Aug 14, 2005

 


گفتم بگذار برايت شعر بخوانم ..  و كتاب را برداشتم و شروع به خواندن كردم. تو چشمانت را بستي. من مي خواندم و چشمهاي تو بسته بودند. نگاهت كردم و گمان كردم خوابت برده. خواندن را قطع كردم و كتاب را كنار گذاشتم. چشمانت را باز كردي. فهميدم كه نخوابيده بودی .. داشتي به صدايم در سكوت غروب گوش مي كردي. چشمانم را در چشمانت دوختم. سرم را گذاشتم كنار سرت. و دستت را در دستم گرفتم و فشردم. قلبهايمان با هم شعر مي خواندند.


 

No comments:

Free counter and web stats