Apr 28, 2003

شنيده بودم كه بين عشق و نفرت فاصله اي نيست.باور نميكردم.
فكر ميكردي هنوز هم قهرمان زندگي مني.فكر ميكردي هنوز همون زن عاشقم.اما ديدي چي به روز اون زن اومده؟ ديدي؟ ديگه عشقي در كار نيست.چيه پس؟ نفرته؟نفرتم نيست.نميدونم.يه خلا’.آره يه خلا’ شايد.يه حفره خالي بزرگ.يه فرسودگي.حالا از تموم اون شور و شر ها همين فرسودگي مونده.
نپرس چرا.ميدوني خودت.
گفتي: عوض شدي....
باور نميكردم كه حتي نگاهمم گفته باشه تموم گفتني هارو.خودت همه چيزو از زبون من گفتي.خودت بغض فروخورده’ منو باز كردي.تو آينه اي شدي از من.
گفتم:آره .سختي آدمو عوض ميكنه.....

ديگر از سقف زمانه
آفتابي برنميتابد
كلبه’ جانم دگر بار
روشنايي نيست
دركنار پنجره ديگر
گل اندامم نمي آيد
شهر خالي مانده اكنون
آشنايي نيست

كوچه باغان گذشته
خالي از فرياد شبگرد وغزل گشته
باغ سرسبز جواني ها
خزاني شد
سالها بي بودنت بودم
تن به هر بيهوده فرسودم
جمع اين مطلب زدم من
زندگاني شد


No comments:

Free counter and web stats