Nov 5, 2003

هذيون

آخه چي بنويسم؟.بگم قرار بود خودمو زياد قاطي اين رابطه نكنم اماشدم؟بگم خواهي نخواهي تقريبا همه ذهنمو درگير كرده؟


بگم خسته شدم از بس آقاي ..اومد بالاي سرم و گفت:"چرا انقدر عصبي هستين امروزخانم ..؟"منم با حالتي عصبي تر در حاليكه صدام ازتنفر نسبت به اين فضوليش مي لرزه بگم:"نخير عصبي نيستم!"


بگم وقتي مي رفتم خونه يه دختر بچه اندازه بچه خودم توي خيابون ديدم كه داشت با پدرش گدايي ميكرد.پدرش كور بود.دختره انقدر خسته بود كه داشت همونجوري ايستاده خواب مي رفت.يه لحظه دختركمو گذاشتم جاش.يهو ديدم دخترم با چشمای خواب آلود داره راه ميره و داره گريه ش ميگيره از خستگی.با صورت کثيف و لباسای ناجور و موهای ژوليده.وااي.چه حالي شدم.بگم كه قرار بود برم آرايشگاه اون روز اما همونجا از خودم و امثال خودم و همه آدماي روي زمين حالم به هم خورد؟آرايشگاه نرفتم.رفتم خونه.درو بستم و گريه كردم.


بگم كه هنوز نمي دونم كجاي اين دنيا وايستادم؟تكليفم گاهی وقتا با خودمم معلوم نيست .اصلا به كل زندگيم شك مي كنم بعضي روزا.همش مي گم خوب كه چي؟چه گلي به سر خودت زدي؟چه غلطي كردي؟


تنها دلخوشي من اينجور موقع ها بچمه.دوست داشتنش شرطي نيست.حتي وقتي عصباني هستم و بي دليل دعواش مي كنم سكوت مي كنه.انگار ميفهمه دردم چيه.بعد كه سر بسرش مي ذارم همه چي تموم ميشه.به همين سادگي. كاش آدم بزرگا هم اينجوري بودن.


اصلا بگم كه هميشه ته دلم خالي خاليه؟بگم كه گاهي ميبينم خوشي هاي زودگذر ديگه راضيم نمي كنن؟آخه يكي به من بگه مگه زندگي همين لحظه ها نيست.همين شادي هاي كوچيك.همين تكرارها.پس من چه مرگمه؟چي مي خوام؟اين روزا خير سرم منطقي هم كه شدم!دلمو گذاشتم لب كوزه آبشو مي خورم.توي روابطم هم كه ديگه هيچي.هيچي نمي ذارم واسه بعد.هيچي نمي خوام پاگيرم كنه.هر چي بيشتر مي گذره ديوونه تر ميشم.اگه بهم بگه "دوستت دارم"مي پرسم:" چرا دوسم داری؟چي شد كه اينو گفتي؟چرا فكر ميكني دوستم داري؟"مي پرسم:"اصلا دوست داشتن چيه..؟"


اگه بهش بگم"دلم برات تنگ شده" خودمم نمي دونم راست گفتم يا نه.اونوقت از خودم مي پرسم:"اصلا دلتنگي چيه؟واقعا دلم تنگ شده؟ شايد دلم واسه خودم تنگ شده.واسه اون مني كه در منه.اون مني كه مي خواد عاشق باشه.دلتنگ باشه."


ديگه دلم براي دلتنگ شدن هم تنگ ميشه. اصلا همه ش تقصير اين نوشتنه.نوشتن آدمو با خودش روراست تر مي كنه.انگار هر چي هست و نيست ميريزي رو داريه.خوب اين، كار آدمو سخت مي كنه.آدم دلش مي خواد ته و توه همه چي رودر مورد خودش و ذهنياتش دربياره. آدم با خودش روراست تر مي شه.خودشو بهتر مي شناسه.توقعاتشو بهتر مي شناسه.اينه كه ديگه هر چيزي راضيش نميكنه.اينجوري زندگي هم سخت تر مي شه.نمي دونم.شايدم همه اينا فقط يه جور ادا اصول روشنفكرانه ست. و اگر ساده به قضيه نگاه كنم دلم براش تنگ مي شه گاهي وقتا..


اين روزا كارام زياد شده.الان كه دارم اينا رو مي نويسم شونه چپم انقدر مي سوزه كه نگو.يه موقع هايي انقدر الكي توي کارم شانس ميارم كه خودمم باور نمي كنم.مثل همين ديروز.فردا هم يه قرار مهم كاری داريم.برای يه تصميم مهم.البته ميگن گهی زين به پشت و گهی پشت به زين.نوبتی هم باشه حالا نوبت منه.با اينكه نمی تونم باهاشون دست بدم اما شيك و تر و تميز كه بايد باشم.دوست دام يه مانتوی شيك تر بپوشم.اما پول ندارم بخرم.اگه بشه منو بعنوان نمايندشون تو ايران قبول كنن چی ميشه.


اگه قرار بود دوباره زندگی كنم و با تجربه هايي كه الان دارم و پدرم در اومد تا بدستشون آوردم، قدرت انتخاب داشتم چقدربهتر مي شد.چقدر به بعضي فرصتهايی كه الان ازدست رفتن چسبيده بودم..


اين روزا دارم لايه ضخيم دور خودمو محكم تر و محكم تر مي كنم تاآسيب پذيريمو بيشترقايم كنم.مي ترسم انقدر سفت بپيچمش دور خودم كه ديگه حتي اگه بخوامم نتونم خودمو از توش دربيارم..


هرشب با وسواس به خط هاي كوچيك گوشه چشمام توي آينه نگاه مي كنم.بعد 18 سالگيمو به خاطر ميارم...كرم دور چشمو برمی دارم و می مالم دور چشمام.ياد اين جمله می افتم:


بر لب جوی نشين و گذر عمر ببين


 


اسم اينا رو می ذارم هذيون. 


بازم بنويسم!؟


 


 

9 comments:

آبی said...

چيه؟تعجب کردی؟؟يادت باشه آبی يه دماغ داره به اين گندگی...به خوبی بو ميکشه و جاتو پيدا ميکنه...
آخه با معرفت چقدر برات کامنت بگذاريم و تو ننويسی؟؟
بالاخره مچت رو گرفتم...
از شوخی که بگذرم بايد بگم که بنويس...
هرچی دوست داری...
حتی همين هذيونها رو...
دلمون واسه همين هذيونهای صميمی تنگ شده...
شاد باشی ....
يا حق!

ali said...

خوشحالم كه باز مي نويسي ...... از جواب كامنت هم ممنون

جوجوي هيچكس!!! said...

سلام. مرسی که سر زدی. آدرس جديدت رو نداشتم. بايد به بچه ها بگيم که تو لافمه فينی آدرس جديدت رو بدن. من هنوز نخوندم . اما بر ميگردم. بای

intry said...

از خرداد تا آبان تعطیل بود؟

مامان نيلو said...

ای وای .. آهوی قشنگم دوباره غمگينه ؟ آخه چرا ؟همه اينها که گفتی درست .. حق هم با تو... ولی چيکار ميشه کرد ؟ بايد زندگی کرد ... بايد با گذر زمان کنار اومد ... دوستش داری که فبها .. اگه هم دوستش نداری چرا خودتو عذاب ميدی؟ به دخترکت فکر کن .... به شادی و نشاطش و به آينده هر دوتون...
ترا خدا غمگين نباش ... آخر هفته باهات مفصلا صحبت ميکنم .

كوير said...

چرا انقدر عصبي هستين امروزخانم ..؟

سارا said...

چیزایی که نوشتی حرف دل من هم هست ... خوشحالم که می نویسی

... said...

... گاهی اوقات هذيونا چقدر واقعيه...

k1 said...

اگه توضيحی در رابطه با وبلاگ قبليتون بديد و بگید که چی شده خيلی بهتره .

Free counter and web stats