Nov 19, 2004

*

وقتی يک بغض کهنه گوشه ی گلويت چمبره زده و مدام قورتش می دهی که سرريز نشود.

وقتی شمارش معکوس شروع شده .. و تمام علايقت قرار است با يک امضا دود شود و برود توی هوا.

وقتی با تمام وجود احساس می کنی که ديگر نيروی قبل را نداری ولی مجبوری خستگی را با خودت به دوش بکشی و عادت کنی به بودنش .. به هميشه بودنش ..

وقتی نمی دانی اول راهی .. آخر راهی .. يا راه را گم کرده ای.

وقتی مدام توی قلبت خالی می شود .. زير پايت خالی می شود .. و با واقعيت زندگی رو در رو ميشوی.

وقتی ترس سراغت می آيد و برای هر چه که داری خدا را بارها و بارها شکر می کنی مبادا که همين ها را هم از تو بگيرد.

وقتی صدای آنطرف گوشی از يک بلوف تکراری حرف می زند و تو می خندی و خونسرد می گويی کِی؟ ولی چيزی قلبت را چنگ ميزند .. چيزی قلبت را می فشارد .. و تمام آن سالهای ابری زنده می شوند جلوی چشمانت.

وقتي تنها بهانه های کوچکِ شاد بودن است که تو را سرپا نگه داشته و هر از گاهی تو را از دنيای خودت دور می کند و به سرزمين عجايب می بردت و پُر می کند تو را از اطمينان و از آرامش تا دوباره توان داشته باشی برای شب کردنِ روز و صبح کردنِ شب. وقتی دلت می خواهد بگويی‌‌ <بمان>.. <فقط بمان>. اما هيچ نمی گويی .. و در پس هياهوی قلبت سکوت می کنی و در آرامش يک بعد از ظهر پاييزی و هم در کنار او ، خودت را می سپاری به نيمکت چوبی تا پر شوی از بودنش و پر شود از بودنت و ديگر هيچ .. که همين لحظه های بودن کافی ست برای زندگی کردن .. برای ماندن.

وقتی .. وقتی .. وقتی ..

يكشنبه 26 مهر

No comments:

Free counter and web stats