Dec 23, 2002

دوستش دارم. چون می شناسمش.
آنسوی تر نشسته ، گيلاسی شراب قرمز جلوی رويش، برای من هم قرمز برداشت.
آنسوی تر نشسته ، و داريم سر هم داد می زنيم . نه، دعوا نمی کنيم....بايد از اين صدای بلند موزيک راهی به هم بجوييم .
آنسوی تر نشسته ، با موهايش که الان ديگر بيشتر سفيد است تا سياه. يکدست نيست. اما بيشتر سفيد...دستم می رود که موهايش را به هم بزند. می رود که در موهايش فرو رود. و آشفتگی درونم را به موهايش بنشاند. دستم را پس می کشم.
می گويم ، می گويد ، می گويم ...آه که تا آخر دنيا برايت حرف دارم. تا آخر دنيا می توانم به صدايت گوش کنم. آخر دنيا چقدر نزديک است وقتی که ميدانم ساعتی ديگر با تو نيستم.
آنسوی تر نشسته ای..
دور نرو..دور تر نرو..

...................
نوشته مهشيد، وبلاگ زنانه ها.

2 comments:

كيوان said...

قشنگ بود...ميدوني...حسش واقعي و ملموس بود...فعلا...

رضا رجایی said...

آهو جان سلام . مرسی از اينکه به من سر می زنی و نسبت به من لطف داری . دوباره اون طرفا بيا . از طرف کسی که فکر می کنه شما فوق العاده اید!

Free counter and web stats