نشستم جلوي مونيتور و دارم فرامرز اصلاني گوش مي كنم و مينويسم. تق تق تتق....
اي پرستو هاي خسته
كه غبار هر سفر
به بالهايتان نشسته
آيا
هنوز هم مي گذريد
ز شهري كه زمونه
به رويم در هاشو بسته...
شايد بار آخر باشه كه ديدمش.با همون چشماي خندون و گونه هاي صورتي...روي تخت بيمارستان.بار قبل فكر كنم 7-8 سال پيش توي مراسم ختم پدرش بود..و بار بعد كي قراره باشه...؟اصلا بار ديگري وجود خواهد داشت؟....حالشو پرسيديم و اون با لبخندي هميشگي جواب داد.ولي هجوم اين بيماري موذي تا كي ميتونه خنده رو رو لبهاش نگه داره.كنار تختش كه نشستيم ياد اون ايام افتاديم.. خونه قديمي پدر بزرگ با يه حياط بزرگ پر از درخت مو با يه حوظ آبي وسط حياط، اتاقهاي تو در تو ، سفره هاي بزرگ سفيد و دور تا دور سفره همه فاميل..من اون موقع كوچيك بودم، ولي همه چي يادمه، شيطوني هاي توي زير زمين موقع آوردن ترشي سر سفره، حلقه بزرگ فاميل تو شباي تابستون دور تا دور اون اتاقاي بزرگ قديمي با پنجره هاي باز و گلهاي شمعدوني لب پنجره ها..و و بازي ، و همهمه، و برنده شدن ها و بازنده شدن ها...و اون تخت فلزي پدر بزرگ كه اون روزها براي من بزرگترين تخت فلزي دنيا بود...
، حالا يكي از اون دختراي جوون شاداب اون روزها، شده زني كامل كه بيماري گريبونشو گرفته ،اينجا افتاده و كنار تختش توي بيمارستان نشستيم و سعي ميكنيم از بيماريش حرف نزنيم
اون عمو زاده هاي قد و نيم قد حالا هر كدوم واسه خودشون مرد و زن كاملي شدن و هر كسي يه جور گرفتار هياهوي زندگيه......
.....من
هميشه دلم ميخواست چراغوني
به جز اشكم نيومد به مهموني
دل
سراپرده’ غمهاي زمونه ست
پرستوي تنم بي آشيونه ست
جلوي مونيتور نشستم و فرامرز اصلاني گوش ميكنم و مينويسم.تق تق تتق...
حالا من توي اين هزار توي تنگ خاطره ها گير كردم و نميدونم چجوري فراموش كنم.اصلا مگه ميشه فراموش كرد.با ديدن دختر عموي بيماري كه تمام توانش حالا توي اون خنده هاش جمع شده مگه مي شه به گذشته فكر نكرد.مگه ميشه اسير نشد....
توي حوض آبي مي پريم..يكي يكي..آبه كه از لبه هاي حوض مي ريزه بيرون و زندگي پشت پرد’ه توري سفيد اون اتاقاي بزرگ جريان داره،
دختركي داره توي يكي از اون روز هاي گرم تابستون توي اون حياط ييلاقي از توي قاب عكس به من ميخنده و من توي اين هزار توي بغض آور گم شدم...
اون دخترك منم.
اين زن هم منم.
و اين سالها ...و اين سالها...
آهاي
كبوتر هاي غمگين
كه نيرنگ آسمون
كرده بالهاتونو سنگين
آيا
هنوز هم مينشينيد
به بامي كه زمونه
سرنگون كرده به بادي
اتاق ...بيمارستان دي اين روزها با لجاجت غريبي منو از يه راهروي باريك وارد دنياي بچگي ميكنه.و من با لبخندي بر لب و بغضي در گلو
به زني خيره ميشم كه يادگار روزهاي بي بازگشت كودكيمه.
بار بعدي كه ببينمش كي خواهد بود.........؟
اصلا بار ديگري وجود خواهد داشت..؟
No comments:
Post a Comment