Jul 27, 2005

برای زنانی که مادرند چون مادرند 


من اين روزها شاهد خيلی چيزها هستم. خواهرم ديگر تنها دلخوشيش ديدن علی در خواب است. از يک انسان با هزاران نشانه از حيات حالا فقط يک خاطره ماند و بس. مراسم چهلم نزديک است و هنوز هم کسی رفتنش را باور نمی کند. دخترخاله ام به ويلچر راضی شده. فقط خدا خدا می کند پسرش زنده بماند. تغيير چندانی در وضعيت پ وجود نيامده. هنوز وزنه آويزان است و مهره ها حرکت چندانی نکرده اند. علاوه بر پاها که از آنها قطع اميد کرديم اعصاب حسی دستها هم که کمی وضعيت بهتری پيدا کرده بودند دوباره در حال از کار افتادن هستند.


من شاهد زنانی هستم که دارند زندگی می کنند. گرچه روزی هزاران بار در درون می ميرند اما زنده اند. تسلا می دهند و تسلا می گيرند. و زندگی را در بی رحمانه ترين و ترس آورترين لحظاتش تجربه کردند و ماندند و در بطن آن صبوری کردند. يکی در سکوت و هجران و افسوس و يکی در بی کسی و دلتنگی شبهای بيمارستان. و نه ديگر علی خواهد آمد و نه ديگر پ روی پاهايش خواهد ايستاد.


تازه فقط اينها که نيستند. مادران بی شماری در همين کوچه پس کوچه ها روزی هزاران بار بی صدا در درون می ميرند اما زنده اند .. و امروز به يکديگر می گويند: «روزت مبارک»


و اين غمنانه نيست. اين خود زندگی ست.


انگار که يکی بگويد: « روز مادر پَر » ..


 


 


 

No comments:

Free counter and web stats