Jun 9, 2003


من مرگ هيچ عزيزي را باور نميكنم.

امروز نوزدهم خرداد ماه، و چهلمين روز پرواز آزيتاست.
زني كه ساده و بي صدا وارد دنياي وبلاگ نويسي شد و چه زود، چه ساده و چه بي صدا رفت.
آزيتا رو از كامنت ها پيدا كردم.چند بار مهمون وبلاگ همديگه شديم.صريح و بي پيرايه و بي تظاهر مينوشت.ميشد از نوشته هاش صداقتشو حس كرد وتنهاييشوو سختي هاشوو اين اواخر بيماريشو.
بيماري يعني درد...دردي كه من هيچوقت نتونستم به موقع بفهممش.نتونستم به موقع حسش كنم.با اين خيال باطل كه خداكنه مهم نباشه، و با اين اميد واهي كه حتما مهم نيست.از كنارش گذشتم.سرمو كردم توي برف...اين رسم زندگيه كه ما هميشه غافليم.
ديگه كم كم ازش بي خبر شدم.
چند وقت بعد، خبر فوتش رو خوندم.اونروز رفتم وبلاگش.ميتونستم زودتر اين كارو بكنم ولي نكرده بودم.ميتونستم زودتر پرس و جو كنم و بفهمم بيماريش تو چه مرحله ايه ولي نكرده بودم.من و خيلي هاي ديگه موقعي واقعيت رو فهميديم كه ديگه دير شده بود.اين رسم زندگيه كه ما هميشه دير ميرسيم.
نوشته هاي آخرشو خوندم. خودم هر لحظه فرو رفتم و اون هر لحظه بزرگ تر و بزرگ تر شد.شعر آخرش آتيش به دلم زد. اين زن ، اين زن ساده’ كامل..بي اينكه توي اين مدت خودشو، وبلاگشو، مشكلاتشو،حتي بيماريشو توي بوق و كرنا بكنه براي هميشه رفته بود...
طفلك تا لحظه آخر هم اميدش رو از دست نداده بود.ولي خوب...از مرگ گريزي نيست.
تاريخ امروز مدتهاست توي ذهنمه.شعر آخرش روي ديوار خونه.نميدونم چرا، شايد براي آرامش روح خودم. و حتما براي اينكه ارزشش رو داره.
اين رسم زندگيه كه ما هميشه وقتي از دست ميديم، تازه قدر ميدونيم.
....امروز نوزدهم خرداد ماه، و چهلمين روز پرواز آزيتاست.اون ديگه درد نداره، از دست زمونه هم نميكشه.
و من هميشه به اين فكر ميكنم كه بدون شك زني با اون ظرافت و شكنندگي و با روحي به اون بزرگي الان آسوده و راحت توي خونه ابديش نظاره گر تكاپوي بي معني ما، در جدالي به اسم زندگيه.

...............................................

كاش با هم مهربون تر بوديم.
كاش رسم زندگي رو عوض ميكرديم.


No comments:

Free counter and web stats