Sep 14, 2006

با اولین باد پاییزی


برگ کوچکی به اتاقم آمد


که نمی شناختم



 

کیارستمی




 

چقدر دوست دارم بنویسم. هوای خنک صبحگاهی که صورت آدم را نوازش می دهد حامل چه حس های عجیبی ست. این روزها خیلی درگیر زندگی " واقعی " هستم. کار، رفت و آمدهای روزمره، روزمره گی .. اما تلاش می کنم تا به روزمرگی منتهی نشود. در تمام لحظه هایم دنبال چیزی می گردم که ارزش زیستن داشته باشد.



دیشب دوش گرفتم. مسواک زدم. کرم های شبم را زدم. قرص ویتامینم را خوردم .. و خوابیدم. به نظرم این ساده ترین کاری ست که یک انسان در قبال جسم خود می کند. و من تمام اینها را با داشتن درد خفیفی که در لنف چپم احساس می کنم، انجام دادم. دردی که مرا تا خیلی جاها می برد و می آورد. بعد از اتفاقاتی که در خانواده ی ما برای نزدیک ترین و عزیزترین کسانمان افتاده حالا دیگر هیچ چیز برایم عجیب و غیرمنتظره نیست.  آدمها همیشه فکر می کنند این دیگران هستند که در یک تصادف غیرمنتظره فرزند جوانشان را از دست می دهند، یا این دیگران هستند که فرزند نوجوانشان در بهترین سالهای زندگی درگیر سرطان می شود. ولی واقعیت چیز دیگری در آستین دارد. چون همین دیگران، خود ما هستیم. ما با دیگران فرقی نداریم ..


من با شدت هر چه تمام تر زندگی می کنم. دوست دارم و دوست داشته می شوم.


و باید هرچه زودتر سراغ دکتر بروم.




2 comments:

چرتینکوف مامان کوچیل said...

منهم برايت آرزوی شادی و خوشبختی دارم. کنار همانها که دوستت دارند و دوستشان داری.

محسن said...

امیدوارم زودتر خوب بشی

Free counter and web stats