Jan 12, 2005

آخرين بار که باباتو ديدی کِی بود؟


دروغ چرا؟ من اورکات را از اول هم گذاشته بودم برای روز مبادا. برای روزی که اگر خدای نکرده! از اين هم تنها تر شدم آويزانش شوم. راستش از اينکه فيلتر شده خيلی هم ناراحت نيستم.هرچند ما ايرانيها ياد گرفته ايم که از تمام فيلتر ها عبور کنيم اما باز هم فرق چندانی برايم نداشت.. اورکات بازی آدم بزرگهاست. و هيچ بازی هيچ وقت جدی نبوده.


دروغ چرا؟ آهو را ولی دوست دارم. مدتهاست در آهو می نويسم. خيلی از لحظات زندگيم به شکلی اينجا ثبت شده اند. اينجا جزئی از روزهايی ست که بر من گذشته. و حس هايی که گريبانم را گرفته. اگرچه اين روزها کمتر سراغش می آيم و آنهم به خاطر اين است که با خودم هم غريبه شده ام .. زندگی واقعيم آنقدر دجار اتفاقات مختلف و درگيری های ذهنی شده که کمتر فرصت می کنم سراغ اين صفحه ی سفيد بيايم و آن را با افکارم سياه سفيد کنم !


و آخر اينکه باز هم دروغ چرا؟ من خواسته يا ناخواسته گرفتار احساس گناهی هستم که ولم نمی کند حتی اگر هيچ کس اينطور تصور نکند و حتی اگر واقعيت هم غير از اين باشد. هر ارتباطی بين فرزندان و پدران ، هر آغوش باز پدری به روی فرزندش ، هر صدايی که از دهان کودکی خارج می شود و پدرش را صدا می زند دلم را می فشارد .. من هيچ گونه نتوانستم مردی را قانع کنم که جدايی ما آدم بزرگ ها هيچ ارتباطی به دخترکی ندارد که انقدر او را نديده خجالت می کشد بهش تلفن کند .. اين پدر نمرده ، جای دوری هم نرفته‌، يکساعت با دخترش فاصله ی مکانی دارد. ولی اگر سوال بالای پست را از دخترک بپرسيد هيچ جوابی برايش نخواهد داشت ..


 

10 comments:

spinoza said...

دروغ چرا؟ دخترم را هر روز می‌بينم!‌ با اينحال اگر سوال بالای پست را از او بپرسيد شک دارم جواب درستی بدهد!

پدر said...

بيمارستان که بودم ۲ هفته سوگل رو نديده بودم...وقتی که بعد از ۲ هفته دخترمو ديدم دستشو گرفته بودم.. ميبوسيدم و گريه ميکردم....

banooye sahra said...

سلام آهو خانم...سوالی که اون بالا نوشتی منو برد تا ۲ سال پيش! آخرين باری که بابام رو ديدم ۲ سال پيش بود...وقتی که ايران رفتم و فهميدم درد بی درمونی تمام سلولهاش رو پر کرده و آب شدنش رو روز به روز می ديدم و طاقت نياوردم و برگشتم...وقتی هم رفت نخواستم که جای خاليش رو ببينم و نرفتم! حالا دلم واسه صداش تنگ شده...واسه همه اون چيزهايی که ديگه ندارم...وقتی جوجه هام از سر و کول باباشون بالا ميرن و پدرشون بغلشون می کنه من دلم می گيره ! هر چی می گذره دلم براش بيشتر تنگ ميشه...می بخشی که سفره دلم باز شد...تقصير خودت بود که نوشتی آخرين بار که باباتو ديدی کی بود؟!

سهیل said...

.........

. said...

سلام :
درچه حالی ؟ خواهی پرسيد که اين چه سوالی است ..حالم دگرگون شد وبا خود فکر کردم که دخترک رمز جدولی را که نميدانم چه کسی برايش طراحی کرده مدام وبا نگاه از آهو خواهد پرسيد..
                                    ( روزهايتان پر نشاط )

محمد جواد طواف said...

فردا سالگرد پدرم هست... 8 سال از رفتنش می گذرد... دلم برایش تنگ شده ...

یوسف said...

هيچ جوابی برايش نخواهد داشت .. ؟؟ !!
فکر می کنی ..

hamoon said...

سرتاسر وجود مرا ٬گويی چيزی بهم فشرد؛ تا قطره ای به تفتگی خورشيد٬جوشيد از دو چشمم...

hesam said...

تو از كجا ميدوني كه واقعا لازمه دخترك بابا شو ببينه. اينقدر سخت نگير. اينا كليشه هايي هست كه ما برا خودمون ساختيم.

hesam said...

راستي من ۳۵ سال هست که بابامو نديدم. هيچ توريمم نشده

Free counter and web stats