Sep 15, 2004

*
*راستش خيلي خيلي ممنونم از توجهي كه به پست قبلي داشتيد. حالا آنقدر به من شركت و گرافيست معرفي شده كه مانده ام چه كنم! اما كمي فرصت مي خواهم. سراغ تك تكشان خواهم رفت.


*اين روزها فرصتم برای نوشتن كم شده. خواستم از قرباني شدن صدها كودك به كدامين جرم و كدامين گناه بنويسم. نتوانستم.. خواستم از عاطفه بنويسم. نتوانستم..خواستم از ‹‹شمعي در باد›› بنويسم. ترجيح دادم ننويسم.. خواستم از هياهوي درونم بنويسم. ترسيدم.. خواستم از زندگي بنويسم. ياد اين ايميل افتادم كه چند روز پيش گرفتم:

…از اين كه بعد از مدتها باز هم براي شما نامه مي نويسم خوشحالم. هر چند در اين غيبت چند ماهه خواننده وبلاگ شما بوده ام و نوشته هاي جاندارتان را كه بي تابي و آتش زيستن در آن موج مي زند دنبال كرده ام. گاهي در پيش پا افتاده ترين لحظات زندگي روزمره حقايقي را مي توان يافت كه در خروارها كتاب يافت نمي شود. اين چيزي است كه از نوشته هاي شما ياد گرفتم. بيش از اين اما وقتتان را با حرفهايي كه بيشتر از چند خطش حوصله آدم را سر مي برد نمي گيرم.قصدم بيشتر سلام بود و احوالپرسي از يك دوست نديده و نشناخته ..


مي داني چيست دوست نديده و نشناخته.. من هم از اين ايميل يک چيزی ياد گرفتم. ياد گرفتم كه دوستي مرز ندارد. و ياد گرفتم هنوز هم وقتي از سر دلتنگي و خوشحالي يا غم و شعف يا خشم و عصيان روي اين صفحه ي سفيد خالي مي شوم مي توانم به اين فكر كنم كه كسانی ، جايي هستند كه مرا مي شنوند. آنوقت باز مي توانم آرام بگيرم و با دلتنگي و خوشحالي و غم و شعف و خشم و عصيانم بسازم و از نو زندگي كنم ..


* و ديگر اين كه .. من حتي وقتي از خوشحالي ذوق زده مي شوم و مي خندم يا وقتي از ترس زبانم بند مي آيد و لكنت مي گيرم يا وقتي از عصبانيت بغض مي كنم و وسط ابروهايم خط می خورد و پره های بينی ام گشاد می شود باز هم دارم درس مي گيرم .. حتي فكر كنم درسش به پنج بار رفتن به آن اداره كذايي طبقه چهارم و جور استاد هم بيارزد !


* و آخر اين كه .. از وبلاگستان چه خبر !؟

No comments:

Free counter and web stats