Dec 20, 2006

سرم را توی اتاق نیمه تاریک گذاشته ام روی لبه مبل چرم مشکی و غوطه ور شده ام در خلسه. ساعت های آخر کار است و این روزها به یمن مهمانان خارج از شرکت کمی کارمان داخل شرکت سبک تر است. خانم (گ) که گمان می کند خوابیده ام با چکمه های بلندش که بر خلاف آن قیافه ی زمخت صدای پاشنه کفش های میخی قدیمی را می دهد می آید توی اتاق و پنجره نیمه باز را می بندد تا سردم نشود. صدایشان را از پشت پارتیشن های سالن می شنوم. صدای خنده های بچه گانه خانم "آ" با زنگ جیغ جیغویش که گاهی رسما می رود روی اعصاب آدم. خونسردی های گاه و بیگاه خانم "گ" که سوزنش هم بزنی عصبانی نمی شود و این چقدر برای خودش خوب است. صحبتهای بی صدای خانم "د" با کودکانش پای تلفن. همینطوری توی آرامش اتاق دلم می گیرد و اشکم می آید پایین. با خودم فکر می کنم که این روزها به یمن وجود همین آدمهاست که ساعتها را می گذرانم و کمتر گریه می کنم. همین روزهای سخت بعد از رفتن پدر با لحظاتی که اینجا می گذرانم کمی برایم قابل تحمل تر شده اند. و روزی، شاید بعدتر ها، چقدر دلم تنگ خواهد شد برای ساعتهایی که اینجا از شلوغی وقت سر خاراندن نداریم و برای جیغ های بی اراده ی خانم "آ" و برای شلختگی خانم "د" و برای خونسردی خانم "گ" و حتی برای نچسبی آقای "ک" و برای موش دواندن های آقای "ف" و الخ. اما باز دلم برای همه اینها تنگ خواهد شد. روزی 8-9 ساعت گذران زندگی با این آدمها هر چقدر هم که گاهی خسته کننده باشد باز هم بخشی از زندگی من است. ياد خودمان می افتم. با ساعتهای پردلهره ی شام های دو نفره مان که دیگر بخشی از خودم شده و بس. این روزها و لحظه ها خواهند گذشت، می دانم. مثل روزهایی که پدر بود و گذشت. مثل لحظه هایی که اینجا هستم و می گذرد.


.


.



تو بمان ولی. تو بمان. این خودخواهانه ترین آرزوی من است.





 


5 comments:

پوريا پاک روان said...

با درود بر شما

مطالب شما هميشه پر از احساست پاک وناب هستش.اين پست تون من وبا خودش به تنهاي هام برد.به گذشته.راست می گيد.دلم برای داد وفرياد بچه ها تنگ شده.چه قدر حرسم رو در می آوردند.اما حالا...دلم بارشون تنگ شده..تنها تنهايی با من همدم..

رویا said...

آری .وقتی فکر ميکنيم ميبينيم همين آدمهای نتراشيده نخراشيده گاهی وقتها چقدر برايمان عزيز ميشوند به حدی که يک لحظه از نبودشان احساس دلتنگی شديد ميکنيم .باورت ميشود آهو جان !!!!!!!

درباره ماندن ،حیرانم چه بايد بگويم .گاهی وقتی ماندن را بخواهی ،نميدانم چرا زودتر از هر وقت ديگر فراق ميرسد.پس من فقط به لحظه های خوش با هم بودن فکر ميکنم .همين وبس.

پدر said...

شما هم به بازی دعوت شدين خانوم (-:

پدر said...

آهو خانوم شما بايد ۵ تا از اسرار زندگيتونو که کسی نميدونه برای همه بنويسين و بعدش ۵ نفرو دعوت کنين به اين بازی

!! said...

همیشه تلخ ترین خاطرات را ازکسی داری که بهترین روزهای زندگی را با او داشته ای .....

Free counter and web stats