Mar 12, 2007

دستانت را پشت كمرم گذاشتي وقتي پسرک داشت دكمه دوربين را فشار مي داد. و ياد نامه ام افتادم. و ياد اينكه تو همه چيز را چه خوب به ياد داري. عكس يادگاري روي پل چوبي بندر اين را به خاطرم آورد.

دلتنگم امشب. دلتنگ. و اين شبهاي دلتنگي كه مثل قهري خودم را دچارش مي كنم تمام نمي شوند. از نو و از نو. مي آيند و نمي گذرند. گفته بودم به تو كه زندگي مثل چشم بر هم زدني كوتاه است. و امروز كه از ميان ابرها مي گذشتم باز به اين فكر مي كردم. من و تو نقطه اي شده بوديم در آبي آبي دريا كه انتهايش به آسمان مي رسد و مرزي بر آن نيست. ما خيلي كوچكيم. به كوچكي يك ريگ در بيابان خدا. حالا دو ريگ.

گذاشتم نامه كوچك گوشه صفحه بماند و بماند. بازش نكردم تا تمام اينها را برايت بنويسم. برايت گفته بودم كه دلتنگم. و تو جواب دادي. نخواندمش. نگهش داشتم مثل بچه هايي كه تكه خوشمزه غذايشان را مي گذارند آخر آخر.

دلتنگم امشب. دلتنگ. و آن چند خط يادگاري را مي گذارم آخر شب بخوانم. چندين بار. به آرامي. مي خواهم فراموش نكنم چه نوشتي برايم. مي خواهم كلمات را در آغوش بگيرم. براي تمام طولاني شب.

1 comment:

Anonymous said...

تاواتئدواتمنلغات

Free counter and web stats