Feb 24, 2007

دیگر عجله ای ندارم. برای هیچ چیز. می گذارم گل بنفشه توی گلدان کوچک سفالی آفتاب بخورد و پرده های توری اتاق خواب با نسیم ملایم اسفند ماه تکان بخورند. می گذارم همه چیز در من رسوب کند. می گذارم زندگی آرام آرام در رگهایم جریان یابد و روزها بیایند و شبها بگذرند و من ته نشین شوم. دیگر برای هیچ چیزی عجله ای ندارم. چون بعضی اتفاقات، بعضی نگاهها، یا حتی سکوت، با من حرف می زنند. و من چند وقت است که خیلی حرف ها شنیده ام. در کوچکترین حرکت پلک تا نبضی که در جای جای اندامهایمان می زند. من خیلی حرفها شنیده ام. و حالا کم و بیش می دانم که آرزوها فقط بهانه هایی هستند که با آنها روزهایمان را می گذرانیم. شاید هرگز به آنها دست پیدا نکنیم. اما روزهایمان را می گذرانیم. و من دیگر عجله ای ندارم. فقط روزهایم را می گذرانم ..

2 comments:

عسل said...

رسوب کردن.وقفه.بهانه های آرزو وار.دلتنگی.کندی.تسليم... و باد اسفند... اين روزا برای هيچی عجله ای ندارم.چون چیزی ندارم...

خيلی خوب بيان کرده بودين ای ته نشينی رو.

وفا said...

آهو جان:

مطمئنی با این حال و اوضاع به اینجا نمی‌رسی که دیگه روزهات رو هم نگذرونی...؟!

Free counter and web stats