Dec 3, 2004

قصه ي زني كه در يك جمعه ي پاييز عاشق تر شد

امروز در قلمرو فرمانرواييِ ام – يعني همين اتاق خواب دوازده متري كه انگار خيلي به من علاقه دارد و نمي خواهد از دستم بدهد! – هوس تغيير
دكوراسيون كردم. يكي نيست بگويد مورچه چيست كه كله پاچه اش چه باشد! با دخترك كه او هم عاشق اينجور كارهاست رفتيم سراغ انباري – يعني جايي كه كارتن هاي اثاث من آنجا هستند !- دلم مي خواست همه چيز را بريزم بيرون و تماشا كنم. دلم مي خواست پرده هاي اتاقم را عوض كنم. دلم مي خواست اتاقم بزرگتر بود و كمي بيشتر در آن چيزهاي مورد علاقه ام را مي چيدم. اما خوب بايد به پرده و عوض كردن روتختي قناعت مي كرديم . لابلاي كارتن ها را گشتم. نمي شد بازشان كرد. همه را سالها پيش تپيده بودم توي هم و چسب زده بودم. يك كارتن پيدا كردم كه در آن چند تابلو و قاب عكس جا داده بودم. بازش كردم. قاب ها را آوردم بيرون و تماشا كردم. كارتن پر از تخم سوسك بود .. گذاشتمشان سرجايش و دخترك را آوردم بيرون. به او گفتم چيزي كه مي خواستم پيدا نكردم. دروغ مي گفتم. ديگر ميان كارتن هاي چسب دار كه سوسكها از آنها بالا و پايين مي رفتند هيچ بهانه اي براي گشتن نبود ..
وقتي آمديم بالا ميل باكسم را چك كردم و ايميلت را ديدم. از صبح چند بار آن را چك كرده بودم. ايميلت را كه خواندم باور كن همينجا جلوي مانيتور گريه كردم. گريه ي خوشحالي . آنهم خيلي زياد . مي داني چيست ؟ در زمانه اي كه ما در دنياي عدم قطعيت ها زندگي مي كنيم و هر چيزي رو به تغيير است ، در زمانه اي كه آنقدر درگير گرفتاري هاي زندگي هستيم كه دلمان براي يك زندگي ساده و آرام تنگ مي شود ، تجربه كردن چنين احساسي بايد نعمت بسيار بزرگي باشد. اين كه بدانم يكي هست كه به ياد من است ، اين كه مي بينم چقدر قلبهايمان به هم نزديك است ، اين كه سايه ي محبتت از آنطرف دنيا ، اينجا مرا لبريز از اطمينان و امنيت مي كند ، اينكه توانسته ايم در دنياي بدي ها و بي وفايي ها براي هم دوستان خوبي باشيم ، تمام اينها را با گوشت و خونم تجربه مي كنم و مي خواهم مثل يك شي قيمتي مراقب حس هايمان باشيم تا هميشه ناب و خالص بمانند .. تمام اينها را به خاطر مي سپارم و خوشحالم كه لياقت محبتت را دارم .. كه اميدوارم داشته باشم ..


No comments:

Free counter and web stats