Jul 5, 2006

صبح که بیدار شدم حال عجیبی داشتم. باز از آن خوابها دیده ام که وقت بیداری هم گمان می کنم هنوز خوابم. من با مردی که هر چه فکر می کنم صورتش را بخاطر نمی آورم در آغوش هم از پله های یک بیمارستان بالا می رفتیم. رسیدیم به یک سالن بزرگ خالی سرد. می گویم سرد چون واقعا حسش می کردم در خواب. ته سالن یک اتاق خالی بود که کارگران بیمارستان داشتند تمیزش می کردند. علی آنجا نبود. علی را برده بودند. من زدم زیر گریه. فهمیدم که علی مرده. اشکهایم تند تند پایین می ریختند. رفتیم توی اتاق. خواهرم آنجا بود. دال و ر هم بودند. آنها صبور تر بودند. پیش زمینه ای در ذهنم روشن شد در خواب. من قبلا هم به این اتاق آمده بودم. علی روی تخت خوابیده بود و دستان خواهرم را در دستش می فشرد. مثل همیشه می خندید. صدای خواهرم توی گوشم می پيچد که علی لحظه آخر دستانش را نوازش کرده. انگشتان علی می آیند جلوی چشمانم. تصویر زنده می شود. انگار من هم بوده ام آنجا. انگشتان علی و مادرش در هم گره می خورند. انگشتان علی و مادرش يکديگر را نوازش می کنند. علی رفته است.


 


پ.ن 1. گریه توی خواب خوشحالی ست.


پ.ن 2. علی از رفتنش غمگین نبود.


پ.ن 3. مرگ پایان کبوتر نیست.

No comments:

Free counter and web stats