Aug 30, 2005

همينطور كه آرام از كنار خانه ها مي گذرم بوي غذاهاي مختلف را فرو مي دهم داخل ريه هايم. ساعت 8 شب است. روزها كم كم دارند كوتاه مي شوند و تقريبا وقت شام رسيده. از هر خانه بويي مي آيد. از يكي بوي فلفل دلمه. از يكي بوي بادمجان سرخ شده. با خودم حرف مي زنم. اين يكي بوي شامي ست .. اينجا هم كباب پخته اند .. حس خوبي بهم دست مي دهد. خيابان فرعي خلوتي ست كه بوي زندگي در آن پيچيده .. جواب آزمايش هاي ساليانه ام را در دستانم گرفته ام و گوش شيطان كر انگار همه چيز رو براه است. البته اگر كامپيوتر آزمايشگاه اشتباه نكرده باشد يا اگر دكترها در معايناتشان كم حوصلگي نكرده باشند! باور كنيد هجده سالم بيشتر نبود كه براي درد پهلويم از كليه ام سونوگرافي كردند. وقتي جوابم را گرفتم نزديك بود شاخ در بياورم. روي كاغذ سفيد با خط درشت مشكي نوشته بودند چهار ماهه حامله هستم! .. حالا اگر دختر شيطاني بودم كه حتما همانجا پس می افتادم. اما در آن وضعيت كمدي درام به تنها چيزي كه مي شد فكر كرد زبانم لال ظهور يك حضرت مريم ديگر در كوچه ج غربي خيابان ش محله ن بود!! ..  پيگير قضيه كه شديم فهميديم منشي گيج آزمايشگاه به علت تشابه اسمي من با يك خانم ديگر جواب سونوگرافي هايمان را اشتباهي وارد برگه ي آزمايش كرده و به دستمان داده .. لابد خانم بيچاره هم كه انتظار بچه داشته وقتي جوابش را ديده فكر كرده جا تر است و بچه نيست!


 


از پيچ خيابان كه مي گذرم بوي غذاها تمام مي شود. سرخوشي من هم. تازه يادم مي افتد كه چقدر گرسنه هستم. خدا را شكر. اين شكر كردن از سر جان دوستي نيست. اين شكر كردن براي اين است كه قدرت صبر كردن و قدرت دوست داشتن و قدرت ادامه دادن هنوز دو دستي يقه ام را چسبيده.


 


آهاي زندگي .. بنده حالا حالا ها با جنابعالي كار دارم.


 

No comments:

Free counter and web stats