگ را عوض مي كنم. دوباره مي خوانم. دوباره مي نويسم. نهار مي خورم. به درس هاي دخترك مي رسم. احساس مي كنم بزرگ شده. بزرگ تر از آخر شهريور .. سعي مي كنم كمی بخوابم. اما مگر مي شود. بايد تمامشان كنم. حداقل تا آخر اين هفته. نمي دانم چرا.. هوس مي كنم بروم بيرون اما پشيمان مي شوم. دم غروب مي روم دوش مي گيرم . شب هم موقع خواب دوباره كتابي را ورق مي زنم تا بخوانم. انگار بايد خودم را غرق كنم لابلاي اين ورق ها. نمي دانم چرا.. وسطش چشمهايم سنگين مي شود و مي روم بخوابم. دخترك خيلي وقت است خوابيده. به وقت دكتر مامان و اداره ثبت و انتشاراتي و خياطي و تمام اين كاغذ ها فكر مي كنم. بايد اين هفته تمامشان كنم. نمي دانم چرا..


بوي پاييز و شبهاي بلندش تمام خانه را پر كرده. مي خوابم. زود تر از هر شب. نمي دانم چرا ..


......


* كسي هست كه بخواهد كمك كند من بتوانم آهنگ هاي خوب اينجا بگذارم!؟

Sep 24, 2004


دو روز پيش:



زن عصباني ست. عصباني و خسته. ظهر كه آمد خانه حالش خوب بود. يك پيشنهاد كاري خوب بهش شده بود. با اين كه تصميم دارد مدتي كار نكند اما همين پيشنهاد كافي بود تا دوباره توانايي هايش را به ياد بياورد و اعتماد به نفسش برگردد سر جاي اولش. اما نمي تواند تصميم بگيرد. از كار كردن براي ديگران خسته شده. حتي اگر موقعيت شغلي خوبي باشد.. به هر حال ظهر عصباني كه نبود. تا اينكه دوباره پيدا كردن اين مقاله حرصش را درآورد .لعنتي هيچ جور پيدا نمي شود. از هر دري وارد مي شوي به موضوعش نمي رسي. زن نمي داند چرا اينطوري شده. موضوعش خيلي پيچيده يا گسترده است يا او كارش را فراموش كرده . دستانش را گذاشت روي ميز و زير چانه و غرغر هايش شروع شد آنهم با چاشني آب شور! اين روز ها حساس شده اصلا. اين روزها كه اوضاعش كمي فرق كرده. اصلا همه چيز از همان تلفن آخر شروع شد. زن فكر كرد پنج سال تمام ساعت هفت صبح بيدار شده و شش بعد از ظهر خسته و كوفته آمده خانه. حالا اين روزها كه مجبور است موقتي توي خانه بچرخد و نمي داند بايد چه تصميمي بگيرد و كارهاي پيشنهادي را با اكراه رد مي كند و فكرش آشفته است و دلش مي خواهد مي توانست براي خودش كار كند حتي نمي تواند از آرزوهايش حرف بزند. چون مي شنود كه ‹‹بيكار شدي و خيالاتي شدي و منفي باف هم كه هستي ..›› و زن سكوت مي كند و مي ببيند خبر از گوش كردن و حتي فقط گوش كردن به هيچكدام از طرح هايش كه نيست هيچ. خبر از گپ هاي دوستانه هم نيست. حالا انگار تمام عالم كار دارند الي زن. و فقط زن است كه در خانه نشسته و خيالاتي شده و نبايد خيالاتي شود ! به همين راحتي..


زن تنها نشسته. مثل هميشه. باز بايد خودش انتخاب كند . باز بايد نقشه هايش را براي خودش مرور كند و مرور كند و مرور كند. توي خانه ماندن كه راضي اش نمي كند. حتي اگر احتياجي به پول نباشد. كه البته هست. اما اگر نبود هم توي خانه نمي ماند. نمي توانست. انگ خيالاتي شدن همين هفته اول بهش چسبانده شد. آنهم چون وقت اضافي دارد و هزار جور نقشه و طرح نيمه تمام در ذهنش ريخته كه مي خواهد به آنها نظم و ترتيب بدهد و به نتيجه برسد! خدا مي داند اگر دو ماه ديگر خانه نشين باشد چه لقب هايي نصيبش مي شود. زن غرورش جريحه دار شده. خيلي عجيب نيست كه كسي غرورش با حرفي از يك عزيز جريحه دار شود. زن به اين فكر مي كند كه اگر كمي فقط كمي بيشتر از معمول پول سبز داشت ! و مي توانست كاري را كه مدتهاست ذهنش را درگير كرده انجام دهد از اين برزخ بيرون مي آمد و از كسي هم دلخور نمي شد. انوقت به ديگران حق مي داد كه مثل او فكر نكنند. الان هم حق مي دهد. اما يكسان فكر نكردن به اين معني نيست كه حتي شنونده ي حرفهای يكديگر هم نباشيم .. اما خبر از هيچكدام اينها نيست. باز يك راه جلوي پايش خواهد ماند. اين كه براي چندرغاز براي كسی ديگر دولا راست شود و فرامينش را اطاعت كند و تمام كارهايي را كه مي توانست براي رونق كار خودش انجام دهد براي كس ديگر انجام دهد و نردبان كس ديگر باشد تا آن كس ديگر روز به روز موفق تر شود چون كارمنداني مثل زن دارد ... زن دلش مي خواست مي مُرد ..



امروز:


خيلي از حس هاي آن روز ، امروز جايشان را به آگاهي و اطمينان دادند. زن جواب چرايش را گرفته و باز هم مي تواند از آرزوهايش حرف بزند .. باز هم مي تواند گپ دوستانه بزند .. يخها آب شدند و سوء تفاهم ها رفتند پي كارشان.. اين دو پست را اينجا می گذارد تا حس هايش را بشناسد و افکارش را نظم دهد و ببيند کجا حق با او بوده و کجا نبوده ..



زن اگرچه هنوز هم نمي خواهد نردبان كسي باشد اما ديگر قصد ندارد بميرد !!

Sep 22, 2004

ششم شهريور ماه سال هشتاد و يک برای اولين بار اينجا نوشتم : زندگی ارزش ندارد اما هيچ چيز هم ارزش زندگی را ندارد.‌ « آندره مالرو‌»


امروز که دوسال و اندی از آن روز گذشته شک دارم که آيا می شود هنوز هم به اين جمله اعتقاد داشت يا نه؟! شما چی فکر می کنيد؟ .. 


 آهو وارد سومين سال حيات مجازيش شد ..

Sep 20, 2004


يک پنجره کافی ست


برای تماشای رفتن .. برای تماشای آمدن .. و زدودن گرد سفر.


برای شنيدن داستان سفر.


برای شعر خواندن. سبز شدن.


يک پنجره کافی ست.


برای لمس تار مويی از گيسوانم جامانده لابلاي لباسهايت ، که همسفرت باشد ..


براي نگاه كردن به ماهتاب.


براي سلام كردن به آفتاب.


برای حرف زدن با كبوتران مهاجر.


يك پنجره كافيست.


پنجره اي براي اطمينان و آكاهي و سكوت ..



 


سی ام شهريور 1383



يک پنجره کافی ست


برای تماشای رفتن .. برای تماشای آمدن .. و زدودن گرد سفر.


برای شنيدن داستان سفر.


برای شعر خواندن. سبز شدن.


يک پنجره کافی ست.


برای لمس تار مويی از گيسوانم جامانده لابلاي لباسهايت ، که همسفرت باشد ..


براي نگاه كردن به ماهتاب.


براي سلام كردن به آفتاب.


برای حرف زدن با كبوتران مهاجر.


يك پنجره كافيست.


پنجره اي براي اطمينان و آكاهي و سكوت ..



 


سی ام شهريور 1383


Sep 18, 2004


فيلم ‹‹ مزرعه پدري ›› فيلمي ست جنگي اما متفاوت. ملاقلي پور جنگ را جوري ديگر نشان مي دهد. ترس. فرار. اعتراض. عشق. افسوس ِ از دست دادن. اجبار براي كشتن و زنده ماندن. در مزرعه پدري كسي براي شهيد شدن از ديگري سبقت نمي گيرد. كسي هست كه مي ترسد و فرار مي كند .. كسي هست كه نمي خواهد بجنگد و مي خواهد برگردد به ده خودش. كسي هست كه نمي خواهد بميرد. ولي با اين حال از جنگ گريزي نيست و از شهادت هم .. فرمانده گروهان عنوان حاجي را يدك نمي كشد. اشتباه مي كند. سيگار مي كشد. حتي وقتي زخمي مي شود با قمقمه اي آب تنها مي ماند .. اسطوره نيست. انساني معمولي ست كه با تلاشش بياد ماندني مي شود نه با عنوانش .. قهرمان فيلم هم همينطور. اين نويسنده ي ادبيات جنگ كه به قول فيلم ، داستاني سراسر خشونت را در كتابش تصوير كرده خودش از عميق ترين حس هاي انساني سرشار است. خود فيلم هم همينطور. در اوج خونريزي و ويراني ، عشق موج مي زند. عشق انسان به انسان . عشق انسان به زندگي. عشقي كه قرباني جنگ مي شود و با اين حال تنها انگيزه براي جنگيدن است. و براي انسانهاي متفاوتي كه هيچوقت در فيلمهاي جنگي جايي در جبهه نداشتند و در اين فيلم دارند. به نظر من ‹‹ مزرعه پدري ›› فيلم فوق العاده اي بود . با موسيقي عالی و بازي های بيادماندنی .. طولاني اش نمي كنم. فقط يادتان باشد كه در اين فيلم قرار است جنگ را ببينيد. مرگ را. ويراني را. ممكن است جايي از فيلم ببٌريد. بخواهيد بلند شويد و از سالن بياييد بيرون. نفستان بند بيايد. گريه كنيد. اما تمام اينها به تماشا كردن يك روي ديگر سكه مي ارزد. روي ديگر سكه را ببينيد.


‹‹ مزرعه پدري ›› را از دست ندهيد..



 

Sep 15, 2004

*
فكر مي كنم از اينجا كه هستم دستم را دراز كنم و يك مشت ماسه بردارم و بپاشم توي آسمان. يا بروم لب لب دريا. آنجا كه موج و ساحل همديگر را در آغوش مي كشند و ديري نمي پايد كه از هم دور مي شوند.. و دوباره و دوباره .. تا آخر دنيا .. اين ماجرای موج و ساحل؛ خاک و آب گيجم کرده. خواستم به آدمها تعميمش بدهم. ولی هر چه نوشته بودم با يک ديليت از بين بردم. فلسفه ای ست كه هيچ طوري براي هيچ كسي نمي توانم تعريفش كنم. يك چيزي ست توي قلبم. و كسي بايد باشد تا اين را از قلبم بخواند. اين دوباره ها را تا آخر دنيا .. پس بهتر است كه بگذارم و بگذرم و كار را بسپارم به كاردان ..


اينها را كه نوشتم چقدر دلم براي دريا تنگ شد ..

.

.



گاه حس می کنم هجر ـ اين تلخ رويداد نامراد ـ را دوست می دارم. در پس هجر دلتنگی است و « بيا تا قدر يکديگر بدانيم ».

وبلاگ ما بی چرا زندگانيم.



*
يادم باشد تنها هستم

ماه بالای سر تنهايی ست.



*
دخترك هوس كرده خاطره بنويسد ! آن هم از شبي كه من پيشش نبودم. غم فراق انگار كار خودش را كرد! فرداش كه آمدم خانه خاطره اش را با اجازه ي خودش خواندم:

‹‹ امشب كه با كار و بارِ مامان جون خوابم برد. ولي نمي دونم فردا شب با كي خوابم مي بره. فلن(فعلا) كه مامان رفته خونه ي خاله نسرين. فلنم (فعلا هم) برنمي گرده. ››

کلی ذوق کردم و تشويقش کردم كه حتما به اين کار ادامه دهد( انگار خودم كه ادامه دادم چه گلي به سرم زدم!). ديشب كه بي خوابي زده بود به سرم رفتم سراغ كتاب خواني. دخترک هم دفترچه اش را برداشت و گفت مي خواهد خاطره بنويسد. چند دقيقه گذشت و با دلخوري دفترچه را بست و روي تختش دمر شد. پرسيدم<چي شد؟> گفت:< نمي دونم چي بنويسم.> گفتم: <خوب ننويس. زور كه نيست. هر وقت دلت خواست بنويس.> گفت:< آخه چي بنويسم؟> گفتم:< از كارايي كه امروز كردي. حتي يه جمله هم بنويسي بسه.> با دلخوري گفت: <خوب نوشتم ديگه. اما فقط يه جمله شد.> گفتم: <مي شه بخونم؟> اجازه صادر شد! دفتر را باز كردم. با خط درشت نوشته بود:

‹‹امروز كيك تولد مامان تازه تمام شد.››


پ.ن.براي اطلاع بيشتر از خاطره ي آخر به پست قبل مراجعه شود!!


*
جمعه بيستم شهريور.

ديشب با يك كيك كوچك از دست مادر غافلگير شدم و شمع فوت كردم. بعد هم آهنگ مبتذل گذاشتيم و با دخترك رقصيديم و يك نقاشي قشنگ هم از او هديه گرفتم و كيك خورديم و خودم را زدم به بي رگي و به فراموشي ِ گذشتن يك سال ديگر از فرصتي كه براي زندگي كردن دارم .. يك جور خلسه براي خودم ساختم. يا خودش آمد سراغم نمي دانم. امروز هم تا شب خانه ماندم. تا ظهر خوابيدم. بعد با دخترك سر و كله زديم و لوازم تحرير رنگارنگش را مثل بچه ها باز كرديم و بچگي كردم. بعد يك نهار مخصوص به مناسبت امروز خورديم. بعد از نهار هم دنبال چند مقاله گشتم كه بايد تا ديروز تحويل مي دادم و تنبلي كرده بودم. اما بعد از كمي گشتن ديدم نه نمي شود. سرم را گذاشتم و دوباره خوابيدم. انگار كه امروز دنيا از چرخيدن ايستاده باشد. حتي منتظر هم نماندم تا دوستان مجازي به من تبريك بگويند و من آمارشان را جمع كنم! كه اگر نگفتند دنيا روي سرم خراب شود و فكر كنم هيچكس مرا دوست ندارد و اينجا غمنامه بنويسم ! انگار اقتضاي سن است. سراغ هيچكس نرفتم. غير از دو سه تا از دوستان واقعي هم كسي سراغم نيامد. همه چيز خوب و معقول گذشت. معقول و بدون هيچ تملق و شلوغ بازي. فكر كنم همين هم كافي باشد. بله كافي بود. و از همه مهمتر دعوت دوستانه ي تو براي امشب كه صادقانه موكولش كرديم به يك وقتِ ديگر هم كافي بود تا بدانم به يادم هستي و آرام باشم ..

غروب هم كمي به جمع و جور كردن ريخت و پاش هاي اخير و كمي به كار و كمي به مطالعه و وبگردي گذشت. بالاخره مقاله ها را هم پيدا كردم و فرستادم. ديروز از نمايشگاه يك كتاب كوچك با نام ‹‹ مفاهيم اوليه بورس به زبان ساده ›› خريده بودم. امروز نگاهي به آن انداختم . فكر كنم كمي زمان و كلي سر و كله زدن مي خواهد تا بتوانم از چند و چون مفاهيمش كاملا سر دربياورم. كه البته اين كار را خواهم كرد. آن هم نه به تنهايي .. تجربه جالبي ست.


خلاصه اين كه امروز هم يك روز ديگر از روزهاي خدا بود. تنها تفاوتش در اين بود كه من خيلي خوابيدم ! و البته يك تفاوت ديگر هم داشت. امروز روز تولد من بود !

*
از همين صندلي جلوي ميز كه رويش نشسته ام تصوير كامپيوتر را با كتابهاي دور و برش و تمام خرت و پرت هايي كه دورم را گرفته اند زوم مي كنم توي لنز و تيك.. حالا ديگر قابل تجسم مي شوم ..

روي نيمكت پارك نشسته ام و دخترك رفته سرسره بازي .. كتاب را از توي كيفم درمي آورم اما نه براي خواندن.. مي گيرمش جلوي تيغ آفتابي كه موقع غروب كردن هم مي سوزاند ..

از اين طرف غلت مي زنم به آنطرف.. دلم مي خواست باز مي خوابيدم.. دلم مي خواست يك شبانه روز مي خوابيدم.. نه براي رفع خستگي.. بلكه براي فراموشي .. كي بود مي گفت انگار مخم را كرده اند توي مخلوط كن و روشنش كرده اند!!؟

جوري راه مي روم كه صداي پاشنه ي كفشهايم بپيچد روي سراميك هاي شركت.. اين هم نوعي اعتراض است خوب.. خنديدن هم اعتراض است.. شير را با خونسردي تمام جلوي چشمان قرمز شده از حرص آقاي ع هورت كشيدن هم نوعي ديگر ..

وقتي دارم كارت شناساييم را مي دهم به نگهباني ، آستين هايم را مي دهم پايين و مقنعه را مي دهم جلو. خودش هم خنده اش مي گيرد.. خوب همان سردرِ رياست جمهوري كافي بود كه زهره ام آب شود و اين كار ها را بكنم..

آقاي ذ تند تند حرف مي زند و من سرم را تكان مي دهم. اما حواسم به پنجره ي پشت سرش است. نيمه باز است و برگهاي سبز درخت توي خيابان آمده اند داخل .. يعني آقاي ذ هم اين زيبايي را مي بيند .. گمان نمي كنم..

دختر ها و پسر هاي بزك دوزك كرده ‹‹رايس›› را اشغال كرده اند. ما هم نشسته ايم آن وسط و با نسكافه گلد «‌ كلوچه ي فومني ›› را كه از يك نانوايي خريده ام مي خوريم !!

من چند پاره شده ام .. پاره اي از من مثل دختربچه ها بي قرار مي شود و پاره اي از من براي دخترك تخم مرغ عسلي درست مي كند و پاره اي از من ..

پشت ويترين كانون پرورش چشمم مي خورد به عنوان كتاب ..‹‹ آهو جان » . خوب هيچي ديگر. مي خرمش.


*
*راستش خيلي خيلي ممنونم از توجهي كه به پست قبلي داشتيد. حالا آنقدر به من شركت و گرافيست معرفي شده كه مانده ام چه كنم! اما كمي فرصت مي خواهم. سراغ تك تكشان خواهم رفت.


*اين روزها فرصتم برای نوشتن كم شده. خواستم از قرباني شدن صدها كودك به كدامين جرم و كدامين گناه بنويسم. نتوانستم.. خواستم از عاطفه بنويسم. نتوانستم..خواستم از ‹‹شمعي در باد›› بنويسم. ترجيح دادم ننويسم.. خواستم از هياهوي درونم بنويسم. ترسيدم.. خواستم از زندگي بنويسم. ياد اين ايميل افتادم كه چند روز پيش گرفتم:

…از اين كه بعد از مدتها باز هم براي شما نامه مي نويسم خوشحالم. هر چند در اين غيبت چند ماهه خواننده وبلاگ شما بوده ام و نوشته هاي جاندارتان را كه بي تابي و آتش زيستن در آن موج مي زند دنبال كرده ام. گاهي در پيش پا افتاده ترين لحظات زندگي روزمره حقايقي را مي توان يافت كه در خروارها كتاب يافت نمي شود. اين چيزي است كه از نوشته هاي شما ياد گرفتم. بيش از اين اما وقتتان را با حرفهايي كه بيشتر از چند خطش حوصله آدم را سر مي برد نمي گيرم.قصدم بيشتر سلام بود و احوالپرسي از يك دوست نديده و نشناخته ..


مي داني چيست دوست نديده و نشناخته.. من هم از اين ايميل يک چيزی ياد گرفتم. ياد گرفتم كه دوستي مرز ندارد. و ياد گرفتم هنوز هم وقتي از سر دلتنگي و خوشحالي يا غم و شعف يا خشم و عصيان روي اين صفحه ي سفيد خالي مي شوم مي توانم به اين فكر كنم كه كسانی ، جايي هستند كه مرا مي شنوند. آنوقت باز مي توانم آرام بگيرم و با دلتنگي و خوشحالي و غم و شعف و خشم و عصيانم بسازم و از نو زندگي كنم ..


* و ديگر اين كه .. من حتي وقتي از خوشحالي ذوق زده مي شوم و مي خندم يا وقتي از ترس زبانم بند مي آيد و لكنت مي گيرم يا وقتي از عصبانيت بغض مي كنم و وسط ابروهايم خط می خورد و پره های بينی ام گشاد می شود باز هم دارم درس مي گيرم .. حتي فكر كنم درسش به پنج بار رفتن به آن اداره كذايي طبقه چهارم و جور استاد هم بيارزد !


* و آخر اين كه .. از وبلاگستان چه خبر !؟

*
اول :سلام. احوال تان خوب است؟ دماغتان چاق؟

دوم :خوب از قديم گفته اند سلام گرگ بی طمع نيست. حالا من هم بروم سر اصل مطلب:

ممكن است يك گرافيستِ خوب كه در كار ساخت لوگو و كارت ويزيت وارد است يا آشنايي يا شرکتی سراغ دارد برايم پيغام بگذارد يا ايميل بزند؟ دستمزدِ کارفراموش نخواهد شد. ممنونم.

امضا: آهو گرگ زن!

شايد هم داستان باشد

*
ديشب خيلي دير خوابيدم. او نبود. تنها بودم تقريبا. وقتي كه نيست خانه در سكوت مرگ فرو مي رود. آنوقت است كه فكر مي كنم چطور مي توانم بدون او زندگي كنم. آنوقت دوباره فكر مي كنم چطور مي توانم با او و با تو ادامه دهم. انگار شما هر كدام توي يكي از زواياي ذهنم ايستاده ايد و من براي رسيدن به هر كدامتان از آن يكي دور مي شوم. و وقتي با هر كدام از شما هستم دلم براي آن يكي تنگ مي شود. ولي يك تقارن ملموس اين ميان حس مي كنم. مثل عقربه هاي ساعت وقتي يكي شان روي دوازده ايستاده و آن يكي روي شش. از هم دورند ولي باز در چرخش مدامشان به هم مي رسند. اتصالي نا منفصل دارند. تقارني معجزه آسا. آنوقت ديگر مثل احمق ها نمی گويم که کاش دو نيمه بودم. بلکه به اين اتصال ايمان پيدا می کنم.

ديشب توي تختش خوابيدم. سرم را كردم توي بالشتش و بو كشيدم. بوي تنش را مي داد. بعد با احساس آرامشي از استقلال چشمانم را بستم. ياد آن شبي افتادم كه توي تخت تو خوابيدم. آن شب كه تو بودي و من. آن شب كه تو داشتي كار مي كردي و من از زور خستگي نتوانستم بيدار بمانم. يادت هست حتما. تخت تو را هم آن شب بو كشيدم. آنجا هم بوي تن تو را مي داد. و من با ولعي وصف ناپذير خودم را سپرده بودم به تختت و آرزو مي كردم شب تمام نشود .. وه كه چه لذتي داشتم آن چند ساعت كه با بوي تنت هم آغوش بودم ..

نمي دانم چرا امشب عشقم كشيد اينها را بنويسم. كار ترجمه ام را انجام ندادم و طرحي را كه قرار بود تمام كنم ، نصفه مانده. اما اينها را نوشتم. نمي دانم اين احساس كه وقتي تو را نمي بينم كلافه هستم و دلتنگ اسمش چيست.. شايد همين حس كه نمي دانم اسمش چيست ، باعث شد بنويسم.

ديشب خوابت را ديدم. من و تو دست در كمر هم انداخته بوديم و تنگ هم در خيابان راه مي رفتيم. هيچكس با ما كاري نداشت. آنقدر به هم نزديك بوديم كه هنوز هم وقتي چشمانم را مي بندم جاي بازوان تو را روي فرورفتگي پهلوهايم احساس مي كنم.سرخوش بوديم و آرام قدم مي زديم. در خيابان هايي كه آشنا نبودند. ميان مردماني كه نمي شناختيمشان. بعد رفتيم توي جايي مثل هتل. اتاقهاي مختلف را يادم مي آيد ولي جزئيات را نه. آنوقت تو رفتي سراغ كارهايت. توي تاريكي شب بود انگار و من آمده بودم دورتر و تو به كاري مشغول بودي. گوشه ي اتاقي كه در آن نشسته بودي سرت پايين بود و با آدمهاي غريبه حرف مي زدي و چيزي مي نوشتي .. يا مي خواندي .. درست يادم نيست.

من اين طرف تر با چشمانم تو را دنبال مي كردم و منتظرت بودم. حس شيريني بود. كنارم نبودي ولي مي دانستم مي آيي. نمي ترسيدم. باورت داشتم.

وقتي بيدار شدم صبح بود و ديرم شده بود. و يادم افتاد كه دادگاه دارم. حال عجيبي پيدا كردم. خواب و بيدار بودم. با دلخوري از تخت كنده شدم ولي انگار هنوز داشتم توي راهروي آن هتل ناشناس انتظارت را مي كشيدم ..

.
شهريور ماه من است.

اما هيچ حس خاصي نسبت به آن ندارم. نه دوستش دارم و نه از آن بدم مي آيد. مثل بقيه ي روزها و ماههاي سال آنقدر سريع مي آيد و مي رود كه مثل هميشه غافلگيرم مي كند.

شهريور ماه يادآوري ست. يادآوريِ آخرين ماه تابستان با تمام شور و هيجانش كه از روزهاي مدرسه در من مانده. روزهاي بلند تابستان آخرين نفسهايشان را مي كشند و جاي خود را با غروبهاي زودهنگام پاييزِی که در راه است تاخت مي زنند. مرا ياد بزرگ شدن مي اندازد. ياد مسئوليت. مثل غروب هاي جمعه مي ماند. هم دلگير مي كند و هم دلهره ي آغاز در آن است. آغاز دوباره ي بخشي ديگر از زندگي..

شهريور ماه سنبله است. زني با گيسوان بلند و شاخه سنبلي در دست. آه چه شاعرانه ! نمادش كه چنگي به دل نمي زند. لا اقل در اين لحظه ي بخصوص نمي زند. مي توانست چيز ديگري باشد. مثلا يك اسب يا يك درخت. چرا كه نه ؟ مي توانست درختي باشد كه ريشه در خاك دارد و با تنه اي محكم درست وسط يك چمنزار سبز شده. و به تمام شاخه هايش پارچه هاي رنگي گره خورده اند. پارچه هاي نذر..

يا مي توانست اسبي باشد سركش كه در دشت مي دود ..

حالا اين زن با گيسوان بلند و شاخه سنبلي در دست نماد چيست خدا مي داند. شايد هم نماد هيچ چيز نباشد. شايد اين زن فقط اسب سركشش را در دشت رها كرده و خسته از يك راهپيمايي طولاني ، نزديك درختِ تنومندِ وسطِ چمنزار نشسته و پارچه هاي رنگارنگ رقصان روي شاخه ها را مي شمارد .. پارچه هاي نذر ..


فردا هم رسيد.

فرداي غافلگير كننده.

*
.
وقتي زندگي سخت مي گيرد ، تازه مي فهمم كه هنوز خيلي چيزها هست كه بايد ياد بگيرم

.


.


فكر مي كنم از اينجا كه هستم دستم را دراز كنم و يك مشت ماسه بردارم و بپاشم توي آسمان. يا بروم لب لب دريا. آنجا كه موج و ساحل همديگر را در آغوش مي كشند و ديري نمي پايد كه از هم دور مي شوند.. و دوباره و دوباره .. تا آخر دنيا .. اين ماجرای موج و ساحل؛ خاک و آب گيجم کرده. خواستم به آدمها تعميمش بدهم. ولی هر چه نوشته بودم با يک ديليت از بين بردم. فلسفه ای ست كه هيچ طوري براي هيچ كسي نمي توانم تعريفش كنم. يك چيزي ست توي قلبم. و كسي بايد باشد تا اين را از قلبم بخواند. اين دوباره ها را تا آخر دنيا .. پس بهتر است كه بگذارم و بگذرم و كار را بسپارم به كاردان ..



اينها را كه نوشتم چقدر دلم براي دريا تنگ شد ..


.


.


 


گاه حس می کنم هجر ـ اين تلخ رويداد نامراد ـ را دوست می دارم. در پس هجر دلتنگی است و « بيا تا قدر يکديگر بدانيم ».


وبلاگ ما بی چرا زندگانيم.


 



 

Sep 14, 2004

يادم باشد تنها هستم


ماه بالای سر تنهايی ست.


 


 


 

Sep 12, 2004


دخترك هوس كرده خاطره بنويسد ! آن هم از شبي كه من پيشش نبودم. غم فراق انگار كار خودش را كرد! فرداش كه آمدم خانه خاطره اش را با اجازه ي خودش خواندم:


‹‹ امشب كه با كار و بارِ مامان جون خوابم برد. ولي نمي دونم فردا شب با كي خوابم مي بره. فلن(فعلا) كه مامان رفته خونه ي خاله نسرين. فلنم (فعلا هم) برنمي گرده. ››


کلی ذوق کردم و تشويقش کردم كه حتما به اين کار ادامه دهد( انگار خودم كه ادامه دادم چه گلي به سرم زدم!). ديشب كه بي خوابي زده بود به سرم رفتم سراغ كتاب خواني. دخترک هم دفترچه اش را برداشت و گفت مي خواهد خاطره بنويسد. چند دقيقه گذشت و با دلخوري دفترچه را بست و روي تختش دمر شد. پرسيدم<چي شد؟> گفت:< نمي دونم چي بنويسم.> گفتم: <خوب ننويس. زور كه نيست. هر وقت دلت خواست بنويس.> گفت:< آخه چي بنويسم؟> گفتم:< از كارايي كه امروز كردي. حتي يه جمله هم بنويسي بسه.> با دلخوري گفت: <خوب نوشتم ديگه. اما فقط يه جمله شد.> گفتم: <مي شه بخونم؟> اجازه صادر شد! دفتر را باز كردم. با خط درشت نوشته بود:


‹‹امروز كيك تولد مامان تازه تمام شد.››



پ.ن.براي اطلاع بيشتر از خاطره ي آخر به پست قبل مراجعه شود!!


Sep 11, 2004


جمعه بيستم شهريور.


ديشب با يك كيك كوچك از دست مادر غافلگير شدم و شمع فوت كردم. بعد هم آهنگ مبتذل گذاشتيم و با دخترك رقصيديم و يك نقاشي قشنگ هم از او هديه گرفتم و كيك خورديم و خودم را زدم به بي رگي و به فراموشي ِ گذشتن يك سال ديگر از فرصتي كه براي زندگي كردن دارم .. يك جور خلسه براي خودم ساختم. يا خودش آمد سراغم نمي دانم. امروز هم تا شب خانه ماندم. تا ظهر خوابيدم. بعد با دخترك سر و كله زديم و لوازم تحرير رنگارنگش را مثل بچه ها باز كرديم و بچگي كردم. بعد يك نهار مخصوص به مناسبت امروز خورديم. بعد از نهار هم دنبال چند مقاله گشتم كه بايد تا ديروز تحويل مي دادم و تنبلي كرده بودم. اما بعد از كمي گشتن ديدم نه نمي شود. سرم را گذاشتم و دوباره خوابيدم. انگار كه امروز دنيا از چرخيدن ايستاده باشد. حتي منتظر هم نماندم تا دوستان مجازي به من تبريك بگويند و من آمارشان را جمع كنم! كه اگر نگفتند دنيا روي سرم خراب شود و فكر كنم هيچكس مرا دوست ندارد و اينجا غمنامه بنويسم ! انگار اقتضاي سن است. سراغ هيچكس نرفتم. غير از دو سه تا از دوستان واقعي هم كسي سراغم نيامد. همه چيز خوب و معقول گذشت. معقول و بدون هيچ تملق و شلوغ بازي. فكر كنم همين هم كافي باشد. بله كافي بود. و از همه مهمتر دعوت دوستانه ي تو براي امشب كه صادقانه موكولش كرديم به يك وقتِ ديگر هم كافي بود تا بدانم به يادم هستي و آرام باشم ..


غروب هم كمي به جمع و جور كردن ريخت و پاش هاي اخير و كمي به كار و كمي به مطالعه و وبگردي گذشت. بالاخره مقاله ها را هم پيدا كردم و فرستادم. ديروز از نمايشگاه يك كتاب كوچك با نام ‹‹ مفاهيم اوليه بورس به زبان ساده ›› خريده بودم. امروز نگاهي به آن انداختم . فكر كنم كمي زمان و كلي سر و كله زدن مي خواهد تا بتوانم از چند و چون مفاهيمش كاملا سر دربياورم. كه البته اين كار را خواهم كرد. آن هم نه به تنهايي .. تجربه جالبي ست.



خلاصه اين كه امروز هم يك روز ديگر از روزهاي خدا بود. تنها تفاوتش در اين بود كه من خيلي خوابيدم ! و البته يك تفاوت ديگر هم داشت. امروز روز تولد من بود !

Sep 7, 2004


از همين صندلي جلوي ميز كه رويش نشسته ام تصوير كامپيوتر را با كتابهاي دور و برش و تمام خرت و پرت هايي كه دورم را گرفته اند زوم مي كنم توي لنز و تيك.. حالا ديگر قابل تجسم مي شوم ..


روي نيمكت پارك نشسته ام و دخترك رفته سرسره بازي .. كتاب را از توي كيفم درمي آورم اما نه براي خواندن.. مي گيرمش جلوي تيغ آفتابي كه موقع غروب كردن هم مي سوزاند ..


از اين طرف غلت مي زنم به آنطرف.. دلم مي خواست باز مي خوابيدم.. دلم مي خواست يك شبانه روز مي خوابيدم.. نه براي رفع خستگي.. بلكه براي فراموشي .. كي بود مي گفت انگار مخم را كرده اند توي مخلوط كن و روشنش كرده اند!!؟


جوري راه مي روم كه صداي پاشنه ي كفشهايم بپيچد روي سراميك هاي شركت.. اين هم نوعي اعتراض است خوب.. خنديدن هم اعتراض است.. شير را با خونسردي تمام جلوي چشمان قرمز شده از حرص آقاي ع هورت كشيدن هم نوعي ديگر ..


وقتي دارم كارت شناساييم را مي دهم به نگهباني ، آستين هايم را مي دهم پايين و مقنعه را مي دهم جلو. خودش هم خنده اش مي گيرد.. خوب همان سردرِ رياست جمهوري كافي بود كه زهره ام آب شود و اين كار ها را بكنم..


آقاي ذ تند تند حرف مي زند و من سرم را تكان مي دهم. اما حواسم به پنجره ي پشت سرش است. نيمه باز است و برگهاي سبز درخت توي خيابان آمده اند داخل .. يعني آقاي ذ هم اين زيبايي را مي بيند .. گمان نمي كنم..


دختر ها و پسر هاي بزك دوزك كرده ‹‹رايس›› را اشغال كرده اند. ما هم نشسته ايم آن وسط و با نسكافه گلد «‌ كلوچه ي فومني ›› را كه از يك نانوايي خريده ام مي خوريم !!


من چند پاره شده ام .. پاره اي از من مثل دختربچه ها بي قرار مي شود و پاره اي از من براي دخترك تخم مرغ عسلي درست مي كند و پاره اي از من ..


پشت ويترين كانون پرورش چشمم مي خورد به عنوان كتاب ..‹‹ آهو جان » . خوب هيچي ديگر. مي خرمش.


Sep 6, 2004


*راستش خيلي خيلي ممنونم از توجهي كه به پست قبلي داشتيد. حالا آنقدر به من شركت و گرافيست معرفي شده كه مانده ام چه كنم! اما كمي فرصت مي خواهم. سراغ تك تكشان خواهم رفت.



*اين روزها فرصتم برای نوشتن كم شده. خواستم از قرباني شدن صدها كودك به كدامين جرم و كدامين گناه بنويسم. نتوانستم.. خواستم از عاطفه بنويسم. نتوانستم..خواستم از ‹‹شمعي در باد›› بنويسم. ترجيح دادم ننويسم.. خواستم از هياهوي درونم بنويسم. ترسيدم.. خواستم از زندگي بنويسم. ياد اين ايميل افتادم كه چند روز پيش گرفتم:


از اين كه بعد از مدتها باز هم براي شما نامه مي نويسم خوشحالم. هر چند در اين غيبت چند ماهه خواننده وبلاگ شما بوده ام و نوشته هاي جاندارتان را كه بي تابي و آتش زيستن در آن موج مي زند دنبال كرده ام. گاهي در پيش پا افتاده ترين لحظات زندگي روزمره حقايقي را مي توان يافت كه در خروارها كتاب يافت نمي شود. اين چيزي است كه از نوشته هاي شما ياد گرفتم. بيش از اين اما وقتتان را با حرفهايي كه بيشتر از چند خطش حوصله آدم را سر مي برد نمي گيرم.قصدم بيشتر سلام بود و احوالپرسي از يك دوست نديده و نشناخته ..



مي داني چيست دوست نديده و نشناخته.. من هم از اين ايميل يک چيزی ياد گرفتم. ياد گرفتم كه دوستي مرز ندارد. و ياد گرفتم هنوز هم وقتي از سر دلتنگي و خوشحالي يا غم و شعف يا خشم و عصيان روي اين صفحه ي سفيد خالي مي شوم مي توانم به اين فكر كنم كه كسانی ، جايي هستند كه مرا مي شنوند. آنوقت باز مي توانم آرام بگيرم و با دلتنگي و خوشحالي و غم و شعف و خشم و عصيانم بسازم و از نو زندگي كنم ..



* و ديگر اين كه .. من حتي وقتي از خوشحالي ذوق زده مي شوم و مي خندم يا وقتي از ترس زبانم بند مي آيد و لكنت مي گيرم يا وقتي از عصبانيت بغض مي كنم و وسط ابروهايم خط می خورد و پره های بينی ام گشاد می شود باز هم دارم درس مي گيرم .. حتي فكر كنم درسش به پنج بار رفتن به آن اداره كذايي طبقه چهارم و جور استاد هم بيارزد !



* و آخر اين كه .. از وبلاگستان چه خبر !؟

Sep 3, 2004


يك خواهش


اول :سلام. احوال تان خوب است؟ دماغتان چاق؟


دوم :خوب از قديم گفته اند سلام گرگ بی طمع نيست. حالا من هم بروم سر اصل مطلب:


ممكن است يك گرافيستِ خوب كه در كار ساخت لوگو و كارت ويزيت وارد است يا آشنايي يا شرکتی سراغ دارد برايم پيغام بگذارد يا ايميل بزند؟ دستمزدِ کارفراموش نخواهد شد. ممنونم.


امضا: آهو گرگ زن!

Sep 1, 2004


شايد هم داستان باشد


ديشب خيلي دير خوابيدم. او نبود. تنها بودم تقريبا. وقتي كه نيست خانه در سكوت مرگ فرو مي رود. آنوقت است كه فكر مي كنم چطور مي توانم بدون او زندگي كنم. آنوقت دوباره فكر مي كنم چطور مي توانم با او و با تو ادامه دهم. انگار شما هر كدام توي يكي از زواياي ذهنم ايستاده ايد و من براي رسيدن به هر كدامتان از آن يكي دور مي شوم. و وقتي با هر كدام از شما هستم دلم براي آن يكي تنگ مي شود. ولي يك تقارن ملموس اين ميان حس مي كنم. مثل عقربه هاي ساعت وقتي يكي شان روي دوازده ايستاده و آن يكي روي شش. از هم دورند ولي باز در چرخش مدامشان به هم مي رسند. اتصالي نا منفصل دارند. تقارني معجزه آسا. آنوقت ديگر مثل احمق ها نمی گويم که کاش دو نيمه بودم. بلکه به اين اتصال ايمان پيدا می کنم.


ديشب توي تختش خوابيدم. سرم را كردم توي بالشتش و بو كشيدم. بوي تنش را مي داد. بعد با احساس آرامشي از استقلال چشمانم را بستم. ياد آن شبي افتادم كه توي تخت تو خوابيدم. آن شب كه تو بودي و من. آن شب كه تو داشتي كار مي كردي و من از زور خستگي نتوانستم بيدار بمانم. يادت هست حتما. تخت تو را هم آن شب بو كشيدم. آنجا هم بوي تن تو را مي داد. و من با ولعي وصف ناپذير خودم را سپرده بودم به تختت و آرزو مي كردم شب تمام نشود .. وه كه چه لذتي داشتم آن چند ساعت كه با بوي تنت هم آغوش بودم ..


نمي دانم چرا امشب عشقم كشيد اينها را بنويسم. كار ترجمه ام را انجام ندادم و طرحي را كه قرار بود تمام كنم ، نصفه مانده. اما اينها را نوشتم. نمي دانم اين احساس كه وقتي تو را نمي بينم كلافه هستم و دلتنگ اسمش چيست.. شايد همين حس كه نمي دانم اسمش چيست ، باعث شد بنويسم.


ديشب خوابت را ديدم. من و تو دست در كمر هم انداخته بوديم و تنگ هم در خيابان راه مي رفتيم. هيچكس با ما كاري نداشت. آنقدر به هم نزديك بوديم كه هنوز هم وقتي چشمانم را مي بندم جاي بازوان تو را روي فرورفتگي پهلوهايم احساس مي كنم.سرخوش بوديم و آرام قدم مي زديم. در خيابان هايي كه آشنا نبودند. ميان مردماني كه نمي شناختيمشان. بعد رفتيم توي جايي مثل هتل. اتاقهاي مختلف را يادم مي آيد ولي جزئيات را نه. آنوقت تو رفتي سراغ كارهايت. توي تاريكي شب بود انگار و من آمده بودم دورتر و تو به كاري مشغول بودي. گوشه ي اتاقي كه در آن نشسته بودي سرت پايين بود و با آدمهاي غريبه حرف مي زدي و چيزي مي نوشتي .. يا مي خواندي .. درست يادم نيست.


من اين طرف تر با چشمانم تو را دنبال مي كردم و منتظرت بودم. حس شيريني بود. كنارم نبودي ولي مي دانستم مي آيي. نمي ترسيدم. باورت داشتم.


وقتي بيدار شدم صبح بود و ديرم شده بود. و يادم افتاد كه دادگاه دارم. حال عجيبي پيدا كردم. خواب و بيدار بودم. با دلخوري از تخت كنده شدم ولي انگار هنوز داشتم توي راهروي آن هتل ناشناس انتظارت را مي كشيدم ..


 

Free counter and web stats