Nov 30, 2004
Nov 28, 2004
اينجا هوا باراني ست. باران ريز و تند مي بارد. و من چترم را گم كرده ام. و دلم مي خواهد يك چتر صورتي بخرم با گلهاي ياس سفيد. شايد هم نخرم. نخرم كه بتوانم زير باران راه بروم. و ياد تو بيافتم كه مي گويي چطور باران را اين همه دوست دارم. و فكر كنم به اينكه اينجا باران هم تو كه باشي قشنگ است. و تو كه نباشي دل آدم مي گيرد در اين هواي ابري ..
Nov 26, 2004
هميشه فكر مي كردم مي دانم از زندگي چه مي خواهم.فكر مي كردم بايد آرامش بخواهم.چون لحظات پرتلاطمي را گذرانده ام. مي خواستم وقت آن برسد كه آرام بگيرم. اما نه آرامش به معني سكون و سكوت. بلكه به معني فراغ بال. به معني اطمينان خاطر. به معني تكاپوي هدفدار. پس آرامش مي توانست هدفم باشد ..
راستي حالا آرامش را در چه مي بينم؟ آرامش چيست؟ كجاست؟ نكند مثل نسيم ، دارد آرام در كنار گوشم مي چرخد ؟ ..
مي خواهم خودم را پيدا كنم. ببينم از خودم، از تو چه مي خواهم. بدانم از زندگي چه مي خواهم.
مي خواهم تا زماني كه با خودم كنار آمده ام فرصت اين تجربه كردن را داشته باشم.
مي خواهم اين نسيم را كنار گوشم داشته باشم.
مي خواهم اين فرصت ناب را براي آزمودن داشته باشم.
مي خواهم به ياد داشته باشم كه آرامش را مي توان با يك استكان چاي هم پيشكش كرد .. با حس كردنِ دستي روي شانه چشيدش ..
Nov 24, 2004
Nov 22, 2004
my Dearest .. I dropped these few lines just for u .. because there is nobody here .. u see? .. there is only u and me .. and here is a home just for us .. I can write here , I can laugh , I can cry , and there is only ur eyes in front of these words and in front of me .. in a way that I whish ..
u can also rest here sometimes .. u can see inside of me , and maybe show me inside of urself .. u can write here , u can laugh , u can even cry , who said that men don’t cry !? I don’t believe it ..
my Dearest .. we can talk to each other here .. , we can explore each other by our words , just like the moments that we explore each other’s body by our hands .. then we can share another world , another feelings , and even another taste of love ..
u are welcome ..
Nov 20, 2004
آقاي م زنگ زد و با خوشحالي خبر از پيدا شدن دفتر كار داد. اين يعني اينكه آخرين روزها از راه رسيدند. اين يعني قرار است تمام شود. اين يعني حال گيري. يعني آخرش هم نشد كه معجزه اي اتفاق بيافتد. نتيجه اي كه جوابي براي تلاشم باشد. يعني باز دلخوش كردن به همان بهانه ي نخ نما كه حتما جايي ديگر ، جوري ديگر جبران خواهد شد..
آقاي م با خوشحالي گفت: زنگ زدم كه اين خبر را بدهم و خوشحالتان كنم.: من هم خنديدم و گفتم. بله .. خيلي خوشحال شدم..
آقاي م خوشحال است. دفتر كار آقاي م تا چند وقت ديگر با مجوز من راه مي افتد.
ديگر قبول كرده ام كه واگذارش كنم .شرايط اقتضا كرد كه اينگونه تصميم بگيرم. ولي نمي دانم چرا تا لحظه ي آخر باز هم منتظر بودم اتفاقي بيافتد. كه نيافتاد.
بعد از دو سال كشمكش ديگر قبول كرده ام كه هميشه هم ، خواستن توانستن نيست.
متاسفم آرزوهاي بزرگم.
مرا ببخشيد.
Nov 19, 2004
قطرات درشت باران مي ريزند روي سر و صورتمان. كف خيابان را آب برداشته. چه خوب كه اقلا كتاني پوشيده ام.با نوك پنجه از وسط آبها مي گذرم و به تو كه داري از آنطرف ابن درياچه با لبخند نگاهم مي كني مي خندم. ديگر تحمل نمي كنم. وسط آبها شلپ شلپ مي دوم و خودم را به تو مي رسانم. تو سريع راه مي روي و دست چپت را از پشت برايم طوري نگه داشته اي كه بگيرمش. دستت را مي گيرم و زير باران تند پاييزي با هم به دنبال يك سقف مي گرديم
باورِ اين كه اينجا ‹‹چهار ديواري اختياري›› ست كمي سخت شد. احساس مسئوليت در پس همه ي آن حس هايي كه تو را به ننوشتن ترغيب مي كرد چيزي نيست كه از كنارش بگذري. و تو نمي تواني و نمي دانی چگونه بايد بگويي كه اين كمون و سكوت براي چه بود و تا كجا كشاندت.. از كساني كه نگران شدند با كمي شرمندگي ممنون. از كساني هم كه اسمش را جلب توجه! گذاشتند هم ممنون.چرا كه ديدن همين سوءتعبير هاست كه بيش از پيش باور اين واقعيت را آسان مي كند كه اينجا هم با وجود مجازي بودن باز قانون زندگي واقعي حاكم است . همان قانون ساده ي پيش پا افتاده كه مي گويد:‹‹ خودت هم درست براني ديگران بهت مي زنند››!
راستش من دارم ماستم را مي خورم. گاهي هم وسط ماست خوردنم می روم توی کما. حالا يا سگ جانم كه دوباره برمي گردم يا اينجا را و شما را دوست دارم ..
امضا: اِن اِف آر پنجاه دات پرشين بلاگ دات كام.
شنبه 23 آبان 83
واگويه هاي بي نشان
زن سرش را فرو كرد توي تي شرت آويزان روي بند. همان تي شرت سرمه اي هميشگي. نفس عميقي كشيد .. تا آنجا كه بوي تن مرد و بوي پودر رختشويي و بوي پارچه ي تميز آفتاب خورده تا انتهاي وجودش رخنه كنند . لحظه های بي خبري و خلسه .. فقط اشعه ي آفتابِ ظهر پاييز بود كه روي زن مي تابيد و روي لرزش لبهايش و روي زمزمه هايش ..
گيجي فلسفی!
همانطور كه كنار در ايستاده بوديم تا باز بشود به او گفتم: به همه ي شما حق مي دهم.اما هيچ كدامتان جاي من نيستيد.نمي دانيد من چه حالي دارم.حق مي دهم كه به من بخنديد و حتي بگوييد ديوانه ام. اما من مي خواهم تا آخرين لحظه تلاش كنم. باور كن حكايت من حكايت غريقي ست كه براي نجات دادن خود دست به هر چيزي مي اندازد. از آخرين فرصتش هم استفاده مي كند. اگر نشد خوب لااقل تلاشم را ….. كه پريد وسط حرفم و گفت: نخير حكايت تو حكايت آدمي ست كه يك قايق كوچك دارد اما به آن راضي نيست. مي خواهد برسد به آن كشتي كه دو كيلومتر آنطرف تر لنگر انداخته. حالا براي رسيدن به آن كشتي چه پدری ازش درمی آيد بماند. جان مي كند تا خودش را برساند. تازه اين وسط شايد هم غرق شود!
با خنده و كمي هم ترس از اينكه مبادا اين دفعه فريادش بلند شود گفتم: شايد هم برسد! .. چشم غره اي رفت و گفت: تو به نداشته هايت فكر مي كني نه به داشته هايت. تو آدم نمي شوي..
نه حالا خدا وكيلي .. می شود به اين سوال من جواب بدهيد؟ بله با شما هستم.با شما خوانندگان خاموش .. آيا من بايد به قايق كوچكم راضي باشم يا براي رسيدن به كشتي دو کيلومتر آنطرف تر ريسك كنم ؟؟؟!!
دوشنبه 11 آبان
عكس را برمي گردانم. نوشته شده خرداد 1348. مادر با گونه هاي برجسته و پدر با قد بلند و صورت استخواني و كلاه لبه دار مرا ياد فيلم هاي گانگستري مي اندازند. آن يكي عكس.. نوروز 1350. مادر با موهاي سياه قرآن بدست نشسته پشت ميز پر از آجيل و شيريني.. يكي ديگر.. ديماه 1339. زنان زيباي جوان با لبهاي پررنگ جلوي دوربين عكاسخانه در يك رديف كنار هم نشسته اند .. از آنان امروز يكي در ميان زندگان نيست.. يكي سرنوشتش جدا شده و رفته.. يكي چشمانش آشناست.. مادر است.. عكس هاي سياه و سفيد.. سفيد و سياه .. دختركان كوچك و پسري با موهاي طلايي .. خواهران و برادر..
مي گويد ته نعلبكي ات چراغ جادو مي بينم. مي گويم خوب؟ مي گويد نيت كن .. نمي دانم به چي فكر كنم. يك لحظه همه چيز با هم هجوم مي آورند توي ذهنم و ناخودآگاه انگشت مي زنم ته فنجان..
از شلوغی خسته می شوم و می روم توی تراس. ديگر هيچ چيز مثل قبل نيست. اين فاصله ها را چه چيزي پر خواهد كرد؟ كنار كسي بنشيني و هيچ حرفي نباشد كه با او بزني. كسي كه هم خون توست. يا تو از او بگريزي و يا او از تو. چند ساعت جايي بنشيني و مدام بي قرار باشي برگردي همينجا توي خلوت خودت. ديگر هيچ چيز مثل قبل نيست.
حالا باز اينجا هستم. جلوي اين صفحه ي سفيد توي تاريكي اتاق نشسته ام و تق تق تايپ مي كنم. لِردِ چراغ جادو زير شير آب، راهيِ چاه ظرفشويي شده و عكسها دوباره برگشته اند توي آلبوم يا كنار قاب آينه ها تا خاك بخورند. كودكانِ ديروز جوان شده اند. نوزادانِ ديروز كودك. جوانانِ ديروز پير.
من تا كجا خواهم رفت؟ خاطرات ديروزها تا كجا در قاب نگاهم تصوير خواهند شد؟ نگاههاي درون عكس تا كجا اشك به چشمانم خواهند نشاند؟ تا كجا خواهم گريخت؟ اين غريبه هاي هم خون چه زمان آشنا خواهند شد؟ اين فاصله ها را چه چيزي پر خواهد كرد؟..
جمعه 8 آبان1383
مرا در آغوش بگير.. و ديگر سخنی به زبان نياور
تنها در آغوشم بگير
نگاهت برايم كافي ست
تا بدانم كه خواهي رفت
مرا در آغوش بگير
انگار كه اولين بار است
انگار كه مرا مانند ديروز دوست داري
اگر بروي
فراموش خواهي كرد كه روزي
زماني دوردست
هنگامي كه هنوز كودكاني بيش نبوديم
آغاز به دوست داشتنِ من كردي
و من به تو گفتم هستي من، اگر روزي بروی ؟
آن زمان ديگر چيزي متعلق به ما نخواهد بود
و با خود در يك لحظه خواهي برد
يك بي نهايت را
و هيچ چيز برايم باقي نخواهد ماند
مرا در آغوش بگير .. و ديگر سخنی به زبان نياور
گرچه نمي خواهم
ولي به خوبي مي دانم كه خواهي رفت
مرا در آغوش بگير
انگار كه اولين بار است
اگر بروي
سكوت، يار گفتگويم خواهد ماند
سايه ي بدنت و تنهايی، همدمانم خواهند بود
زمان با تو خواهد رفت
و بهترين سالهاي زندگي من نيز
اگر بروی كماكان تو را هر روز بيشتر دوست خواهم داشت
و اميد خواهم داشت كه روزی بازگردی.
پ.ن. شعر بالا برگردانِ آهنگ وبلاگ است آنهم توسط يك دوست عزيز ..
برای آنهايی كه دوست داشتند ترجمه اش را بدانند .. همين و بس! ..
چهارشنبه 6 آبان
مي گويد بنويس. مي گويم نمي توانم. مي گويد بنويس. با خودت حرف بزن. راحت مي شوي. سبك مي شوي. مي گويم نمي توانم. خفقان گرفته ام. مي گويند عشق خواب ديدن است. دوست داريم خواب باشيم و خواب بمانيم. اما دير يا زود يكي از خواب بيدار مي شود. مي گويم بيا از خواب بيدار نشويم. نگاهم را از زير تيغ نگاهش می دزدم و مي پرسم شمع اين لاله را چرا روشن نمي كنند؟ و دست مي كشم روي شمع نيم سوخته.. ولي نه. ما بيداريم. در بيداري ست كه مي خنديم و دستان هم را مي فشاريم. در بيداري ست كه توي رستوران با خودكار روي زير دستي می نويسد. در بيداري ست كه نگاهمان به هم گره مي خورد و دلم مي لرزد. در بيداري ست كه فلان هنرپيشه را مي بينيم و دلم مي خواهد بروم جلو بگويم لطفا سبيلتان را بزنيد.. بيداريم. آنهم در نيمه ي دوم زندگي .. مي گويد تو در نيمه ي اولي .. مي گويم نه. من هم دارم پير مي شوم. موهاي سفيدم را ببين .. مي گويم دلم آرامش مي خواهد.. مي گويم فردا چه مي شود؟ .. فرداها چه مي شوند ؟ .. دو راه پيش رو دارم. مي گويد اولي را برو. و من دلم قرص مي شود.. مي گويم حيف داريم مي رسيم. و به خط هاي منقطع خيابان نگاه مي كنم و به شب. مي گويم چه خوب بود اگر من هم مي خوابيدم. پشت يقه را صاف مي كنم و دست مي برم لابلاي موها. سرم را برمي گردانم و روبرو را نگاه مي كنم. شهر را.. مي گويم شعرش از ترك شدن حرف می زند .. مي گويد اين چيزي ست كه هر لحظه بر سر هر كسي ممكن است بيايد .. می گويم آره.. اما توي دلم نمي دانم ترك كردن و ترك شدن را جزو كدام مرحله از زندگي بايد دانست. بلوغ روح ؟ كشف تنهايي؟ امتحان قدرت؟ يا يك بازی بيهوده ی فرسايشي؟ فقط مي دانم آنكس كه يكبار طعم تلخ ترك شدن را چشيده باشد چطور با تمام وجود شكسته است.. و من از شكستن و از شكاندن بيزارم ..
سه شنبه 5 آبان
وقتی يک بغض کهنه گوشه ی گلويت چمبره زده و مدام قورتش می دهی که سرريز نشود.
وقتی شمارش معکوس شروع شده .. و تمام علايقت قرار است با يک امضا دود شود و برود توی هوا.
وقتی با تمام وجود احساس می کنی که ديگر نيروی قبل را نداری ولی مجبوری خستگی را با خودت به دوش بکشی و عادت کنی به بودنش .. به هميشه بودنش ..
وقتی نمی دانی اول راهی .. آخر راهی .. يا راه را گم کرده ای.
وقتی مدام توی قلبت خالی می شود .. زير پايت خالی می شود .. و با واقعيت زندگی رو در رو ميشوی.
وقتی ترس سراغت می آيد و برای هر چه که داری خدا را بارها و بارها شکر می کنی مبادا که همين ها را هم از تو بگيرد.
وقتی صدای آنطرف گوشی از يک بلوف تکراری حرف می زند و تو می خندی و خونسرد می گويی کِی؟ ولی چيزی قلبت را چنگ ميزند .. چيزی قلبت را می فشارد .. و تمام آن سالهای ابری زنده می شوند جلوی چشمانت.
وقتي تنها بهانه های کوچکِ شاد بودن است که تو را سرپا نگه داشته و هر از گاهی تو را از دنيای خودت دور می کند و به سرزمين عجايب می بردت و پُر می کند تو را از اطمينان و از آرامش تا دوباره توان داشته باشی برای شب کردنِ روز و صبح کردنِ شب. وقتی دلت می خواهد بگويی <بمان>.. <فقط بمان>. اما هيچ نمی گويی .. و در پس هياهوی قلبت سکوت می کنی و در آرامش يک بعد از ظهر پاييزی و هم در کنار او ، خودت را می سپاری به نيمکت چوبی تا پر شوی از بودنش و پر شود از بودنت و ديگر هيچ .. که همين لحظه های بودن کافی ست برای زندگی کردن .. برای ماندن.
وقتی .. وقتی .. وقتی ..
يكشنبه 26 مهر
پيش از آنكه پرده فرو افتد
پيش از پژمردن آخرين گل
بر آنم كه زندگي كنم
عشق بورزم
بر آنم كه باشم ، در اين جهان ظلماني
در اين روزگار سرشار از فجايع
در اين دنياي پر از كينه
نزدٍ كساني كه نيازمند منند
كساني كه ستايش برانگيزند
تا دريابم ، شگفتي كنم
بازشناسم كه هستم ؟
كه مي توانم باشم ؟
كه مي خواهم باشم ؟
تا روزها بي ثمر نمانَد
ساعت ها جان يابد
و لحظه ها گرانبار شود
هنگامي كه مي خندم
هنگامي كه مي گريم
هنگامي كه لب فرو مي بندم
*
در سفرم به سوي تو و به سوي خودم
كه راهي ست ناشناخته
پرخار ، ناهموار
راهي كه باري در آن گام مي گذارم
و بی آنكه ديده باشم شكوفايي گل ها را
و شنيده باشم خروش رودها را
و به شگفت درآيم از زيباييِ حيات
سر ِ بازگشت از آن ندارم.
*
تنها پس از آن مرگ مي تواند فراز آيد
تنها پس از آن مي توانم به راه افتم
و مي توانم بگويم كه زندگي كرده ام ..
مارگوت بيگل
چهارشنبه 8 مهر
پيرمرد فلوت مي زند. يك فلوت بلند سياه. پيرمرد كور است. ماشينها توي ترافيك بوق مي زنند. زنها و مردها مقابل ويترين مغازه هاي مزين به لامپهاي نئون توي هم مي لولند. صداي فلوت توي بوق ماشنها گم مي شود. از شلوغي ميدان كه مي گذرم چشمم مي خورد به دسته گلهاي مريم كنار پياده رو. يك دسته مي خرم. مي آورم خانه. اينجا كنار دستم مي گذارم. خسته شدم از اين هياهو براي هيچ. از اين لامپهاي نئون. از اين گيجی.
خدايا خودت را به من نشان بده. در قالب هر چه كه مي خواهي.
در پيرهن اشارتي.
در قالب هر چه كه ياري كند اين روزهاي خاكستري هم بگذرند.
هر چه كه ترس را زايل كند .. خستگي را بگيرد.
خدايا
اشارتی ..
اعتراف دوشنبه 6 مهر هشتاد و سه
اعتراف
ديگر بدون تو نمي توانم زندگي كنم. كمي كه از تو دور مي شوم دلم برايت تنگ مي شود. زود زود بايد بهت سر بزنم وگرنه كلافه مي شوم. هر كاري كه مي خواهم بكنم قبلش بايد حتما سراغ تو بيايم. نمي دانم اين خوب است يا بد اما اين روزها اين تو هستي كه تنهايي مرا پر مي كني. شب كه چراغ ها خاموش مي شود و فقط من و تو می مانيم از هميشه بهتر است. كسي مزاحممان نمي شود و مي توانيم مدتی با هم خلوت کنيم. اما يك اشكال كوچك وجود دارد. و آن اين است كه نمي خواهم به شب بيداري عادت كنم. براي همين هم بهتر است در طول روز با هم باشيم. تو چی فکر می کنی؟به نظر من بهتر است فراق شبانه را تحمل كنيم. عوضش من چشم درد نمي گيرم و تو هم چند ساعتي از دستم خلاص مي شوي. همين روزها يك cash memory هم مي خرم. اينطوري تحمل دوري تو برايم راحت تر مي شود چون وقتي كنار هم نباشيم باز هم قلبت پيش من است. ديگر چي از اين بهتر کامی جان؟!
کامی = کامپيوتر خودمانی!
جمعه سوم مهر هشتاد و سه
دو روز پيش:
زن عصباني ست. عصباني و خسته. ظهر كه آمد خانه حالش خوب بود. يك پيشنهاد كاري خوب بهش شده بود. با اين كه تصميم دارد مدتي كار نكند اما همين پيشنهاد كافي بود تا دوباره توانايي هايش را به ياد بياورد و اعتماد به نفسش برگردد سر جاي اولش. اما نمي تواند تصميم بگيرد. از كار كردن براي ديگران خسته شده. حتي اگر موقعيت شغلي خوبي باشد.. به هر حال ظهر عصباني كه نبود. تا اينكه دوباره پيدا كردن اين مقاله حرصش را درآورد .لعنتي هيچ جور پيدا نمي شود. از هر دري وارد مي شوي به موضوعش نمي رسي. زن نمي داند چرا اينطوري شده. موضوعش خيلي پيچيده يا گسترده است يا او كارش را فراموش كرده . دستانش را گذاشت روي ميز و زير چانه و غرغر هايش شروع شد آنهم با چاشني آب شور! اين روز ها حساس شده اصلا. اين روزها كه اوضاعش كمي فرق كرده. اصلا همه چيز از همان تلفن آخر شروع شد. زن فكر كرد پنج سال تمام ساعت هفت صبح بيدار شده و شش بعد از ظهر خسته و كوفته آمده خانه. حالا اين روزها كه مجبور است موقتي توي خانه بچرخد و نمي داند بايد چه تصميمي بگيرد و كارهاي پيشنهادي را با اكراه رد مي كند و فكرش آشفته است و دلش مي خواهد مي توانست براي خودش كار كند حتي نمي تواند از آرزوهايش حرف بزند. چون مي شنود كه ‹‹بيكار شدي و خيالاتي شدي و منفي باف هم كه هستي ..›› و زن سكوت مي كند و مي ببيند خبر از گوش كردن و حتي فقط گوش كردن به هيچكدام از طرح هايش كه نيست هيچ. خبر از گپ هاي دوستانه هم نيست. حالا انگار تمام عالم كار دارند الي زن. و فقط زن است كه در خانه نشسته و خيالاتي شده و نبايد خيالاتي شود ! به همين راحتي..
زن تنها نشسته. مثل هميشه. باز بايد خودش انتخاب كند . باز بايد نقشه هايش را براي خودش مرور كند و مرور كند و مرور كند. توي خانه ماندن كه راضي اش نمي كند. حتي اگر احتياجي به پول نباشد. كه البته هست. اما اگر نبود هم توي خانه نمي ماند. نمي توانست. انگ خيالاتي شدن همين هفته اول بهش چسبانده شد. آنهم چون وقت اضافي دارد و هزار جور نقشه و طرح نيمه تمام در ذهنش ريخته كه مي خواهد به آنها نظم و ترتيب بدهد و به نتيجه برسد! خدا مي داند اگر دو ماه ديگر خانه نشين باشد چه لقب هايي نصيبش مي شود. زن غرورش جريحه دار شده. خيلي عجيب نيست كه كسي غرورش با حرفي از يك عزيز جريحه دار شود. زن به اين فكر مي كند كه اگر كمي فقط كمي بيشتر از معمول پول سبز داشت ! و مي توانست كاري را كه مدتهاست ذهنش را درگير كرده انجام دهد از اين برزخ بيرون مي آمد و از كسي هم دلخور نمي شد. انوقت به ديگران حق مي داد كه مثل او فكر نكنند. الان هم حق مي دهد. اما يكسان فكر نكردن به اين معني نيست كه حتي شنونده ي حرفهای يكديگر هم نباشيم .. اما خبر از هيچكدام اينها نيست. باز يك راه جلوي پايش خواهد ماند. اين كه براي چندرغاز براي كسی ديگر دولا راست شود و فرامينش را اطاعت كند و تمام كارهايي را كه مي توانست براي رونق كار خودش انجام دهد براي كس ديگر انجام دهد و نردبان كس ديگر باشد تا آن كس ديگر روز به روز موفق تر شود چون كارمنداني مثل زن دارد ... زن دلش مي خواست مي مُرد ..
امروز:
خيلي از حس هاي آن روز ، امروز جايشان را به آگاهي و اطمينان دادند. زن جواب چرايش را گرفته و باز هم مي تواند از آرزوهايش حرف بزند .. باز هم مي تواند گپ دوستانه بزند .. يخها آب شدند و سوء تفاهم ها رفتند پي كارشان.. اين دو پست را اينجا می گذارد تا حس هايش را بشناسد و افکارش را نظم دهد و ببيند کجا حق با او بوده و کجا نبوده ..
زن اگرچه هنوز هم نمي خواهد نردبان كسي باشد اما ديگر قصد ندارد بميرد !!
¤ نوشته شده در ساعت 0:48 توسط آهو
فيلم ‹‹ مزرعه پدري ›› فيلمي ست جنگي اما متفاوت. ملاقلي پور جنگ را جوري ديگر نشان مي دهد. ترس. فرار. اعتراض. عشق. افسوس ِ از دست دادن. اجبار براي كشتن و زنده ماندن. در مزرعه پدري كسي براي شهيد شدن از ديگري سبقت نمي گيرد. كسي هست كه مي ترسد و فرار مي كند .. كسي هست كه نمي خواهد بجنگد و مي خواهد برگردد به ده خودش. كسي هست كه نمي خواهد بميرد. ولي با اين حال از جنگ گريزي نيست و از شهادت هم .. فرمانده گروهان عنوان حاجي را يدك نمي كشد. اشتباه مي كند. سيگار مي كشد. حتي وقتي زخمي مي شود با قمقمه اي آب تنها مي ماند .. اسطوره نيست. انساني معمولي ست كه با تلاشش بياد ماندني مي شود نه با عنوانش .. قهرمان فيلم هم همينطور. اين نويسنده ي ادبيات جنگ كه به قول فيلم ، داستاني سراسر خشونت را در كتابش تصوير كرده خودش از عميق ترين حس هاي انساني سرشار است. خود فيلم هم همينطور. در اوج خونريزي و ويراني ، عشق موج مي زند. عشق انسان به انسان . عشق انسان به زندگي. عشقي كه قرباني جنگ مي شود و با اين حال تنها انگيزه براي جنگيدن است. و براي انسانهاي متفاوتي كه هيچوقت در فيلمهاي جنگي جايي در جبهه نداشتند و در اين فيلم دارند. به نظر من ‹‹ مزرعه پدري ›› فيلم فوق العاده اي بود . با موسيقي عالی و بازي های بيادماندنی .. طولاني اش نمي كنم. فقط يادتان باشد كه در اين فيلم قرار است جنگ را ببينيد. مرگ را. ويراني را. ممكن است جايي از فيلم ببٌريد. بخواهيد بلند شويد و از سالن بياييد بيرون. نفستان بند بيايد. گريه كنيد. اما تمام اينها به تماشا كردن يك روي ديگر سكه مي ارزد. روي ديگر سكه را ببينيد.
‹‹ مزرعه پدري ›› را از دست ندهيد..
پ.ن خداحافظی ملاقلی پور از سينما با تشکر از حميد
Nov 14, 2004
باورِ اين كه اينجا ‹‹چهار ديواري اختياري›› ست كمي سخت شد. احساس مسئوليت در پس همه ي آن حس هايي كه تو را به ننوشتن ترغيب مي كرد چيزي نيست كه از كنارش بگذري. و تو نمي تواني و نمي دانی چگونه بايد بگويي كه اين كمون و سكوت براي چه بود و تا كجا كشاندت.. از كساني كه نگران شدند با كمي شرمندگي ممنون. از كساني هم كه اسمش را جلب توجه! گذاشتند هم ممنون.چرا كه ديدن همين سوءتعبير هاست كه بيش از پيش باور اين واقعيت را آسان مي كند كه اينجا هم با وجود مجازي بودن باز قانون زندگي واقعي حاكم است . همان قانون ساده ي پيش پا افتاده كه مي گويد:‹‹ خودت هم درست براني ديگران بهت مي زنند››!
راستش من دارم ماستم را مي خورم. گاهي هم وسط ماست خوردنم می روم توی کما. حالا يا سگ جانم كه دوباره برمي گردم يا اينجا را و شما را دوست دارم ..
امضا: اِن اِف آر پنجاه دات پرشين بلاگ دات كام.
Nov 4, 2004
Nov 3, 2004
واگويه های بی نشان
زن سرش را فرو كرد توي تي شرت آويزان روي بند. همان تي شرت سرمه اي هميشگي. نفس عميقي كشيد .. تا آنجا كه بوي تن مرد و بوي پودر رختشويي و بوي پارچه ي تميز آفتاب خورده تا انتهاي وجودش رخنه كنند . لحظه های بي خبري و خلسه .. فقط اشعه ي آفتابِ ظهر پاييز بود كه روي زن مي تابيد و روي لرزش لبهايش و روي زمزمه هايش ..
Nov 1, 2004
گيجي فلسفی!
همانطور كه كنار در ايستاده بوديم تا باز بشود به او گفتم: به همه ي شما حق مي دهم.اما هيچ كدامتان جاي من نيستيد.نمي دانيد من چه حالي دارم.حق مي دهم كه به من بخنديد و حتي بگوييد ديوانه ام. اما من مي خواهم تا آخرين لحظه تلاش كنم. باور كن حكايت من حكايت غريقي ست كه براي نجات دادن خود دست به هر چيزي مي اندازد. از آخرين فرصتش هم استفاده مي كند. اگر نشد خوب لااقل تلاشم را ….. كه پريد وسط حرفم و گفت: نخير حكايت تو حكايت آدمي ست كه يك قايق كوچك دارد اما به آن راضي نيست. مي خواهد برسد به آن كشتي كه دو كيلومتر آنطرف تر لنگر انداخته. حالا براي رسيدن به آن كشتي چه پدری ازش درمی آيد بماند. جان مي كند تا خودش را برساند. تازه اين وسط شايد هم غرق شود!
با خنده و كمي هم ترس از اينكه مبادا اين دفعه فريادش بلند شود گفتم: شايد هم برسد! .. چشم غره اي رفت و گفت: تو به نداشته هايت فكر مي كني نه به داشته هايت. تو آدم نمي شوي..
نه حالا خدا وكيلي .. می شود به اين سوال من جواب بدهيد؟ بله با شما هستم.با شما خوانندگان خاموش .. آيا من بايد به قايق كوچكم راضي باشم يا براي رسيدن به كشتي دو کيلومتر آنطرف تر ريسك كنم ؟؟؟!!