Jun 18, 2004


افكار پراكنده زني كه نمي داند به انتها رسيده يا نرسيده!


اينطرف صداي دالام دومبول آهنگ مي آيد.آنطرف صداي دعاي كميل پنج شنبه.ظهر آنقدر خوب بوده ام و الان گوشه اين اتاق دارم از كلافگي و كم حوصلگي به زمين و زمان گير مي دهم.دوباره بي پول شده ام.و بي پولي بيشتر از هر چيز ديگري مرا افسرده مي كند.دخترك مايوي شنايش را گذاشته روي صندلي تا فراموش نكنم اسمش را در كلاس شنا بنويسم.من هم مانده ام كه تا ده روز ديگر چطور پول كلاس ، پول دندانپزشكي دخترك، پول تولد كوچكي كه قول داده بودم برايش بگيرم و پول شهريه ثبت نام مدرسه اش را راست و ريست كنم.(ممنونم.لطف داريد.اينها را براي پول قرض كردن ننوشتم!)


ظهر به دوستي مي گفتم كه قرار است هفته آينده جشن پنجاهمين سالگرد ازدواج پدر و مادرم را بگيريم.


اول كلي تعجب كرد از ازدواج هايي كه اينطور ماندگارند بعد هم حرف به زنان امروزي كشيده شد.آن موقع داشتم فقط حرف مي زدم اما حالا كه دارم فكر مي كنم! مي بينم كم هم بيراه نمي گفت.همين كه مي گفت زنان امروزي آمدند راه رفتن كبك را ياد بگيرند راه رفتن خودشان را هم فراموش كردند(لطفا عصباني نشويد!).همين كه مي گفت مردان امروزي فرزندان همان پدر و مادري هستند كه مادر هنوز براي پدر چاي مي ريزد و جلويش مي گذارد آنوقت همسر همين آقا مي گويد پا شو خودت براي خودت چاي بريز! آنوقت زندگي زناشويي مي شود ميدان جنگ و گريز.نا همگوني ميان قالب مدرن و هسته ي سنتي.


يا همين وبلاگ نويسي.با هزار جور حرف و حديث طرف هستيم. خود سانسوري مي كنيم. سوء برداشت مي شويم.آنوقت باز هم اصرار داريم خصوصي ترين افكارمان را بريزيم بيرون تا ديگران بيايند بخوانند.واقعا علاوه بر اين كه كم كم خود واقعيمان را فراموش مي كنيم و مي شويم آنچه ديگران مي خواهند ، فايده ديگري هم مي بريم؟


يا همين دوستی های مدرن! كم كم آنقدر دوست پيدا مي كنيم كه همه چيز و همه كس برايمان علي السويه مي شود.آنقدر راحت دوست پيدا مي كنيم كه به همان راحتي هم از دست مي دهيم.مسلما هر چه كميت دوستي ها بيشتر باشد كيفيت دوستي ها پايين تر مي رود. نمي رود؟


نمي دانم.واقعا نمي دانم چه دارد بر سر ما مي آيد.اصلا چرا جمع ببندم.خودم را مي گويم كه بعدا جاي گله گذاري هم نباشد.اين همه حرف زدم و نوشتم و نظريه دادم و داد سخن گفتم اما آخرش مي بينم نمي دانم از زندگي چه بايد بخواهم.نمي دانم صبوري خوب است يا بد.نمي دانم ازدواج خوب است يا بد.نمي دانم عشق خوب است يا بد.نمي دانم اگر اتفاقي در زندگي خصوصيم افتاد چگونه بايد رفتار كنم.نمي دانم چنين مواقعي بايد با دخترك چگونه رفتار كنم.اصلا نمي دانم چرا بايد بخواهم فقط در لحظه زندگي كنم؟چرا نبايد آرزو كنم؟ چرا نبايد انتظار داشته باشم؟چرا نبايد به قطعيت فكر كنم؟ چرا بايد براي خودم فردين بازي در بياورم؟چرا همه ش بايد از دست دادن را براي خودم توجيه كنم؟چرا بايد رها كنم؟ چرا بايد سعي كنم چيز هاي سخت را بفهمم!؟


مي دانم. ملغمه اي درست كرده ام كه خودم هم توي پيچ و خمش گير كرده ام.


اصلا من مي خواهم پاهايم را بكنم توي يك كفش . مي خواهم پاهايم را به زمين بكوبم و فرياد بزنم:



خدايا من ……………… مي خواهم!


با وبلاگ نويسی و بحث های داغ و کتاب های رنگارنگ و نويسندگان جور واجور و نمايشگاه و گردهمايی منافات دارد؟؟!!



**لطفا براي اين متن پيغام نگذاريد.



 

13 comments:

ooshkoola said...

خب.فکر نمی کنم که طرز فکرامون و تیپ وبلاگامون اصلا به هم شبيه باشه.ولی من هميشه دوست دارم با همه جور آدمی ارتباط داسته باشم.می تونی لوگوی منو بر داری بزاری تو بلاگت اون موقع اگه شما هم لوگو داشتی من ميزارم اگه نداشتی مي لينکمت.خوشحال می شم باهم همکاری کنيم.

Luba said...

بابا به ما هم یه سری بزنید !!؟

كتكله said...

سلام! من اومدم !اگه خواستي بيا ولي بيلت رو هم بيار!

davood said...

سلام فقط غمگين کننده است چرا؟ چی شده؟

davood said...

ديگه نگو پيام نذار!!!!!!!!! اگه اون سه نقطه مرگ نيست ميتونم کمکت کنم شايد !! راستی از طرف نشريه مهدی فخيم زاده دعوت شدم واسه نوشتن برم؟؟؟؟ ببين چی شده؟؟؟ تو رو خدا آهو؟؟؟؟

suzanne said...

من تازه واردم اما مطالبت کاملا قابل حسه چون من هم مثل توام
يه زن
با يه دنيا سوال
از آ شناييت خوشحال شدم :) به ما هم سر بزن

سپینود said...

حرفام تو گلوم قلمبه شد! چشم ژيام نمی‌ذارم ولی می ترکما!

سپینود said...

پيام!*

فرزاد said...

وبلاگ قشنگت رو ديدم. خيلی لذت بردم. هيچ ميدونی يه عکس به اندازه ده صفحه متن ميتونه به مخاطبش مطلب برسونه و چقدر گذاشتن عکس توی پرشين بلاگ سخته و ما  اين مشکل رو برای شما حلش کرديم اگه ميخوای توی وبلاگت عکس بذاری کافيه رو آدرس URL کليک کنی.(در ضمن اين سرويس از طريق ISP ندا بي دليل قابل ديدن نيست)

مرتضی said...

دوست عزيز سلام
اسم من مرتضی
البته اول بايد معذرت خواهی کنم که گفته بوديد پيغام نزاريم ولی من پيغام گذاشتم.
حرفهای شما از جنس زمان است .
حرفی که از دل برآيد به دل مينشيند .حقايقی را گفتی که تمدن به ما هديه داده است و ما به ناچار مجبور به پذيرفتن اين هديه نا خاسته هستيم. ارزشهای ما از بين ميرود بدون اينکه خود بفهميم ولی ميتوانيم با اصلاح خود و تا حدی حفظ ارزشها اين روند را کند تر کنيم چون بايد به فکر فرزندانمان باشيم آنها در آينده چه بايد بکنند .
اگر دوست داشتی به ما هم سری بزن دوست دارم بيشتر با هم آشنا شويم البته دوستی  پا بر جا و با افکار شما بيشتر آشنا شوم
دوستدار شما
مرتضی
منتظرم
يا حق

شب نوشت said...

چشم . . .

شب نوشت said...

يعنی پيغام نگذاشتم

banoo said...

چشمب.نمی زارم.

Free counter and web stats