Jul 19, 2003

.
.
صنم جان،
وقتي پيغامهاتو خوندم دلم گرفت.از اينكه كاري كردم كه تو رو هم بردم توي فكر و حالا حتي نمي تونم اين نگراني تو رو از بين ببرم خيلي ناراحت شدم.
بخدا مي فهمم چه حالي داري.بخدا منم اگه جاي تو بودم همين انتظارو ازت داشتم.بخدا اينجوري خيلي بده كه تو از من چيزي بخواي و من نتونم انجام بدم.
ولي من فقط دلم ميخواد تو باز راحت بنويسي.فقط دلم ميخواد اون احساس بد زير ذره بين بودن توي اين وبلاگ به سراغت نياد.مي خوام خودسانسوري نكني مي خوام طوري نشه كه ديگه دست و دلت به نوشتن نره.
دوست دارم همونجوري كه مي نوشتي باز بنويسي.يا شايد بايد بگم بنويسيم.. نه اينكه فكر كني از طرف تو خيالم ناجمعه.نه.اصلا اينطور نيست.ولي خوب آدمايي بين من و تو قرار دارن كه نمي خوام از فكر اينكه دارن نوشته هامو مي خونن اينجا هم با خودم غريبه بشم.يعني از اين بيشتر غريبه بشم.حتي با اينكه كه اون آدما برام ارزشمندن.حتي با اين كه دوستشون دارم. همينجوري هم مدتهاست كه اينجا ، اونجايي كه مي خوام نيست.شده عين ويترين يه مغازه با سردر آهو! ولي خوب مي خوام حداقل آرامشي كه من و تو توي وبلاگ هامون داريم برامون بمونه.ميفهمي چي ميگم،مگه نه؟
صنم عزيز ، اينم بدون كه مسلما"اگه يه روزي مصرا" از من جواب بخواي اين كارو ميكنم. اما كاش اونروز نياد.چون مي دونم اونوقت ديگه نه مي تونم در مقابل خواهش تو مقاومت كنم و نه بعد از اون مي تونم اينجا حرفاي دلمو بنويسم.....

دوستت دارم.


*********


اين تشابهات فوق العاده توي عادتها، خواسته ها، سليقه ها ، آدمو مي ترسونه...
اين كه دو تا آدم متفاوت اينجوري با هم منطبق باشن آدمو مي ترسونه.
اين كه بتونن ضعف هاي همو بپوشونن.بتونن با هم حرف بزنن.بتونن از هم معذرت بخوان.بتونن دوست داشته بشن و دوست داشته باشن آدمو مي ترسونه.
اين كه آرامش گم شدشون رو در هم پيدا كنن آدمو مي ترسونه
اين كه مجبور باشن هيچ نگاهي به فردا نكنن آدمو مي ترسونه
اين كه مجبور باشن فقط امروز رو ببينن آدمو مي ترسونه
اين كه فردا و فردا ها ديگه هرگز همديگرو پيدا نكنن آدمو مي ترسونه
اين كه به هم وابسته بشن، عادت كنن آدمو مي ترسونه
اين كه اين اتفاق چطوري افتاده آدمو مي ترسونه
اين كه اينا همش يه رويا باشه آدمو مي ترسونه
اين كه..
اين كه...



No comments:

Free counter and web stats