Dec 22, 2004

يک مشت خاطره


تمام موهايش سفيد شده. سفيد اما همانطور مجعد و تابدار. با چشمانی سياه که در پناه ابروان سياه پرپشتش جا گرفته اند .. چکمه های بلند لاستيکی به پا می کرد و شلنگ سنگين را دنبال خودش دور تا دور فلکه می کشيد و به چمنهای فلکه و درختان کاج کوتاه و خپل و بوته های تيغ دار گل سرخ آب می داد. هر از گاهی سر شلنگ را به طرف ما می گرفت. دختران و پسران شيطان محله که از صبح لابلای کاج ها و بوته ها گم و پيدا بوديم تا وقت غروب. ما می دويديم و جيغ می کشيديم و ادای ترسيدن را درمی آورديم تا بخنديم. هيچوقت خيسمان نمی کرد. اما کافی بود چشم غره برود .. بعد از ظهر ها می رفت توی دکه ی آهنی کنار فلکه و می خوابيد. آنجا خانه اش بود. آنجا زندگی می کرد.زمستان در سرمای اتاقک آهنی و تابستان در حرم گرمای آهن تفديده. من و سيمين و خاطره هميشه لابلای درختان کاج بوديم. زير سايه ی گرد کاج ها روی چمن ها خانه می ساختيم و مهمان هم می شديم و می خوابيديم و بيدار می شديم و خلاصه زندگی را بازی می کرديم.


او نگهبان کاج های ما بود ٫ نگهبان چمنهای سبز و بوته های بزرگ و فواره ی وسط ميدان که وقتی روشنش می کرد آب با فشار می چرخيد و می چرخيد و می پاشيد روی گل ها و روی کاجها و روی ما .. ما با کاج ها بزرگ شديم و پر کشيديم هر کدام سويی. هر کداممان يک گوشه ی دنيا. باغبان هنوز چکمه های لاستيکی پايش بود وقتی آجر های خانه ی ما را کلنگ می زدند.


از آن روزها بيست سال گذشته. من امروز با باغبان روزهای کودکی ام بطور اتفاقی سوار يک تاکسی شدم و دقيقه ای کنار هم نشستيم. او هرگز دخترک چشم گشاد بازيگوشی را که در سالهای جوانی اش قبل از بازنشستگی در ميدان فلان می خنداند نشناخت.


من ولی شناختمش. او کودکی من بود.


 

4 comments:

نيلوفرآبي said...

آهووووو چه خوب که باز می نويسی... همان موقعها که همه می گفتند نوشته هايت بوی خداحافظی می دهد چند باری سر زدم و نااميد برگشتم و ديگر نيامدم... تا امشب که اتفاقی گذرم افتاد اينطرفها و چه خوب شد... باز هم خوشحالم

hamoon said...

اقا ٬دروغ چرا؟ تا قبر ا ا ا ا ...(خودش بود؟!)

یوسف said...

سلام .. می بينی ! .. بودنت تمنای دوستان نيک توست ..

خنگ خدا said...

:)

Free counter and web stats