Mar 9, 2005

غير شاعرانه ها


ديشب باران بهاری داشت می خورد به شيشه که پيغامت رسيد.می دانی که. من گاهی از خوشحالی هم اشک می ريزم. و تو باور کرده ای که هر اشکی از ضعف نيست. پيغامت که رسيد گريه کردم. از خوشحالی بود فکر می کنم. خيلی با خودم حرف زدم. شايد هم با خدا حرف می زدم. چون کسی روبرويم نبود! می خواستم همانجا توی تاريکی لابلای بالش آبی رنگ و پتوی چهارخانه ازش قول بگيرم اين لحظه ها را از من نگيرد. لحظه ای مانند ديشب که از پس اين همه فاصله هم تو را در عمق وجودم احساس کردم.


کتاب های سال بلوا( عباس معروفی)- دلتنگی های نقاش خيابان چهل و هشتم( جی دی سلينجر)- درد جاودانگی( ميگل د اونامونو) را خريده ام که بخوانم. کتاب در برابر مردگان (کنزابورو اوئه) را دوباره خواندم. دوستش دارم. کتاب را می گويم. فرصتی باشد در موردش می نويسم.


نوروز می آيد. گرچه امسال کمی ناخوانده است برايم اما برای سفری که به خاطر تعطيلاتش در پيش دارم خوشحالم. تا نوروز کارم کمتر است و فرصت کردم بروم داخل کتابفروشی های خيابان انقلاب بچرخم و بوی کاغذ را تا انتهای ريه ببلعم.


مسائل کاريم آنقدر پيچيده شده اند که نمی دانم به کدامشان فکر کنم. هنوز هم به خاطر يکدنگی ام و اصرار های عجيب و غريبم بر بعضی ارزش های شخصی از دست خودم حرصم می گيرد. جالب است که از رو هم نمی روم. حالا هم منتظر سال جديد هستم. همين.


راستی .. اين نوشته بدون مخاطب  زيبا را از دست ندهيد.


و البته اين ها را نوشتم تا بگويم من همه ی مهمانهايی را که ديروز به ديدنم آمده اند و مرا ذوق زده کرده اند دوست دارم.


 


------------------------------------------------------------------------

No comments:

Free counter and web stats