Nov 13, 2002

امروز.....

۲۱ آبان سالروز تولد پدر شعر نو نيما
تو را من چشم در راهم
شبا هنگام که ميگيرند در شاخ طلاجن لايه ها رنگ سياهي
وزآن دلخستگانت راست اندوهي فراهم
تورا من چشم در راهم
شباهنگام
در آن دم که در جا جادگان چون مرده ماران خفتگانند
در آن نوبت که بندد دست نيلوفر به پاي سرو کوهي دام
گرم ياد آوري يا نه
من از يادت نميکاهم
تو را من چشم در راهم

امروز حوصله ندارم.از اون روزاي کذاييه.ميخوام اتفاقاتي بيافته که نمي افته.ميخوام اتفاقاتي نيافته که افتاده.ميخوام زندگي اونجوري باشه که دوست دارم ولي نيست.ميخوام اونجوري نباشه که نميخوام ولي هست.می رم سراغ ميل باکسم می بينم حرف رمزم اشتباهه! اول عصبانی ميشم . می دونم کار کيه .ميخوام جيغ بکشم هوار بکشم گريه کنم خودمو به ديوونگي بزنم .اما بعد خندم ميگيره.ياد قهر و آشتي دوران بچگي ميفتم.ميگم خودمو ميزنم به بي خيالي ولي نميشه. از خودم ميپرسم اين زندگي سگي به چه دردي ميخوره؟بعد شروع ميکنم از توي زاويه تنگ نگاهم دنبال چيزاي خوب گشتن.شايد پيدا کنم شايدم نه.اما من پيدا ميکنم.هميشه چيزي پيدا ميکنم.اونايي که منو ميشناسن ميدونن چيه.....نه جيغ ميکشم نه گريه ميکنم.نميدونم شايدميترسم ديوونه بشم.سکوت ميکنم سکوت.و توي سکوت خودم ميگردم و ميچرخم.من ،تو ،همه مثل مورچه هاي کوچولو توي اين دنياي پهناور پراکنده ايم.
از بيرون که به گود نگاه ميکنم ميبينم واقعا زندگي پديده قشنگ ولي مسخره ايه.قشنگه چون به من فرصت کار کردن، لذت بردن، نگاه کردن به ستاره هاي آسمون ،عاشق شدن ،دوست داشن موفق شدن ،خنديدن و حتي گريه کردن و خالي شدن....ميده ولي مسخره است.چون آخرش چي؟دلم ميخواد قبل از رفتن تمام هدف هامو عملي کنم.ولي آيا ميشه؟....ميتونم؟

برميگردم به عقب نگاه ميکنم.کاش ميشد دوباره زندگي کرد .از اول.تمام روزايي که رفتن دوباره برميگشتن.اما نه .اونوقت اين دايره ميچرخيد وميچرخيد.انقدر که سرم گيج ميرفت.ديگه الان هيچي نميدونم.احساسي از اميد و نااميدي ، ترس و شجاعت ، غم و ناراحتي ، سستي و لجاجت دارم. همه رو با هم .باور کنين. ولي باز ميخوام ادامه بدم .به همون چيزي که تا حالا ادامه دادم.همون زندگي به قول خودم قشنگ و مسخره.
همون اميدا ، نااميديا ، ترسا ، خوشي ها ، لذت ها ، دوست داشتن ها، قهر ها و آشتي ها، همه رو با هم ميخوام.زندگي مجموعه اي از اين تضاد هاست که بايد باشن.ولي الان يه چيزوميدونم ، لااقل اينو ميدونم و حس ميکنم که یکی رو دوست دارم.




3 comments:

هکر said...

اي مهريان چراغ سلام اهو... سعید ازبی حوصلهگی ساده وپاکت شما گریست ... برخود لرزید بازگریست... درارامش نوشته هات دردلش گریست ... وازعشق ساده وپاکت بربی وفای های نگارش هق هق  گریست... شاگرعمگین و شاید بی روح شما سعید هکر

. said...

دوست داشتن يه رازه ........... آدما رازشونو به هر كسي نميگن مگه اينكه خيلي بهشون نزديك بشن ..... و كسي كه انقدر بتونه به ما نزديك بشه  ميتونيم براش گريه كنيم    .... جيغ بزنيم ....فرياد كنيم ..........................................................

آوات said...

چه قشنگ  نوشتی آهو خانم

Free counter and web stats