Sep 16, 2008

معجزه ي زندگي

دیشب شام را در رستوران سورن خوردیم. دانه های ریز گل از درخت نمی دانم چی چی بالای سرمان ریخته بودند روی میز و گارسون با وسواس تمام آنها را از روی میز جمع مي کرد. چه اشکالی داشت اگر گلهای ریز روی میز باقی می ماندند. روی سر تو هم یکی افتاده بود که من توی آسانسور برش داشتم. چه اشکالی داشت كه جشن کوچک اردیبهشت ماه ما در تهران پشت خیابان حافظ و ماشین هایی که از روی پل می گذشتند با گلهای ریز روی میز همراه باشد؟ تهران خلوت بود آن وقت شب. با یادآوری تولد و مرگ. یادآوری سرگذشت فوزیه و کلاس عربی و چُرت های عصرهای آزاد. روزی که با دیدن تو به پایان برسد چه شیرین است. این را امروز مي گويم. دیشب اما خیلی فکر کردم. می خواستم از صمیم قلب به تو بگویم كه برای رفتن آزادی. چون رنج ِ دیدنِ حس ِ اسارت از شیرینی ِ تمام ِ حس های سرشاری که روح را لبریز می کنند سنگین تر است

اما تو كه هستی
نرفتی
نمی روی

ما کوله بار تلخ و شیرین تعهدمان را هر کجا می رویم به دوش می کشیم

مثل من كه هستم
نرفتم
نمی روم

بيست و چهارم ارديبهشت ماه 1387

1 comment:

Anonymous said...

درود - همه می روند خوش باش اما یادت باشد که روزی می روی این باعث می شه که بهتر
و بیشتر به آینده فکر کنی ...

Free counter and web stats