Sep 2, 2003

.
امروز دختركم تلفن زد محل كارم.من و اون معمولا در طول روز يكي دو بار تلفني حرف مي زنيم تا موقعي كه من برسم خونه.امروز گرفتار كار بودم و بهش زنگ نزدم.خودش تلفن كرد.حالشو پرسيدم.يه كم سر به سرش گذاشتم.بعد ازم پرسيد:مامان وقتي زلزله بياد خونه’ ما خراب مي شه؟...دوزاريم افتاد كه اين سوالا مربوط به برنامه اي ميشه كه از تلويزيون ديده..گفتم:نه مامان، خونه ما محكمه.خراب نميشه.خونه هايي خراب مي شن كه بد ساختنشون.خونه هاي خراب و قديمي.باز پرسيد: خوب تو كه از سركار مياي خونه، سر راهت كه از اين خونه خراب و قديمي ها هست ، مگه تو از زير اونا رد نميشي...؟ديدم فكر اين طفل معصوم تا كجا ها كه رفته.نمي دونستم چي بگم.يعني جواب داشتم بهش بدم اما واقعا يه لحظه از احساسي كه نسبت به من داره يه حس غريبي پيدا كردم.يه احساس شعف و يه احساس غم كه چرا اين بچه بايد توي شرايطي بزرگ بشه كه تمام زندگيش،اميدش، پناهش من باشم.گفتم: نه مامان جون من از جلوي او ساختمونا هم رد نمي شم.تازه اگرم زلزله بياد مي پرم وسط خيابون كه هيچيم نشه.بعدشم صحيح و سالم ميرسم خونه.پيش تو..ديگه صحبت تلفنيمون زياد طول نكشيد.مي دونم كه وقتي مي رم خونه مي تونم براش بيشتر هم توضيح بدم تا كمتر بترسه.بهش بگم كه چه كارايي بايد توي اون لحظات انجام داد،البته در حد فهم و درك خودش.
اما واقعا ما آدم بزرگا وقتي به زلزله فكر مي كنيم چجوري بايد خودمونو آروم كنيم.چقدر ساخمونهاي محكم و استاندارد داريم؟چقدر آتشنشاني و اورژانسمون مي تونن توي اون شرايط وحشتناك به دادمون برسن.چقدر شانس داريم كه درگير اين مصيبت نشيم.چقدر ازكمك هاي اوليه توي اون شرايط سر در مياريم؟
يعني دلداريهايي كه امروز به دختركم مي دادم همش بيخود بود.
يعني ترس دختركم كاملا" طبيعيه..
يعني سوالاش كاملا" منطقيه..
اين همون واقعتيه كه ما آدم بزرگا ميخواهيم بهش فكر نكنيم اما هميشه بچه ها بدترين تلنگر رو بهمون مي زنن...

No comments:

Free counter and web stats