May 26, 2005

دلم می خواست چیزی بنویسم ولی نمی دانم چه بنویسم. دلم می خواست حرفی بزنم ولی نمی دانم چه بگویم. صفحه ی سفید را باز کرده ام و به آن خیره شده ام و انگار باران کلمات است که بر سرم می ریزد و دستانم تاب نوشتنشان را ندارد. فقط خوشحالم که اینجا را دارم. وقتی از همه چیز خسته هستم يا وقتی از خوشی لبريزم به این صفحه ی سفید پناه می آورم و گرچه این روزها نوشتن سخت شده اما باز همین هم غنیمت است.. همین که می دانم می توانم اینجا را برای خودم داشته باشم. وقتهایی که جسارتی پیدا می کنم و بدون سانسورتر می نویسم. و وقتهایی که مثل این روزها می آیم تا فقط بگویم هنوز آهو هست. در هر حال راهها به اینجا ختم می شوند. همیشه می آیم اینجا. می آیم سراغ این سکوت و در برویم باز می شود. همیشه چیزی اینجا در انتظارم است. هر وقت دارم سرریز می شوم آماده است که بشنود . همیشه هم همینطوری است. سفید و خالص. و من همینش را دوست دارم.


 


 


 

No comments:

Free counter and web stats