Jul 23, 2003

.
.
دارم موزيك unbreak my heart رو گوش مي كنم.يه بار.دوبار...ده بار..بيست بار.....
خوب ، من الان آروم ترم.از آتشفشان چند ساعت پيش فقط خاكستر مونده.خاكستر.آرومم ولي غمگين.
از خودم عصبانيم.از عكس العمل غير منطقيم.از اينكه هر چي خوندم و ديدم و تجربه كردم توي اين موقعيت اصلا به دردم نخورد. از اينكه اين همه رياضت كشيدم تا گذشته تكرار نشه و تكرار شد.از اينكه تمام چيزايي كه مي دونستم وقتي پاي عمل و امتحان پس دادن رسيد شد باد هوا.
من از خودم عصبانيم.از خودم دلخورم.
من فقط نميخوام دروغ بشنوم.همين.و الان شديدا" احساس حماقت مي كنم.
احساس فرسودگي مي كنم.انگار از جنگ برگشته باشم.حس يه سرباز شكست خورده..
من از فلسفه بافي خوشم نمياد.ولي الان دقيقا" دارم اين كارو مي كنم. هزار تا سوال توي كلمه كه اين يعني قضيه رو خيلي پيچوندم.
من از اين حس خودم بدم مياد.
من كم آوردم.من اول بسم الله كم آوردم.
نتونستم توي اون شرايط كمي ، اقلا" كمي صبور تر، منطقي تر و يا حداقل محافظه كار تر باشم.
گفتم مي خوام تنها باشم اما مدام گوش به زنگ يه خبرم.
گفتم مي خوام تنها باشم تا اينجوري با خودم كنار بيام اما قفل كردم.
گفتم مي خوام منطقي باشم اما منطقي رو كه مي خوام در پيش بگيرم نمي پسندم.
مرده شور اين زندگي رو ببرن كه هميشه بايد فيلم بازي كني.
بگي چي تو دلته ولي به عقلت شك كنن.
بگي چي دوست داري ولي با منطق جور در نياد.
بگي چي دوست نداري ولي از گفته خودت پشيمون بشي.
آخرشم يه نقاب دلقك به صورتت بزني و به تمام شرايط با خوشبينانه ترين ژست ،لبخند بزني.


همان وقت كه خيلي چيزها براي نوشتن داري هيچكدامشان نوشته نمي شوند.



No comments:

Free counter and web stats