May 22, 2007

به دستم چسبیده انگار

زندگی را می گویم. مثل چسب شده. می چسبد و ول نمی کند. آدم نمی داند با آن چکار کند.

امروز یکی از آن روزهاست که دلم می خواهد به هیچ چیز فکر نکنم و زندگی را با تمام پیچیدگی هایش بگذارم گوشه ای. پاهایم را دراز کنم روی میز و چای بخورم. شاید هم سرم را گذاشتم روی این روزنامه ها و خوابیدم. این همه زندگی را جدی گرفتم چی شد؟ .. حالا امروز هم تمام دنیا را با عرض پوزش می خواهم از دریچه ی "به یک ورم" نگاه کنم. بگذار بچرخد.

5 comments:

رضا said...

زندگی همين لحظه هاست گاهی ميچسب گاهی ول ميکن گاهی هست گاهی نيست اما بايد رفت بايد از هلهله کوچه گذشت؟

سارا اسکندری said...

آهو جان خيلی وقته که نوشته هاتو با علاقه می خونم بی خیال غصه ها چون همیشه با ما هستند شاید فرداهایی شاد از راه برسند....

رضا said...

کاش ميشد اين دنيا را بدون چسبيدن رها کرد ولی  من  چه کنم

که نميخواهم از  غصه ها رها شوم

رضا said...

به ما هم سری بزنيد

ممنون ميشم

همسفر said...

امروز به دنيا لعنت می فرستيم و فردا دو دستی باز هم بهش می چسبيم امروز نااميديم و فردا اميدوار -- فقط زمين جاذبه ندارد ... بای

Free counter and web stats