Oct 26, 2008

ماجراي يك يكشنبه ي گه عوضي

صبح رفتم شركت. با لب و لوچه ي آويزان. سر راه جلوي داروخانه نگهداشتم. يك بسته قرص سبز آرام بخش به زورخريدم. بدون نسخه بيشتر نمي دادند. توي شركت 2 تا انداختم بالا. همه فهميدند سرحال نيستم. خوب سرحال هم نبودم. اصلا. ساعت ده و چهل و پنج كارت زدم و رفتم ماموريت. هوا عالي بود و دلم مي خواست راه خيابان را بگيرم و تا آخر دنيا بروم. برگشتني آژانس را فرستادم رفت و كمي راه رفتم. توي خيابان ويلا دو تا عود خريدم و يك جا حلقه اي چيني سبز با يك عكس پاندا رويش. رفتم كافه لرد نشستم يك قهوه ترك خوردم. آمدم بيرون و دوباره كمي راه رفتم. نم نم باران بود. از نشر چشمه كتاب "مرگ بازي" را خريدم. چون چيز ديگري يادم نيافتاد. برگشتم شركت گزارش را گذاشتم روي ميز و برگه مرخصي پر كردم و زدم بيرون. همكاران هيچ حرفي نزدند. حتي مديرم هم اعتراضي نكرد. بعد از جابجايي اخير شركتمان و روزهاي خسته كننده ي كاري همه حق من دانستند كه مرخصي بگيرم. خصوصا امروز. رفتم سينما آزادي نشستم فيلم گنجشكها را تماشا كردم. از اول فيلم آبغوره ريختم و دماغ گرفتم. براي تمام دو روز گذشته ام. بعد ازفيلم آمدم سوار ماشين شدم و يك ساعتي فكر كردم. راه افتادم توي خيابان. بنزين زدم. بعد رفتم طرف دانشكده ام كه سالها بود از جلويش رد نشده بودم. تمام راه ياد گذشته بودم. حتي به سين هم كلي فحش دادم و دلم خنك شد. ايستادم جلوي دردانشكده. باز تجديد خاطره كردم. بعد يك ساعت رانندگي كردم تا خانه. نزديك خانه كمي خريد كردم. و تمام راه و تمام بعد از ظهر به اين فكر كردم كه هيچ گاه نمي توان حقيقت بعضي چيزها را فهميد. و ما آدم ها فقط مي توانيم به حس هايمان اعتماد كنيم. براي غرورم گريه كردم. دوستش دارم. خيلي بيشتر ازپيش. غرورم را مي گويم. 8 سال طول كشيده تا تكه تكه هايش آرام آرام دوباره با ظرافت كنار هم شكل گرفته اند و ديگر دلم نمي خواهد هيچ طوري شكسته شود. آمدم خانه. حالا فكر مي كنم بهتر از ظهرم. گريه كردم و حرف زدم و راه رفته ام و سبك شده ام. كلم بروكلي را شستم و گذاشتم بپزد. كمي آهنگهاي فلاش را جابجا كردم و دخترك را نوازش. حالا هم مي خواهم كمي كتاب بخوانم. زود خواهم خوابيد. تلافي ديشب كه خواب به چشمانم نيامد. و به اين فكر خواهم كرد كه ... اوووه ه خيلي چيزها براي فكر كردن هست

1 comment:

Anonymous said...

درود - حال می کنی که من مشتری دائم این قسمت هستم ؟ فقط به خاطر اینکه دوست دارم بخونم زندگی برای آدمها چطور می گذرد و اسم آهو رو دوست دارم و نیلوفر که هم اسم برادرزاده ام هست آدمها بالاخره با رشته ای نازک به هم متصلند .

Free counter and web stats