Dec 13, 2006


آقا جون سلام. هر روز که می رسم خونه به عکستون سلام می کنم. گلای توی گلدون رو عوض می کنم. شمع و عود روشن می کنم. می رم توی اتاقتون و به وسایلتون خیره می شم و حالا هیچ کاری نیست که بتونم انجام بدم. یادتونه همیشه می خواستین براتون حرف بزنم و من که خسته از سر کار می رسیدم یک جوری از حرف زدن طفره می رفتم؟ حالا شما نیستین و من همه ی حرفا رو با ولع برای مامان تعریف می کنم مبادا این روزها رو هم از دست بدم. شما که از مادر راضی بودین پس عیبی نداره اگه حرفایی رو که به شما نگفتم برای اون بگم. شبا دلم براتون خیلی تنگ می شه. جای شما توی خونه خالیه. جای سکوتتون هم خالیه. همه چی خیلی عجیب شده. ۲۰ روز بعد از رفتنتون ویزای (ر) رسید. اونا هم می رن و ما خیلی تنها تر می شیم. اصلا خانواده ی بزرگمون با رفتن شما انگار کوچیک شده. بعد از رفتنتون و درست همونطور که روزای آخر گفته بودین شفای (م) رو گرفتین، وضعیتش کمی از اون بحران دراومده و ما همه چشم دوختیم به همون اتفاق عجیب که بهش می گن معجزه. ما همه داریم زندگی می کنیم. با غم هایی که توی دلمون داریم. حتی مامان، بعد از پنجاه و اندی سال زندگی با شما حالا دارن تنهایی روزها رو می گذرونن. شما خالق خاطرات شیرین کودکی من بودین. خالق اطمینان قلبم در روزهای سخت جدایی. خالق آرامش مادر. خالق دلگرمی خواهر ها و برادر. خالق مهربانی های بی مرز به دخترک. شما تا همین چند روز پیش راه می رفتین و حرف می زدین و نفس می کشیدین و از همه مهمتر اینکه ،بودین، اما حالا مثل یک خواب، رفتین و ما هم چاره ای نداریم جز اینکه قبول کنیم شما رفتین. گرچه قبولش خیلی خیلی سخته. گرچه برای جبران کوچکترین چیزا خیلی دیره. گرچه ندیدن شما روز به روز قلبم رو فشرده تر می کنه. و گرچه همیشه خیلی زود دیر می شه.


دلم براتون خيلی تنگ می شه.

3 comments:

خنگ خدا said...

تسليت می‌گم.

خاطرات کودکی‌ام پر از لحظه‌هايی است که با خانواده شما سپری شده است. وقتی از بابا خبر را شنيدم غمگین شدم. خاطراتم از جلوی چشمم رژه رفتند. هميشه آقا جون را دوست داشتم و عجيب اينکه وقتی بچه بوديم ما هم آقاجون خطابشان می‌کرديم. تا بعد که بزرگتر شدم و خجالت کشيدم آقا جون صدايشان کنم.

آخرين بار سه سال پيش ديدمشان و آخرين بار صدايشان را نوروز امسال شنيدم.

روانشان شاد باد

رویا said...

دختر برای پدر ،و پدر برای دختر عزيزتر.وقتی دختزی ،پدر را از دست ميدهد زمان زيادی لازم است ، تا تسکين جای آن را بگيرد .نميگويم فراموش شود ،چون ميدانم که نميشود.بعد از ۱۰ سال ،هنوز هر وقت خوابش ميبينم ،مثل همان موقع هايی است که در خانه راه ميرفت.همانطور موقر و مهربان.

پدر said...

خدا رحمتشون کنه.

Free counter and web stats