May 7, 2006

چقدر دوست داشتم بيشتر مي گفتيم. تا شب حرف مي زديم در حاليكه هر دو كنار هم نشسته ايم و به يك جهت نگاه مي كنيم. به آدمهاي روبرو. به كاشي هاي رنگ و رو رفته ي كف سالن. و به چلچراغ بزرگ قديمي. تو از كودكي حرف مي زدي كه دايي اش مجبور مي شد فيلم هاي آپارات را بارها به عقب برگرداند تا او تماشايشان كند. و چشم هايت از يادآوري اين خاطره خيس


مي شد. و من فقط گوش مي كردم. و به اين فكر مي كردم كه چقدر من و تو گاهي اوقات به هم شبيهيم. و دلم مي خواست بگويم كه چقدر نگرانم از خبري كه از [ميم] گرفته ام شب قبل. ولي حرف نمي زنم. چون ديگر فرصتي نيست. درهاي سالن باز مي شوند و من و تو به تماشاي فيلمي مي نشينيم كه در ميان قهقه ي خنده اشكمان را در مي آورد. چون از چيزهايي حرف


مي زند كه دلتنگي من و توست. دغدغه ي همين روزهاي زندگي من و تو.


 


 


 


 

2 comments:

redwineشراب سرخ said...

سلام دوست عزیز از وبلاگ تو امروز لذت بردم . تشریف بیارید یک گیلاس شراب قرمز

با هم بخوریم و بنوشیم و ... ولی اصراف و زیاده روی نکنیم. کاری ندارم عروسی به هم خورد  . اگه اومدی حتما گیلاس شرابتو

جا بزار تا ببینم اومدی . /

ladan said...

سلام.

من گاهی اوقات به بلاگ شما سر می زنم... نزدیک می نویسید.

میشه فوضولی من را ببخشید ؟چون میخوام بپرسم چی شما را نگران کرده بود؟

Free counter and web stats